خیلی ممنونم دوستان عزیز از راهنمایی خوبتون... من تصمیم قطعی گرفتم که استادمو فراموش کنم و دنبال یه رابطه جدیتر و پاکتر باشم. اما متاسفانه با روحیاتی که در خودم میشناسم نمیتونم به کسی علاقمند بشم.
در مورد رابطه خودم و استادم این چند روز که تالار بسته بود اتفاقات زیادی افتاد... من از طریق عمه ام به یک آقایی معرفی شدم جهت آشنایی و ازدواج که ایشون دانشجوی رشته پزشکی بود با شرایط مالی مناسب و قد بلند و غیره... اما به محض این که با این آقا قرار حضوری گذاشتم احساس خفگی بهم دست داد و اصلا از ظاهرش خوشم نیومد. من خیلی روی ظاهر آدمها حساس نبوده و نیستم منتها اینقدر استادم از نظر ظاهری خوب و برجسته و خوش لباسه که نمیتونم و توی ناخودآگاهم همه رو با ایشون میسنجم... من قرار شد به اون آقای خواستگار جواب بدم که قطعا جوابم منفی هست ولی برای این که مزه دهن استادمو در مورد خودم بفهمم؛ بهش گفتم که یه خواستگار پزشک دارم...باورتون نمیشه چقدر از این موضوع استقبال کرد و گفت خیلی خوشحاله و دلش میخواد من سروسامون بگیرم
بگذریم که با این حرفها فهمیدم تمام آرزوهای توی قلبم خواب و خیالی بیش نبوده و ایشون اصلا نه تنها با من بلکه با هیچ دختری قصد ازدواج نداره و به نظرش ازدواج یه رابطه ابتدایی مسخره است برای تولید بچه! (ایشون هشت سال تجربه زندگی مشترک داره) ولی گفت تو باید ازدواج کنی چون دختری و آسیب پذیر... بهش گفتم از دماغ عمل شدهی آقای خواستگار بدم اومده که سریع جبهه گرفت و گفت ظاهر دوزار مهم نیست و همین که طرف وضعش خوبه و دکتره و غیره کافیه...
بعد هم فهمیدم که ایشون احتمالا برای همیشه قصد ترک ایران رو داره...و به زودی ممکنه که بره... حالا من موندم و یه قلب شکسته که قصد ترمیمشو دارم... نمیدونم هنوزم توی ذهنم میگم اگه از ایران بره شرایط بهتر میشه چون منم بعد از تحصیلاتم میرم پیشش و با هم زندگی می کنیم چون یه آدم که نمیتونه همیشه تنها باشه... ولی از یه طرف میترسم اینا همه اش بعد از سالها بشه خواب و خیال... اینم بگم که خیلی از دانشجوهاش عاشقش هستند و چون از رابطه ما خبر ندارند جسته گریخته از دهن اینو اون میشنوم که چقدر دوستش دارند. متاسفانه خودشم میدونه که با چهل سال سن هنوز چقدر خوب و خواستنیه و همین موضوع منو آزار میده