چند روز دیگه روز استاده . فکر می کنم این بهترین بهونه باشه . می تونی به بهونه تشکر کردن از استادت از مامانت بخوای همراهیت کنه.
در هر حال ما همه گفتنی ها رو گفتیم . خوب فکرات رو بکن. مامانت هم می تونه کمکت کنه .
برات دعا می کنیم . :lemo:
نمایش نسخه قابل چاپ
چند روز دیگه روز استاده . فکر می کنم این بهترین بهونه باشه . می تونی به بهونه تشکر کردن از استادت از مامانت بخوای همراهیت کنه.
در هر حال ما همه گفتنی ها رو گفتیم . خوب فکرات رو بکن. مامانت هم می تونه کمکت کنه .
برات دعا می کنیم . :lemo:
سلام
خوشحالیم ک خوشحالین :)
اگه فردا رفت سراغ یکی دیگه تحملشو دارین ؟
سارا جون سلام. همه دوستان با کلمات متفاوت راهنمایی های خوبی کردنت تو تایپیکای قبلیت و این تایپیکت. حرفامون همه بوی تکرار میده.
امیدوارم بهترین تصمیمو تو زندگیت بگیری...
سارا به خودت و به ما قول بده اگه اینبار نشد خودتو از زندگیه این مرد بیرون بکشی...
خودتو از این همه وابستگی به این اقا رها کنی...
اینبار اگه مامانت مهر مادری و زیرکی روانشناسانشو به کار بگیره متوجه همه مشکلات و دغدغه هات میشه و راهنماییت میکنه تا انتخابی داشته باشی که هیچوقت هیچوقت از تصمیمت پشیمون نشی...
سارای عزیز حالا که میخوای خونواده در جریان باشن( که البته با توجه به شرایط تو بهترین تصمیمه) اگه استادت به طور رسمی ازت خواستگاری کرد گذشته ای که با این اقا داشتی رو حتی واسه چند دقیقه فراموش کن بعد شرایط اینشونو بسنج
ببین واقعا حاضری با این شرایط با ایشون پیمان ازدواج ببندی؟؟؟ از بیرون به این قضیه نگاه کن بعد تصمیم گیری کن؟؟؟
اون لحظه میبینی که چقدر این دو تا تصمیمت با هم فرق دارن...
هنوز خیلی جوونی قدر جوونیتو و این دوره از زندگیتو بدون چون هیچ وقت این روزا برنمیگرده...
بازم همه حرفام تکراری شد. ولی چون همسن خودمی دوست دارم طعم زندگی سالم بچشی و زود از این شرایط بیرون بیای ...
موفق باشیَ
اگه دیدی مامانت همراهی نکرد بهش بگو تو چه مرحله ای هستی و با این آقا زناشویی هم داشتی و ...! اونوقت یخورده قاطی میکنه حتا ممکنه ی کتک حسابی بزنت و ی هفته قهر کنه ولی بعدش همچین پی داستانو میگیره که ی ماهه میشونتون سر سفره عقد!چون میدونه ی دختر غیردوشیزه را باید تا آخر عمر رو دستش نگه داره و عابروش جلو همه میره، به هر قیمتی که شده این وصلتو به ثمر میشونه:d:d:d:d:d:d
سلام سارا جان
خیلی خوشحالم که داری موضوع رو به سمت پدر و مادر هدایت می کنی از اول هم باید این کارو می کردی عزیزم و کمی خویشتن داری می کردی حالا که گذشته ولی از حالا به بعد سعی کن از وجود با ارزش مادر و پدرت استفاده کنی .
ببین عزیزم اونها چطور این آقا رو می شناسند شاید شما کاملا درست می گی و مرد فوق العاده ای هست و خیلی باهاش خوشبخت بشی شاید هم نه ...... پس از حالا به بعد اول توکلت به خدا باشه بعد هم به خانواده.
راستی سارا جان در مورد اینکه چرا از زن اولش جدا شده و چه مدت با هم بودند حتما ازش توضیح بخواه و در جریان باش.
ما رو در جریان کارهات بذار موفق باشی عزیزم:strawberry:
[ساراي عزيز]
با توضيحات و نوشته هاي خودت و دوستان ديگر جاي دولا رفتن و دل بدست آوردن نيست تو از حالا بايد احساس دخترانه را بزاري كنار و بعنوان يك زن كه دارد براي آينده اش برنامه ميريزد برنامه هاتو مشخص و به پيش ببري : نظر و توصيه من اينه :
1- تو تصميمتو گرفتي بدان كه بعد از چند سال ، كه سي سالت ميشه و هيجانات و احساسات زنانه و لذت بردن از زناشويي و... به اوج و اقندار و ميل قدرتمند ميرسه شوهر 50 ساله ات توان پاسخگويي به نيازهاي تو را نخواهد داشت نه جنسي نه عاطفي و نه شور و شوق ديگر. و راه زندگيتون خواه ناخواه از هم جدا خواهد شد جدايي آنموقع خود را با پشيماني تجسم كن و بپذير
2 - من هم قبول دارم بهترين و شيرين ترين دوران ميتواند در رابطه تو دختر ترگل 20 ساله با مرد جا افتاده 40 ساله باشد و قطعاً هم تو وهم حامي كاملترين لذتها را از هم برده ايد و انچنان براي تو خوشايند و لذيذ بوده كه با كل دنيايت آنرا عوض نميكني ولي اين لذات محدود به همين چند سال است اميد تداوم نداشته باش.اگر هوس تكرار اين تجربه ها را داري بايد دنبال حامي جديدي بگردي و گرنه بعد از رسميت يافتن رابطه و زندگي در كنار هم آتش اين احساس بسرعت فرو كش خواهد كرد . البته من خصوصيات و شرايط استثنايي را نميتوانم حدس بزنم.
3- بر خلاف نظر خيلي دوستان و خودت من اعتقادي به طرح غير مستقيم آشنايي حامي و موضوع با مامان و بابات نيستم .بلكه به صراحت و قاطعيت و شفاف و رسميت آن معتقدم تووووووووووووو بايد موضوع را سير تا پياز به مادرت توضيح بدي و اگر بابات هم خواست نهي نكني به جفتشون بگي كه:
من (سارا خانم ترگل) به هر دليل عاشق استادم شدم در بغلش و به خواست خودم قرار گرفتم خودمو در اختيارش گذاشتم و از رابطه بااو لذت بردم و دختريو بهش هديه كردم و حاضرم تا آخر عمرم مال او باشم.وغير از او را نميخواهم و قبول نميكنم و بهش گفتم بياد براي خواستگاري البته من بله را به او و شما و همه اعلام ميكنم شما هم تشريفاتشو براي دخترتون انجام دهيد و بس.
4- در اينجاست كه بحث و جدلها و حتي بقول دوستمون كتك كار هم ممكن است حسابي درگيرتون بكنه . اين طبيعي است و تو بايد نقش خود را بعنوان صاحب زنگي عاقلانه بازي كني در حين احترام به والدين و احترام به وظايف و حقوق آنها از زندگي خود دفاع كني و منطقي باشي .
5- مطلبي كه قبلاً بايد توضيح ميدادم اينكه، رفتار استاد شما كاملاًعادي است ، با يك دختر جوان دوستي و معاشرت و معاشقه و سكس كرده بي منت و با رضايت هم بوده خيلي بهش چسبيده ولي جايگاه و موقعت شغلي اجتماعي و عرف بهش اجازه خواستگاري و.... نميده لذا خيلي منطقي داره خودشو كنار ميكشه چون طبعات اجتماعي و خانوادگيش براش ساده و كم نيست. ازش انتظار هست كه عروسش مادر مريضش را مواظبت كند و تو اين كاره نيستي آياهستي؟
- - - Updated - - -
ساراي عزيز]
با توضيحات و نوشته هاي خودت و دوستان ديگر جاي دولا رفتن و دل بدست آوردن نيست تو از حالا بايد احساس دخترانه را بزاري كنار و بعنوان يك زن كه دارد براي آينده اش برنامه ميريزد برنامه هاتو مشخص و به پيش ببري : نظر و توصيه من اينه :
1- تو تصميمتو گرفتي بدان كه بعد از چند سال ، كه سي سالت ميشه و هيجانات و احساسات زنانه و لذت بردن از زناشويي و... به اوج و اقندار و ميل قدرتمند ميرسه شوهر 50 ساله ات توان پاسخگويي به نيازهاي تو را نخواهد داشت نه جنسي نه عاطفي و نه شور و شوق ديگر. و راه زندگيتون خواه ناخواه از هم جدا خواهد شد جدايي آنموقع خود را با پشيماني تجسم كن و بپذير
2 - من هم قبول دارم بهترين و شيرين ترين دوران ميتواند در رابطه تو دختر ترگل 20 ساله با مرد جا افتاده 40 ساله باشد و قطعاً هم تو وهم حامي كاملترين لذتها را از هم برده ايد و انچنان براي تو خوشايند و لذيذ بوده كه با كل دنيايت آنرا عوض نميكني ولي اين لذات محدود به همين چند سال است اميد تداوم نداشته باش.اگر هوس و آرزوي تكرار اين تجربه ها را داري بايد دنبال حامي جديدي بگردي و گرنه بعد از رسميت يافتن رابطه و زندگي در كنار هم آتش اين احساس بسرعت فرو كش خواهد كرد . البته من خصوصيات و شرايط استثنايي را نميتوانم حدس بزنم.
3- بر خلاف نظر خيلي دوستان و خودت من اعتقادي به طرح غير مستقيم آشنايي حامي و موضوع با مامان و بابات نيستم .بلكه به صراحت و قاطعيت و شفاف و رسميت آن معتقدم تووووووووووووو بايد موضوع را سير تا پياز منظورم بيان اتفاقات اساسي است نه داستانهاي احساسي به مادرت توضيح بدي و اگر بابات هم خواست گوش بده نهي نكني به جفتشون بگي كه: من راهمو انتخاب كردم و استقلالمو اعلام ميكنم و
من (سارا خانم ترگل) به هر دليل عاشق استادم شدم و به خواست خودم در بغلش قرار گرفتم خودمو در اختيارش گذاشتم و از رابطه بااو لذت بردم و دختريمو بهش هديه كردم و حاضرم تا آخر عمرم مال او باشم.وغير از او را نميخواهم و قبول نميكنم و بهش گفتم بياد براي خواستگاري البته من بله را به او و شما و همه اعلام ميكنم شما هم تشريفاتشو براي دخترتون انجام دهيد و بس. و اگر راضي نيستيد من هيچ از شما نميخواهم كه بسا ممكن است اين اتفاق بيافتد و تا تمام تكيه گاهتو از دست بدي اين را نيز بپذير يعني وقتي داري خربزه ميخوري پاي همه گونه لرزش هم بايد بشيني.
4- در اينجاست كه بحث و جدلها و حتي بقول دوستمون كتك كار هم ممكن است حسابي درگيرتون بكنه . اين طبيعي است و تو بايد نقش خود را بعنوان صاحب زندگي، عاقلانه بازي كني. در عين احترام به والدين و احترام به وظايف و حقوق آنها از زندگي خود دفاع كني و منطقي باشي .
5- مطلبي كه قبلاً بايد توضيح ميدادم اينكه، رفتار استاد شما كاملاًعادي است ، با يك دختر جوان دوستي و معاشرت و معاشقه و سكس كرده بي منت و با رضايت هم بوده خيلي بهش چسبيده ولي جايگاه و موقعت شغلي اجتماعي و عرف بهش اجازه خواستگاري و ازدواج با دانش آموزش نميده لذا خيلي منطقي داره خودشو كنار ميكشه چون طبعات اجتماعي و خانوادگيش براش ساده و كم نيست. ازش انتظار هست كه عروسش مادر مريضش را مواظبت كند و تو اين كاره نيستي آياهستي؟ همه فاميل و دوست و آشنا ميايند به ديدار و تبريكت و به همديگر معرفي ميكنند تو دختر جوان 22 ساله در كنار شوهر 40 ساله و دومين زن او؟دوستان و همكلاسيهات چه ميگن نديدم نظهار نظرشون را منعكس كرده باشي و جواب خودت را؟
تا حدی با نظرات حسین موافقم . اما اگه قبلش همه چیز رو به مادرت بگی فکر نمی کنم جو به وجود اومده اجازه دیدار بین اون ها رو بده . ابتدا بذار اون ها یه دیدار با هم داشته باشن و بعد مادرت رو در جریان بذار. ضمن اینکه به نظر من به خاطر حرمت پدرت خودت مستقیما وارد جریان نشو و بذار مادرت تمام ماجرا رو به شیوه ای که بهتر می دونه به پدرت منتقل کنه .
البته منظورم از نگفتن این نیست که از مادرت این ماجرا رو کلا بپوشونی . بهش بگو که به این آقا علاقه داری و به ازدواج باهاش فکر می کنی ، اما ماجرای ارتباط جنسی رو اگه بهشون بگی این جو دیگه اجازه رویارویی اون ها رو با هم نمیده . اما بعد از این دیدار باید کاملا واضح و آشکار ، همین طور که احساساتت رو با ما در میون گذاشتی ، با ایشون هم در میون بذاری .
راستی نظر دوستان در مورد اینکه پست های ارسالیت به اینجا رو مادرت ببینه و بخونه چیه ؟ اینجوری شاید خیلی بهتر به مشکلاتت واقف بشه . چون فکر می کنم صحبت درباره این موضوع به بحث بین تو و مادرت برسه و نتونی احساساتت رو کاملا بهش بگی.
عزیزدلم. فکر کن اینقدر برای ازدواج باهاش هول نباش. به فرض هم که باهاش ازدواج کنی، این حرفا باعث می شه بعدا نتونی هیچ انتظاری در هیچ موردی داشته باشی.
و خونوادتم که هر شرطی برای استحکام ازدواجتون بذارن، این آقا با استناد به حرفای امروزت، تو رو وادار می کنه جلو خونوادت در بیای و رشته هاشون رو پنبه کنی.
====================================
کلا سارا جان، این آقا اگه واقعا اهل زندگی باشه، با تو ازدواج نمی کنه، چون احساسی بودن و نابالغ بودن داره از حرفات و برخوردت می باره. واضحه که تو به جایی نرسیدی که درک درستی از ازدواج و مسئولیت هاش و سختی هاش داشته باشی. تو هپروتی، و اون آقا با توجه به تجربه ای که داره، قاعدتا باید اینو متوجه بشه! اگه متوجه نمی شه، یا اون هم نابالغه و یا خودش رو زده کوچه علی چپ و دنبال چیز دیگه ای غیر از ازدواجه.
(ببخشید که رک گفتم، لازم بود بدونی)
===================================
به مادرت در مورد ملاقاتتون دروغ نگو عزیزم. بهشون بگو این استادت رو برای ازدواج در نظر داری و فکر می کنی برات مناسبه. و بگو که می خوای باهاش آشنا بشه.
حالا که به استادت گفتی مادرت می خواد باهاش آشنا بشه، دیگه اینقدر مسائل رو نپیچون.
سارا زندگی فقط این چند روز که استادت خوشگل و جوون و سرحاله نیستا. هیجده سال اختلاف سنی یه نسله. ده سال دیگه که سی سالت میشه اون پنجاه سالشه. بعد هرجا بخواین برین فکر میکنن پدرته.
- - - Updated - - -
صحبتهای آقای حسین خیلی منطقی به نظر میاد. ازدواج تو با استادت اینجایی که هستی خیلی به ضررته. به نظرم اصلا به مساله دوشیزگی هم فکر نکن. واقعا ببین مردی که نه شرایطش از نظر احساسی و نه مالی و نه خانوادگی به تو نمیخوره میخوای؟
سلام خیلی حرفها دارم که باید سر فرصت بیام و بنویسم. قرار شد که حامی به هر وسیلهای شده با مامانم صحبت کنه و من واسه این کار بهتر دیدم که پنجشنبه یا جمعه مامانو دعوت کنیم رستوران و حامی اونجا با مامانم اونجوری که من میخوام صحبت کنه و حس بدبینی رو کاملا ازش دور کنه چون من زیاد تو ارتباط برقرار کردن مهارت ندارم و نمیدونم باید چی بگم و چی نگم! و الان کوچکترین اشتباهی کلا به ضرر ماست.
من خودمو برای مقابله با سخت ترین مشکلات آماده کردم و کتک خوردن که سهله اگه مامانم چشمامو هم در بیاره ذره ای از عشق و علاقه و تصمیم من کم نمیشه.
من مامان حامی رو هم زیاد ندیدم و باهاش زیاد طرف صحبت نشدم ولی با این که براش احترام زیادی توی همون چند برخورد قائل بودم نمیدونم چرا اصلا از من خوشش نمیاد؟!
مرسی بچه ها که اینقدر راهکارهای مختلف بهم دادین. راستش نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم؟ من از دیروز که صحبتامونو کردیم یه احساس عجیبی دارم و انگار حس فداکاری پیدا کردم و دلم میخواد تا پای جونم برای رسیدن به خواسته ام تلاش کنم.دلم میخواد قانع باشم و قانع بمونم. خوشبختی برای من تو داشتن بهترین مارک لباس و فلان جواهر و عروسی تو فلان هتل نیست. این چیزا هیچوقت برای من موندگار نخواهد بود. همونطور که ممکنه گرد پیری روی صورت حامی و جسمش بشینه. شاید باورتون نشه حس میکنم هرچی پیرتر بشه بیشتر دوسش دارم.من حامی رو برای این دوست ندارم که باهاش پز بدم. برام مهم نیست که دیگران فکر کنند اون پدر منه یا پسرم. مهم اینه که من حس میکنم باهاش خوشبخت میشم. مهم اینه که اون مراقبمه. میتونم بهش تکیه کنم. باهاش حرف دارم بزنم. شما نمیدونین چقدر رنج آوره که این اظهار نظرهای یک جانبه، اونم فقط به خاطر سن و سال، چقدر منو نسبت به دنیا و مردم اون بدبین کرده.
برامون دعا کنین:72:
- - - Updated - - -
وای نه اصلا... من اینجا خصوصی ترین مسائل زندگیمونم نوشتم :304: