من الان سر کار میرم آویژه.
هر روز بعد از ظهر. تدریس میکنم. خوشبختانه پدرم مشکلی با این قضیه نداره.
نمایش نسخه قابل چاپ
من الان سر کار میرم آویژه.
هر روز بعد از ظهر. تدریس میکنم. خوشبختانه پدرم مشکلی با این قضیه نداره.
چقدر خوب. چه قدم مثبتی. بهت تبریک می گم. شیرینی من محفوظه یا باید براش بجنگم؟ :d
تصور من این هست که تو زیادی دختر حرف گوش کنی شدی و لازمه یه جاهایی جسارت به خرج بدی و مخالفت خودت رو ابراز کنی ....
الان که گفتی کار می کنی نگرانی من به مراتب کمتر شد. یواش یواش کارت رو بیشتر می کنی و به سمت استقلال مالی خواهی رفت. استقلال رایت هم اون موقع محفوط تره. این چشم انداز رو تو هم می بینی؟
سلام
فقط شما نیستی به خودکشی فکر می کنی من هم مثل شما هستم...
نمی دونم چی بگم تا هم ذهن خودم رو قانع کنم برای امید به زندگی وهم شمارو..
اما یه جا دیدم نوشتید مومن هم نیستی بهتون می گم
هیچی مشخص نیست چی به چی هست چیزی اصلا وجود داره یا کل همین قضیه بودن ما مثل یه فیلم یا یه برنامه شبیه سازی شدست...
این رو میگم بیشتر فکر کنی و بدونی تو هرشرایطی که هستی هیچ نسبیتی رو با ذهنت شرطی نکنی زیرا که هیچ حقیقتی وجود نداره...
حقیقت واقعی این هستش باید با پوست و استخوانت به طنز تلخ زندگیت لبخند بزنی:nevreness: و در این صحنه تئاتر نقشت رو بازی کنی و بری :cupcake: ...
گور بابای بقیه بخودت فکر کن به عشق وحال فکر کن ...
یه کمی آرومتر شدم.
از سر شب داشتم دیوونه میشدم. میترسیدم. هم از خودم هم از ووسایلی که توی خونه هست و میشه باهاش...
با اجازه ت، نه. این چشم انداز رو نمیبینم.
توی دعوای مفصلی که هفته پیش با پدرم داشتم،قشنگ بهم فهمونده شد که حق ندارم استقلال رای داشته باشم.
و خیلی بیجا میکنم (البته نه به این مودبی که اینجا نوشتم) اگه میگم برای ازدواجم احتیاج به مشاوره رفتن و وقت گذاشتن دارم.
اگه طرف مقابلم یه کمی نظرش راجع به مشاوره شل بود، قطعاً بابام راضی نمیشد. الانم هر وقت حرف مشاوره میشه بعدش به مدت چند دقیقه مشاور و کسیکه به مشاور مراجعه میکنه و همه مسخره میشن. بعدشم بابام میگه من که راضی نیستم ولی اگه اصرار دارید برید.
خدا رو شکر که راضی شده. هنوز خوشحالیم از راضی شدن بابام تموم نشده بود که یه مسئله دیگه، باعث شده که بابام بگه اصلاً دیگه هیچ کس رو راه نمیدم اینا هم برن پی کارشون. مسئله ای که به خواستگار من و من مربوط نیست.
دلم برای بابام میسوزه. اعصابش خورد شده. ناراحته. اما چرا چیزای غیر مربوط رو بهم وصل میکنه؟!
حسی که دارم میدونید چه جوریه؟ انگار بابام گلوم رو تو مشتش نگه داشته. هر چیزی ممکنه باعث بشه هوس کنه که نذاره من نفس بکشم. چقدر این موقعیت قابل تحمله واسه آدم!
- - - Updated - - -
لاو لایف، به خدا اعتقاد دارم. مسلمونم. اما خیلی پیش میاد که کم بیارم. اینه که فکر میکنم نمیشه به همچین آدمی گفت مومن. از این جهت گفتم.
ایشالا شما هم بهتر بشی.
خیلی خوبه حالت خوب شده
من بهترم هیچ مشکلی ندارم
مشکلی که هست تو یه جامعه ایی با ذهن های بیمار به دنیا اومدم و نمی تون تطابقی بین خودم و اون ها بدم
موفق باشی
دختر مهربون عنوانو که دیم خوذکشیه
گفتم بیخیال باز یه دیونه ای خوشی زده زیر دلش
بعذ که دیدم تو تاپیکو باز کردی داشتم شاخ درمیاوردم
فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی
هر چند من زیاد در جریان مشکلت نیستم اما هر چی باشه خود کشی چیزی نیست که به راحتی بش فکر کنی
من خودم تو دوره ای فکر میکردم که چه خوبه آدم نباشه و بمیره اما هر وقت به خودکشی میرسیدم اصلا نمیتونستم باش کنار بیام حتی نمیتونستم خودمو مجبور کنم با اینکه یه عالمه قرص و اینا هم داشتم
کلی هم راجع به راهای مختلفش تحقیق کردم اما همش به نظرم وحشیانه اومد و هیچ راهی نیست که مطمئن باشی 100 درصد میمیری و ممکنه زنده بمونی اونوقت میخوای جواب دیگرانو چی بدی؟ تازه همش فکر میکردم اجازه این که فرصت زندگیو از خودم بگیرم ندارم
چه خوب که آروم تری :)
باشه. صبر می کنیم ببینم بعد از مدتی نتیجه کارت چی مشه و اگر بهش نرسیدی، برنامه ریزی می کنیم واسش. فعلا قدم اولت رو خوب و محکم برداشتی و فعلا همین کفایت می کنه.
مهم نیست بابا چی میگن. مهم اینه که شما به خواسته ات برسی....
در ضمن می تونی در جریانشون نگذاری حالا که آزادی عمل بیشتری داری.... فقط مادرت بدونن کافیه
گمان می کنم عصبانیت پدرت همونطور که زود آتش گرفته، زود هم فروکش می کنه. دل بد نکن. حالا یه چیزی گفته..... کمی صبور باش که بتونه به خودش مسلط بشه... بعد در موردش باهاش حرف خواهی زد ...
راستی یه چیزی .... می دونم که برات خیلی سخته اما می تونی این راه رو هم امتحان کنی؟ با محبت دخترانه ات دلش رو نرم کن ...
- - - Updated - - -
جوانه جان! عزیزم
هر کسی ممکنه تو دوره ای از زندگیش اونقدر بهش سخت بگذره که فکرش بره سمت راه های نادرست. ربطی به ضعیف و قوی بودن نداره. همه آدم ها خسته و درمونده میشن. مهم اینه که آدم تلاش کنه زود خودش رو از اون مود بکشه بیرون و تلاش کنه برای بهبود شرایط و زنده نگه داشتن جوانه امید توی دلش :)
سلام دختر مهربون عزیز!
می تونم درکت کنم.من یک بار این قدر دلم شکسته بود که آرزو داشتم که بمیرم!اون موقع یه اتفاقی افتاده بود که اصلا درک مصلحتش برام ممکن نبود.(اتفاقا بابام تو اون قضیه نقش داشت و موضوعم در مورد ازدواج و...)
من همون موقع رفتم اتاقم و شروع کردم به گریه.خواستم ناشکری کنم که به خودم گفتم تو داری الان امتحان می شی!سعی کن از این امتحان سر بلند بیای بیرون! همون موقع با اینکه خیلی خیلی سختم بود ولی پا شدم و نماز شکر خوندم و به خدا گفتم با اینکه نمی دونم مصلحت این کار چیه ولی ازت ممنونم چون من بهت اعتماد دارم و می دونم که هیچ وقت تنهام نمیذاری!(اون موقع شکر گزاری من فقط از روی اعتماد به خدا بود و فکر می کنم این خیلی با ارزش تر از زمانیه که دلیل واضحی برای شکر کردن داشته باشی و مصلحت کار رابدونی!)
با اینکه خیلی از دست بابام ناراحت بودم ولی به خاطر خدا اصلا به رویش نیاوردم و با احترام باهاش رفتار می کردم.(خیلی سختم بود ولی من می خواستم امتحانم را خوب بدم)
روز بعد رفتم امامزاده و ازشون زیارت امام رضا را خواستم .باورت نمیشه که فرداش من با هواپیما ! تو شهریور بدون اینکه قبلا بلیط بگیریم رفتم مشهد(همه چی اتفاقی جور شد!!!!) تو اونجا خیلی اتفاقات برام افتاد که درکم را نسبت به زندگی و خدا زیاد کرد که مفصله! اما من روز آخر یک نماز شکر حسابی خوندم و گفتم خدایا پیشاپیش ازت ممنونم. خدایا نمی دونم که وقتی برگردم تهران نتیجه چی میشه ولی هر اتفاقی که بیفته مطمئنم که به صلاحمه و شکرت!نمی دونی بعد از نمازهای شکر چقدر آرامش گرفتم!
یک نماز شکر هم خوندم و گفتم خدایا پیشاپیش شکرت که می خوای برای من و.... بهترین مصلحت را رقم بزنی!(می دونی دختر مهربون عزیز ما وقتی به استادمون یا شخص مهمی نامه می زنیم آخرش می نویسیم قبلا از توجه شما سپاسگزارم! این طوری اون فرد سریع تر به مشکل ما رسیدگی می کنه)
بعدش هم برام اتفاقات دیگه ای افتاد که مفصله!
اما حالا که 8 ماه از اون قضیه می گذره و به اون گذشته نگاه می کنم میبینم چقدر محکم تر شدم!چقدر دیدم نسبت به زندگی بهتر شده و عشق واقعی ام را که خداست و هدف زندگی ام را که رضایت خداست را به طور قلبی پیدا کردم و الان خیلی خیلی خوشحالم و واقعا خدا را به خاطر سختی ها و مشکلاتی که تو اون دوران برام گذاشت شکر می کنم!
عزیزم با دید مثبت به مشکلات نگاه کن! چون باید مشکلاتی باشد تا با صبر (م) آن را برداری و شیرینی (شکلات) را بچشی!
از این سختی ها استفاده کن تا صبر و توانمندی ات را در مدریت بحران و زندگی بالا ببری!
عزیزم شکر گزاری یادت نره!!!
- - - Updated - - -
راستی دختر مهربون عزیز یه پیشنهاد دارم: خوندن دعای هفتم صحیفه سجادیه که واقعا عالیه!
حتی می گن اگر 40 روز بخونی برای هر مشکلی به خصوص برای ازدواج خیلی موثره!!!!
واقعا آرامش بخشه!
درووووووووود
دختر مهربون یعنی چی خودکشی ؟؟؟؟؟ من اصلا فکرشم نمی کردم شما حتی به این چیز فکر کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از عمق مشکلاتت خبر ندارم ولی به نظرت هر کی که با پدرش اختلاف سلیقه داره یا پدرش سخت گیره باید به خود کشی فکر نکنه؟؟؟؟؟؟؟ اینم از اون حرفاست.
دلت می یاد بهار به این قشنگی رو رها کنی !!!!
دلت می یاد اینجا رو ترک کنی!!!!!!
دلت می یاد پدر و مادر و .... اذیت کنی!!!!!!
ورزش می کنی؟؟؟
پیاده روی چطور؟؟؟
با خدا رابطت چطوره؟؟
امیدوارم برای همیشه از این فکرا بیای بیرون و دردسر برای خودت درست نکنی.
بدرووود
کلا یکی از نشانه های بیماری افسردگی ایجاد فکر یا عمل به خودکشیه و از اورژانسهای روانشناسیه، اگه میبینید این فکر بدون تعارف قویه و مرتب تکرار میشه بدون فوت وقت با یک کارشناس یا پزشک مطرح کنید!