آرزو و منتظر عزیز
من اگه حتی یک ساعت از عمرم مونده باشه دوست دارم اون یک ساعت رو در کنار کیان باشم اما ...
خب حتی اگه من هم قبول کنم فکر می کنید خونواده کیان قبول کنن؟
من واقعا شرایط خوبی ندارم
نمایش نسخه قابل چاپ
آرزو و منتظر عزیز
من اگه حتی یک ساعت از عمرم مونده باشه دوست دارم اون یک ساعت رو در کنار کیان باشم اما ...
خب حتی اگه من هم قبول کنم فکر می کنید خونواده کیان قبول کنن؟
من واقعا شرایط خوبی ندارم
از خانواده اش حرفی نزده بودی ...خوب اگر خودش راضی باشه خانواده اش چرا باید اعتراض کنند ؟!
شما ببینید نظر خودش چیه با خانواده اش که نامزد نیستی با خودش نامزدی :228:دوست خوبم...
نه خونواده ی من میدونن نه خونواده کیان
فقط من میدونم و کیان وخواهرم
مطمئنم اگه خونوادش متوجه بشن منو خودخواه میدونن حتی ممکنه علاقه شون نسبت به من کم بشه
خوب آخه اونا هم سعادت و خوشبختی کیان رو می خوان.
مشکلات مثل آوار ریخته رو سرم و همه ی اینا به کنار توی جمع و یا کنار کیان که هستم مجبورم خودمو از قبل شاد تر و سروحال تر نشون بدم .
کیان یک مرد است و باید خودش تصمیم بگیرد
سلام
پس داره میشه مثل اون داستانی که من سالها پیش خوندم!اولی ان شاء الله آخرش اونجوری نمیشه. راستش نمی دونم باید چی بگم.خب می تونی با خود کیان صحبت کنی.از کجا معلوم که خانواده اش اینجوری که تو میگی فک کنن؟؟؟ اینو بذار به عهده کیان! خودش می دونه چی کار کنه.اگه واقعا او بخواد با تو زندگی کنه حتما می تونه خانوده اش رو قانع کنه.ان شاء الله که همه چی درست میشه.ولی این دغدغه هاتو از کیان مخفی نکنی بهتره.همه این چیزایی که اینجا نوشتی رو بهش بگو.حتما با همدیگه می تونید یه راه حل خوب پیدا کنید.
موفق و سلامت و خوشبخت باشید.
یا علی مددی!
سلام
به نظر من تو همین الان ضربه ای که قرار بود خدایه نکرده بعد از .... اتفاق بیفته رو با جدایت به کیان وارد میکنی.
چرا نمیزاری برای مدتی هم که شده زندگی با عشق و تجربه کنه و البته خود تو , مگر تو خدا هستی که میگی کی قراره اجلت سر برسه.
من به کرات دیدم که دکترا قطع امید کردند ولی هیچ اتفاق بدی نیفتاد. , اینو هم مطمئنم که اگه تلقین کنی , سالم هم که باشی فرقی با بیمار نداری.
من اگه جای کیان بودم و اینقدر کسی رو دوست داشتم حتی یه روز زندگی با اونو قنیمت میدونستم.
موفق باشی
آدميزاد در عرض زندگی ، زندگی می کنه نه در طولش
سارای عزیزم امیدوارم هیچ وقت ناامید نشی...
این چیزی که شما می گی حدودا هفت سال پیش یه دکتر به من هم گفت. البته به من نه به پدر و مادرم گفت، من فقط یه شب چشمای گریون اونها رو دیدم که سعی داشتن نگاهشون رو از من پنهون کنن.. من به خواهرم فهموندم که قضیه رو فهمیدم، مال من هم از سردرد شروع شد، سردرد و سرگیجه های زیاد. از خواهرم خواستم به اونا بگه که اصلا نمی خوام بهش فکر کنم و اونها هم همین کار رو بکنن.
اون ضایعه هنوز هست اما رشدش متوقف شده، همونی که در عرض یک ماه دو برابر شده بود. اما من بهش فکر نمی کنم یعنی اصلا یادم نبود، الان که این مطلب رو خوندم یادم افتاد. همسرم این قضیه رو می دونه، اونم مثل من بهش فکر نمی کنه. وقتی سردردام شروع میشه، حتی اون لحظه ها هم بهش فکر نمی کنم، می گم یه سردرد معمولیه. ولی اطرافیانم کمتر خودشون رو کنترل می کنن، معمولا مضطرب می شن اما وقتی آرامش منو می بینن راحت با این قضیه کنار میان. من خیلی وقته دکتر نرفتم شاید 4 سال بشه، نمی خوام هم برم. به خدا امید دارم و می دونم تا لحظه ای که باید بمونم می مونم، پس چه دلیلی داره که قبل از رفتنم دیگران و خودمو ناراحت کنم...
زندگی کن عزیزم زندگی، اینطوری معنی زندگی رو بهتر می فهمی، بیشتر می تونی لذت ببری، بهش فکر نکن بذار هر از چندگاهی واست عرض اندام کنه، اما تو خیلی مقاوم تر و محکم تر از اونی مگه نه؟ من که اینطوری فکر می کنم. تو حق زندگی کردن داری، خیلیا هستن که امروز سالم هستن شاید امروز هم جشن ازدواجشون باشه اما فردا در اثر یه صانحه از دنیا می رن. تا وقتی هستیم باید زندگی کنیم.
به نامزدت فرصت بده در آرامش تو رو دوست داشته باشه و خودت هم همینطور
:72:
سلام به همه ی دوستان خوبم
از همفکری و راهنماییتون سپاسگزارم
از شما shadعزیز هم ممنونم و برای شما هم آرزوی سلامتی کامل رو از خدا دارم امید به زندگی و روحیه محکمتون قابل ستایش هست.
من و کیان نیمه شعبان عقد کردیم کیان انگار تو آسموناست پر از انژی شده نمیتونم حسشو وصف کنم من هم خوشحالم اما راستش اون نگرانی های قبل هنوز با من هستن .
باز هم از همه منونم.
سلام
اوووووووووووووووووووووووه !!! پس شیرینیت کو آبجی؟
به اندازه همه دنیا بهت تبریک میگم.ان شاء الله خوشبخت بشید.
توکل کنید به خدا...
دیگه از نگرانی هیچی نگید. خدا خیلی بزرگه...
موفق و خوشبخت و سلامت باشی.
یا علی مددی!