-
nosh nosh
علتی نداره مادر شما از خوابیدن شما اطلاع پیدا کنن. ببخشید واضح نوشتم.
این مسئله خیلی شخصی تر از اینهاست که دیگران بخوان درش دخالت کنن. حالا نمیدونم مادرخانم من هم به خانمم از این حرفها میزنن یا خیر.چون خانم من همیشه میگفتن تو چرا اینجوری هستی همه مردها فوقش هفته ای یک مرتبه میخوان.
شوهر شما متوجه میشن پدر شما وقتی حرف میزنند اعتراض میکنند یا خوشایند صحبت میکنند درسته زبانتون رو متوجه نمیشن اما از لحن طرف مقابل میفهمن هرچند به روی خودشون نمیارن.
وقتی زیاد با خانوادتون آمد و رفت داشته باشن زبونتون رو باد میگیرن اونوقت شاید هم بروز ندن تا بدونن مخفیانه دربارشون چی میگید.
تنها راهش دوری از خانوادتون و رفت و آمد کمتره دیگه مشکلی که من هم با خانواده خانمم دارم.
-
همه با خانواده زنشون مشکل دارن . شوهر منم مشکل پیدا کرده . گویا جای مادرشوهر و مادر زن عوض شده خدا بخیر بگذرونه
-
پژمان عزیز مرسی از پی گیریت من نامزد هستم و خانه پدرم هستم و همسرم هم بخاطر شرط خانواده ام تبریز زندگی میکنن یه مدت پیش ما بودن بعد رفتن سر همین دخالتها تو مغازه اشون میموندن الان هم میان و میرن و الان خانواده من دوباره شروع کردن که بیا بمون اینجا و از اینجور حرفا میدونی من دارم با شوهرم صحبت میکنم مامانم یه دفعه از آشپزخانه میاد یا میاد تو اتاق میگه که هان چی میگفتید یکی دوبار گفتم هیچی بعد دوباره چند بار این کارو کردن مسائلی که مهم نیست و میگم چیزایی که مهمه و خصوصی هست و نه. تو کوچکترین مسائل مثلا شارژ من تو شارژ شوهرم میخواد لب تابشو بزنه میگه در بیارم میگم نه بعد مامانم ادامه اش را میادش.تقصیره شوهرمم هست یکم بهش میگم اینجوری حرف بزن و برخورد کن میگه من هر جور دوست دارم باهات حرف میزنم کسی هم قصد دخالت نداره آخه نمیشه که البته خیلی بی سیاست و ساده است
آره بخدا ساحل 75 خانواده شوهرم اصلا از گل نازکتر به من نمیگن
-
سلام
واقعا برام عجیبه،آخه مادرا همیشه سعی میکنن هر فداکاری از خودشون نشون بدن تا دخترشون خوشبخت باشه.
اونطور که شما گفتین مادرتون هم به شما وابستگی دارن.به نظر من خانوادت یه دفعه و با ازدواجت حس کردن که شمارو از دست دادن و یکی شمارو ازشون گرفته و اون کسی نیست جز همسرت.
در رفتارتون حتما تجدید نظر کنین.دخترا وقتی تازه ازدواج میکنن همه هوش و حواسشون میشه همسرشون.تا حدی طبیعی هم هست و یادشون میره خانواده ای هم هست.من خودمم سال اولی که عقد کردم داداشم معدلش به شدت پایین اومد و از نظر درسی به شدت افت کرد ومن بعدش متوجه شدم که چقدر در حقش کوتاهی کردم.آخه همیشه به درساش رسیدگی میکردم و اون یکدفعه و با یک عقد منو از دست داد.
یا مثلا وقتی شوهرم و داداشم با هم بازی میکردن و من از شوهرم طرفداری میکردم داداشم بهم میگفت من 15 ساله داداشت هستم واین تازه اومده ها...قربونش برم.اون بچه بود و راحت حرفشو میزد و پدر مادرت نمیتونن راحت حرف بزنن.
پس سعی کن تو جمع حواست به همه باشه.به همه محبت کن.با همه یه جور باش و وقتی با شوهرت تنهایی هر جور دوست داری باش.مطمئن باش بعد یه مدتی خانوادت عادت میکنن به شرایط جدید.رابطه دوستانه همسرت و خانوادت میتونست به این قضیه کمک کنه و متاسفانه اینم انگار نیست و همه اینها حساسیت خانوادتو زیاد کرده.سعی کن بهشون توجه کنی و اینقدر تو همه مسائل مستقیما از همسرت دفاع نکنی
-
بله درسته مادرم به من خیلی وابسته است و شوهرمو خیلی دوست داشت و باعث رسیدن ما به هم مادرم شد اما من و مادرم 2 سال بخاطر یه سری شرایط دور از پدر و برادرم زندگی میکردیم اونا بخاطر کارشون تبریز بودن ولی بعد اودنه مون به تبریز مادر من نمیخواست این خانواده دوباره از هم بپاشه به شوهرم خیلی توجهمیکرد محبت میکرد و پدرم خیلی حسادت میکردش که مادرم این توجه ها را کم کردش قبل اون مادرم نمیزاشتش کسی بین ما دخالت بکنه حتی یسری داداشم به ترکی پشته شوهرم حرف زد که من گریه کردمو به مادرم گفتم و مادرم جلوش وایساد بعد تبریز اومدن این کمرنگ تر شده بیشتر هوای اونارو داره و آره به خاله ام گفته بود دخترم عوض شده و خاله ام براش توضیح داده بود که اونم زندگی خودشو داره همشون حسادت میکنن به همسرم داداشم و پدرم فوق العاده از روز عقدم شروع شدش برای داداشم و برای پدرم هم چند ماه بعد حتی پدرم میگفت من و بیشتر دوست داری یا اونو که من میگفتم شما پدرمنی و اون همسرمهرکس جای خودشو داره اما قبول نمیکردش باز میپرسید دیشبم اومده میگه فکر هیچی و نکنا خودم هستم همه جره پشتت نمیخوان من به شوهرم تکیه بدم نمیدونم چرا الته مادرم دوست داره شوهرم 24 ساعت قربون صدقه من بره مثلا بگه پاتو زمین نزار بزار روی چشم من آخه 24 ساعت که نمیشه
-
این چند روز تعطیلی به پیشنهاد مادم رفتیم بیرون من و مادم و پدرم و شوهرم رفتیم آسیاب خرابه خیلی شلوغ بودش جا واسه سوزن لنداختن نبودش یه جا ت افتاب ناهارو خوردیم شوهرم گرما خیلی اذیت میکردش با این حال بابا پدرم ناهارو آماده کرد خوردیم البته یکم غرم میزد که گرمم هستش خیلی به گرما حساسه و از جای شلوغ بدش میادش ناهارو خوردیم رفتیم تو دره بابام هم غر میزد شوهرم عقب بودش مامنم وسایلو خیلی نامرتب و بدجور برداشته بود بابام گفت که آخه تو این سبد هم ظرف میارن مادرم قاطی کرد که همین جا وسایلو میکوبم زمینا بعدم گفت گیر دو تا غر غرو افتادم شوهرم هم چیزی نمیگفتش دیگه انصافن بعد اینکه پاشودیم از زیر آفتاب دیگه مامانم از همه قیافه گرفت و زهرمارمون کردش و نمیدونم چرا با شوهر من لج کرده دپری شب شوهرم خوابش نمیبرد پای لب تاب بود تاصبح مامانم آماره مارو میگیره دائم صبح گفت شوهرت دیر خوابید گفتم آره خوابش نمیبردش و گفت نه شانس ما هستش واسه شانسمون در اومده بخدا شوهر من ایرادی نداره فقط مشکلش اینه که پای لب تاب زیاد میشینه و یکمم تنبله اونم باز بخاطر لب تابه زبون بگیرم خیلی و مهربون بگم خیلی کمک میکنه مثلا دید ما کار داریم مواد ماکارانی رو آماده کرد من پختم خیلی دلم از مامانم گرفته الانم ازش قیافه گرفته و حرف نمیزنه به خودم گفتم مامان ما هم وضعمون خوب میشه وشوهرم میره سرکار ماشین میخره میریم سر خونه خودمون اون وقت توام از این رفتارات شرمنده میشی شوهر من واقعا جز من کسی رو نداره فقط من و داره از این بی کس بودنش دارن سواستفاده میکنن دیشب بنده خدا بهم گفت من باید یه جارو بگیرم برم گفتم یکم صبور باش کار پیدا کن بعد یه جای کوچیک و بگیر برو نمیفهمن به خاطر من اومده تو این خراب شده تبریز وگرنه تهران کارشم داشتش دلم خیلی گرفته
-
چقدر دلم گرفته از رفتاراشون احساس میکن من و شوهرم تو جمعشون اضافی هستم خیلی دوست دارم ازشون دور بشم شاید این دوری باعث بشه نبودمون را احساس بکنن و یکم تو رفتاراشون تجدید نظر بکنن
-
عزیزم خب چرا شوهرت پیش شما زندگی میکنه؟
خونواده خودش کجان؟
اینکه همش باشما باشه باعث میشه پدر و مادرت فکر کنن اونم پسر خودشونه و رفتارهایی که برای خودتون عادی شده باشه باهاش داشته باشن
چرا سر کار نمیره؟
نمیشه که تا اخر عمر اینجوری باشید . بلخره باید بره سر کار و شرایط ازدواجتون رو مهیا کنه
-
عزیز دلم از خوندن تاپیکت و وضعیت الانت خیلی ناراحت شدم...اینهمه برام پست گذاشتی تا الان نشده بود بیام بهت سر بزنم.بهت تبریک میگم که علیرغماینهمه سختیها و مشکلات ریز و درشت داری زندگیتو حفظ میکنی...فقط بدون این مسائل ریز انرژی زیادی از تو و شوهرت میبرن...تا کی میتونی بین شوهرت و خونوادت چوب دو سر طلا باشی؟برات امکان نداره یه مدت همراه همسرت بری تهران؟لااقل به قصد مسافرت؟حتی شده یه هفته...هم روحیتون بهتر میشه هم میتونین با هم خلوت کنید و باهاش حرف بزنی و بدون دخالت خانواده تصمیمات مهمتونو بگیرید.مسلما تمام حرفها و کارهای مامان و بابات از شدت علاقشونه.اما حواسشون نیس دارن اذیتت میکنن.شوهرتم حتما خیلی دوست داره که این شرایطو تحمل میکنه....امیدوارم با درایتی که داری موفق باشی.و بتونی روابطتو مدیریت کنی...همیشه به شوهرت یاداوری کن که الان اون خانواده درجه یک و پدر و مادرت برات خانواده درجه دو محسوب میشن.دلگرمش کن.....
-
اينجوري كه من متوجه شدم تنها راهش جدا شدن از خانوادتون حتي اگه شرايط ماديتون تو شرايط خيلي سخت تري قرار بگيره
بنظر چراغ خاموش كاراتون رو بكنيد و سريع از خانوادتون دور شيد (تهران يا هر شهر ديگه ) كه دير بشه ديگه آب ريخترو نميشه جمع كرد و زندگيتون از هم پاشيده.
موفق باشيد