نقل قول:
نوشته اصلی توسط مرهم
گفت چقدر بچه گانه فکر میکنی چه ربطی داره؟ گفتم خب دوست دارم کنار مامانم باشم من نمیتونم اینجا همش از این و اون بخوام بیان بچمو نگه دارن که برم حموم یا بتونم برم کلاس دانشگاه
گفت برو بابا!
یعنی میدونم اگه منم انگیزه ای واسش توی اصفهان ایجاد نکنم نمیاد اگه هم بگم واسه زندگیمون و روحیه ی من و اینا میگه مگه زندگی و روحیه ی تو چشه که بخوایم بریم یا این شهر مگه چه ایرادی داره؟
در ضمن شوهر منم یه سری خصوصیات داره که شبیه خصوصیات شوهر she هست :
عزیزم فکر کنم خیلی زندگیامون شبیه همه!
:311: :311:
چه باحال بود! شباهت ها رو می گم!
ولی ببین این چه وضعه انگیزه ایجاد کردنه؟! تو چرا اینقد ساده ای دختر!
برم پیش مامانم!!! :163: روحیه ام بهتر بشه !!!! :163:
چرا تو یه ذره سیاست نداری! بابا منم که هیچی بلد نیستم اینجوری نمی گفتم!
مردا خودخواه هستن. اون که مستقیما دلش برای تو و بچه داری تو و روحیه تو نمی سوزه که!
اگه داری بحث می کنی یه چیزی بگو که براش مهم باشه. یه دلیلی که به خودش و کارش مربوط بشه! بگو پیشرفت می کنی بهت خوش می گذره. چه می دونم. بگو بچه مون تو محیط بهتری بزرگ می شه.
خیلی خوبه که به بچه فکر می کنه. البته منظورش اینه که تو رو سرگرم کنه تا غر نزنی. ولی بازم خوبه. از همین موضوع به عنوان بهانه استفاده کن. به خاطر بچه!
بگو حیف توست که درجا بزنی. بگو تو می تونی صاحب همه چی بشی. بگو من حاضرم با سختی های شهر بزرگ بسازم تا تو پیشرفت کنی. تا بچه مون تو محیط بهتر و بزرگتری قرار بگیره.
بگو اصفهان برای منم خیلی سختی ها داره!!!! :163: اصن بگو یه شهر بزرگتر، هر جا که پیشرفت باشه (البته در ظاهر طوری که فکر نکنه حساسیت تو فقط روی شهر اصفهانه)
بگو که به خاطر اون حاضری هر جایی بیای. بگو که زندگیت رو خیلی دوست داری. بگو که اون مغازه دار خیلی خوبیه و اینجا قدرش رو نمی دونن! اینجا جای پیشرفت نداره.
بگو خدا کمکمون می کنه. پولش جور میشه. بگو منم کار می کنم تا هر وقت که اون بخواد تا هر وقت که لازم باشه.
بگو خدا هم گفته سفر کنین تا روزی تون زیاد بشه.
بگو الان با چند سال قبل که اصفهان بودیم خیلی فرق کرده. الان دیگه اون توی کسب و کار خیلی ماهر شده. تو درست تموم شده. الان صحبت یه بچه هم هست که می خواد زندگی کنه!
براش یه زندگی بهتر و شادتر و موفق تر رو تصویر کن!
اون چون مسئولیت پذیر نیست، بیشتر از همه چیز می ترسه! می ترسه از هزینه ها! می ترسه که نتونه از پس هزینه ها بر بیاد و مجبور بشه دوباره برگرده! اون وقت جلوی هر دوتا خانواده کوچیک میشه و آبروش می ره. حتی جلوی دوستاش!
بعد اونوقت تو میای می گی بریم پیش مامانم تا من روحیه ام خوب بشه!!! :163:
درست می گی ولی هر چیزی که توی ذهنت داری که نباید به اون بگی
باور کن اون هم دلش می خواد بیاد اصفهان ولی نمی تونه ریسک کنه ! چرا دوباره خودش رو بندازه تو سختی ! با این همه گرونی !
تو باید دلگرمش کنی که می خوای کنار اون باشی. همه جا! نه اینکه بهش بگی می خوام کنار مامانم باشم!
بعد توقع داری قبول کنه؟!!
یه نکته مهم :
شروع کن ازش تعریف کن! بگو که چقدر خوب داره زندگیتون رو می چرخونه ! بگو که از پس همه مشکلات می تونه بربیاد.
اگه واقعن می خوای بری بهش اعتماد به نفس بده. بعد هم اشاره ای به کمک های مالی و کاری بکن. فقط اشاره بکن. قول نده.
________
ببین حواست باشه که ممکنه تهش موفق نشی. یا شاید بری و اوضاع خوب نشه. هیچ کس از آینده خبر نداره.
من اون موقع هیچ وقت به شوهرم نگفتم یا میای یا طلاق. ولی واقعن سر همچین دو راهیی بودم.
امروز اون میگه که خودش تصمیم گرفته بیاد و من رو هم اون راضی کرده !!!
وضعیت تو شاید فرق کنه.
من فقط دارم میگم اگه تصمیمی گرفتی محکم باش.
فکر کن می خوای یه بچه رو از شهر و خانواده و بازیچه هاش جدا کنی و ببری جایی که قبلن اونجا موفق نبوده و شکست خورده (از نظر مالی) پس کار سختی پیش رو داری.