نوشته اصلی توسط
she
سلام ریحانه جون. چقدر منو یاد خودم انداختی وقتی هم سن تو بودم. فکر می کردم که سنم خیلی زیاد شده و هنوز هیچ کار باارزشی انجام ندادم. نگران ازدواج بودم. نگران ارشد بودم. احساس بیهودگی می کردم. انگار آینده یه موجود بیرحم بود که من در مقابلش هیچ سلاحی نداشتم. با خانوادم سرد شده بودم. فکر می کردم اونا منو درک نمی کنن. فکر می کردم منم مث اونا عمرم رو هدر خواهم داد! می ترسیدم. می خواستم یه چیزی رو دودستی بچسبم که به زندگیم معنا بده. یکمی هم فلسفی شده بودم در ظاهر. می ترسیدم سنم زیاد شه و شوهر خوب گیرم نیاد! فکر می کردم اگه ازدواج کنم لااقل یه کاری کردم! فکر می کردم باید کار خاصی انجام بدم یا یه تصمیم خاص و بزرگ بگیرم!!!!!!!
.
.
.
.
من پیش هیچ مشاوری نرفتم. ولی حالا که 5 سالی داره از اون روزا می گذره و من هم ازدواج کردم، هم ارشد خوندم، هم سرکار رفتم، ... باید بهت بگم که دخترجون تو الان درست روی قله ی خوشبختی هستی!
.
.
اگر حرفم رو باور می کنی ادامه بدم!