-
من فکرنمیکنم این حرف درست باشه که همه ی تقصیر ها رو گردن اون آقا بندازی و چون تو مهمونی بوده و به شما نگفته به این نتیجه برسی که ایشون منحرف هست .. شاید ایشون واقعا از رفتار و برخوردهای شما به این نتیجه رسیده باشه که باهاتون تفاهم نداره ..شاید فکر کرده شما زیادی میخواستید کنترلش کنی یا بهش اطمینان نداری ویا شاید فکر میکرده شما خیلی به خودت می نازی همانطور که توی متنت چندین بار گفتی من ازش سرترم .. و مردا این چیزا رو میفهمن و زنی میخوان که تحسینشون کنه و بهشون حس قدرت و احترام بده . من بهت توصیه میکنم بشین فکر کن ببین کجای کار خودت نادرست بوده تا در رابطه های بعدیت تکرار نشه .
-
سلام هانیه جان
خوب درکت میکنم هم تنها بودنتو عشق خاستنتو و هم اینکه کسی گذاشته رفته.
از حرفات فهمیدم که تو اون اقا رو بخاطر موقعیت انتخاب کرده بودی و حس علاقه ای نبوده یعنی تظاهر میکردی که همه چی خوبه برای چی؟ برای اینکه دوس داشتی تنها نباشی و ازدواج کنی ...
درسته که نباید سخت گرفت اما تو با خودت کلنجار میرفتی و این خوب نبوده همون بهتر که ایشون گذاشته رفته
هانیه عزیز منم این تجربه رو داشتم یکیو فک میکردم دوسش دارم خیلی ادم جذابی بود برام میخاستیم ازدواج کنیم میدونی تنهایی هم بهم فشار اورده بود اما یه شب اس ام اس داد گفت ارزوی خوشبختیتو دارم و مناسب هم نیستیم
خیلی ناراحت شدم و 3 ماه افسرده بودم اما باورت نمیشه بعدا یچیزایی در موردش فهمیدم که چقدر خوشحال شدم سجده شکر کردم واقعا کار خدا بود اگه اون می موند بدبخت میشدم
اما در مورد تنهایی هرچی بیشتر روش زووم کنی و بگی تنهایی بدتر و بدتر میشی عذاب میکشی ...به موقه اش ازدواج هم میکنی ایشالا:o
تو کاری نکردی که ناراحت باشی
زندگی کن و خوشششششش باش و لذت ببر:peach:
-
سلام
میدونم سخته درکت میکنم ولی دوست عزیزاین روبدون که تکلیفت مشخص شده دیگه امیدواهی نداری دیگه بهش فکرنمیکنی اونی که بایدبره چه خوب که زودتربره
خواهرم همین تالاررونگاه کن شمادوماه باهم حرف زدیدببین اونایی که چندسال بااین امیدزندگی کردن چی میکشن
تاپیک منوبخونی متوجه میشی وقتی بهت بگن 5دقیقه بعدمیتونی باهام حرف نزنی بدون اینکه بهش فکرکنی وقتی بهت بگن بهت زنگ نمیزنم چون میدونم دلتنگمی مدام گوشی روخاموش میکنه وقتی ازش سوال میکنم میگه بهم بدبینی میبینی، خداروشکرکه زودترخودش روبهت نشون دادبهت وعده وعیدنداد تنهایی سخته ولی بهترازباهرکس زندگی کردنه اینودرنظربگیراگه خدای نکرده بعدرسمی شدن بهت میگفت باهم تفاهم نداریم دراین صورت چیکارمیکردی یه مهربه شناسنامت میخوردوهمه وهمه باخبرمیشدن وچه حرفهایی پشت سرت میزدند
اینوبدون شمامشکلی نداشتی چرابایدهمش مابه این فکرکنیم که یعنی من مشکلی داشتم اون اقااینکارروکرد؟
مگه من چی گفتم؟
مگه من چیکارکردم؟
همه اینهابهانست درواقع به دنبال بهانه میگردن تاوقتی که به دستشون دادی باخیال راحت میگن اخ جون پیداکردم بعدش هم میگن مگه نگفتی فلانی ناراحت میشه من نمیخوام بخاطرم اذیت بشی
خواهرم دنبال چراهاتوخودت نگرد
میدونی واقعیت چیه؟
علت همه این مشکلات خودماییم که میخوایم قبل ازاینکه رسمی اقدام کنندباهاشون اشنابشیم وخودمون هم چوبش رومیخوریم درحالیکه اگه ازاول بخوایم رسمی اقدام کنندبعداشنابشیم هیچ کدوم ازاین مشکلات پیش نمیاد
-
دوست من "خانوم" جان ممنون از وقتی که گذاشتی.نه خانومی،من هیچ وقت تموم تقصیراتو گردن اون آقا ننداختم.من کلی ویژگی مثبت توی ایشون دیدم که انتخابشون کمکم کرد.ایشون چشم پاک،موقر و باشخصیت بودن.من هیچ وقت نگفتم که منحرفن.
ابدا نمیتونستم ایشونو کنترل کنم،وقتی که از آقایی 11سال کوچکتر باشی طبعا توسطش کنترل میشی،نه اینکه بتونی کنترلش کنی.طرف من یه مرد بالغ 36 ساله بود.
خانومی من کسی رودوست داشتم که بعد رفتنش دنیام خراب شد،هزار و یک جور عشق و خاطره ی قشنگ،هزار و یک بودن،هزار و یک نقشه ی ریز و درشت برای آینده.من به خاطر دل سپردن به کسی مناسب ترین موقعیت های زندگیمو از دست دادم.وقتی که بود حضور هیچ کس برام رنگی نداشت.دوستم من اگه میگم سرتر بودم حقیقت بود.خیلی بیشتر از اینکه که گفتم.اما بخدا حتی ثانیه ای اینو به روش نیاوردم.
شاید باورت نشه اما من دیگه نمیتونم از کسی طلب عشق کنم.دیگه انتظار عاشق بودنو ندارم.دیگه ملاک انتخابم علاقه نیست.اون قلب احساساتیه من دیگه اصلا مثل 2سال پیش نیست.من فقط کسیو میخوام که کنارش زندگی آرومی داشته،همین!من توی رابطه ی قبلیم کلی اشتباه داشتم که تموم سعیم تکرار نکردنشون بود.
من بحثی در این مورد ندارم که چرا ایشون نخواستن.چرا اگه نخواستن اینقد رک نبودن.میدونین که چقدر سخته بی عشق بخوای همسر کسی بشی که از نظرت نقص داره؟میدونین ازدواج برای فرار تنهایی یعنی چی؟میدونین کلنجار رفتنا،حرف زدنا،هزار و یک بار شرایطو کنار هم گذاشتنا چقد سخته؟ایشون 4روز جواب تماسمو ندادن بدون اینکه کوچکترین بحثی بینمون باشه و بعد از تماس من گفتن نه.چرا؟؟؟یک باره تموم کردن چرا؟باور کنین ما حتی یه دلخوری ساده هم بینمون نبود.اینجوری غرورمو جریحه دار کردن.:(
"فرشته اردیبهشت"عزیزم واقعا که فرشته ای.ممنون بابت همدردی شما.ممنون که وقت گذاشتین.میدونم خواست خداست و شکرگزارشم که حتما خیرم توی این حضور نبوده.چشم،حتما دیگه دلمو مجبور به شادی میکنم.:72:
Roseflower""عزیزم من بی گدار به آب نزدم.من به خاطر همین آشنایی غیر رسمی خیلی ضربه خوردم.من این آقا رو با معرفی شوهر خواهرم که بالحق مثل برادریه که هیچ وقت نداشتم و شناخت پدرم پذیرفتم.من گفتم که رسمی شدن پروسه اوایل دوره آشنایی باشه اما این آقا هر بار به خاطر آزمون دکترا عقب مینداختنش.من از خدام بود که زودتر تکلیف معلوم بشه.حق با شماست همین چرا ها اعصابمو خرد میکنه.چشم خانومی :72:
-
دوستان خوب همدردی سلام :72:
امروز پست دادم که بگم مشکلم حل شد.بگم که تموم احساسات ناخوشایندی که در مورد خودم توی این رابطه داشتم تموم شد.هرچند هنوزم از رفتاری که باهام شد ناراحتم،اما ناراحتی برابر حس عدم اعتماد به نفسی که وجودمو گرفته بود چشمگیر نیست.
ظاهرا اون آقا مدت زیادی یه خانوم دیگه رو دوست داشتن.به دلایلی که من نفهمیدم نتونستن بهش برسن.تا اینکه از تلاش کردن خسته میشن و رابطه شونو قطع میکنن.مدتی میگذره و ایشون تحت فشار خونواده شون میپذیرن که ازدواج کنن.خواهرشون،برادرشون و دوستاشون موارد زیادیو معرفی می کنن که با بهانه های مختلف و ایراد های متعدد زیر بار نمیرن.حتی صحبت کردن با خانوم هایی که موارد بی نقص و خوبیم بودن کمکشون نمیکنه.منو دوستشون(همسر خواهرم) معرفی میکنه وخواهرشون میبینه.به قول یه واسطه با دیدنم دیگه با خودشون عهد بستن که برای رسیدن به یه زندگی آروم تلاش کنن،همین جوری که رابطه ی ما منطقی پیش میرفت.پر از هزارتا برنامه برای آینده،حتی جایی که برای ماه عسل هم میخواستیم بریم انتخاب کرده بودیم.تا اینکه بعد از گذشت مدتی عشقشون برگشت و شد دلیل سردی یکباره شون با منه ساده.ایراد و بهانه از همون موقع شروع شد و منم به راحتی آب خوردن کنار زد.آخه تقصیر من چی بود؟:(
نمیدونم باید چی بگم.نمیدونم باید حقو به کی بدم.گاهی با خودم میگم که انصاف نیست سد میشدم بین رسیدن دو عاشق به همدیگه.این آقا اگه حقیقتو میگفت من بدون دلخوری خیلی خیلی کمتری میرفتم.اما من....
من با تموم وجودم به عشقشون احترام میزارم.نمیدونم لابد اون آقا هم توی شرایط سختی بودن که نمیدونستن چطور رفتار کنن باهام.امیدوارم که خوشبخت بشن
اما همیشه،و برای هر رابطه ای،این وجود منفعل منه که باید کنار بره تا بقیه لذت عشقو تجربه کنن.کاش دل من اسباب بازیه دستشون نبود.کاش همه احساسمو خط خطی نمی کردن
دوستای گلم ممنون که توی تاپیکم نظر دادین.ممنون بابت دلگرمی هاتون
-
محبت زيادے هميشه آدم ها را خراب مے کند،
گاهے آدم ها مے روند نه براي اينکه دليلے براے ماندن ندارند،
بلکه آنقدر کوچکند که تحمل حجم بالاے محبت تو را ندارند !
او که رفتنے است ، بگذار برود . . . چه باک
--------------------------------------
گوهر خود را مزن بر هر سنگ نا قابلی
صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی