RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
یه دوستی دارم که یه روز که نصیحتم میکرد از یکی نقل قول جالبی کرد که میذارم بخونی حال و هوات عوض بشه و شاید معنی سیاست زنانه رو لمس کنی...:311:
میگفت وقتی زن و شوهر سرموضوعی که کاملا کاملا کاملا حق با خانومه دعواشون میشه یه میدون جنگ درست میشه اولش خانومه میخواد ثابت کنه که برنده است و حق با اونه و معتقده که win-lose یعنی من که زنم میبرم و تو که مردی بازنده ای:227:
یکم که میگذره میبینه مرد کوتاه نمیاد ...میگه: win-win یعنی بحث رو به جایی میکشونه که حق با هر دو طرف باشه...:305:
بازم آقا کوتاه نمیاد و خانوم به این نتیجه میرسه که بهتره بگه حق با هیچکی نیست و اگه اشتباهی هم هست از هر دو طرفه و میگه: lose-lose تا شاید بحث و دعوا تموم شه !!!! :316:
و میبینه نه !!!!!!!!! یه چیزی هم بدهکار شده و هیچ رقمه آقا کوتاه نمیاد و اونوقته که میپذیره lose-win !!!!
:161:
و بعد خانوم بیچاره به این نتیجه میرسه که الکی انرژی گذاشته و باید از همون اول چه مقصر بوده چه نبوده lose-win رو قبول میکرده و میگفته سرورم حق با شماست!!!!!!!!!
اسم این سیاست زنانه است:311:
که در عمل از کار تو معدن هم سخت تره که بخوای حرفی رو که میدونی زوره و اشتباهه قبول کنی...تا حساسیت طرف کم بشه
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
:311::311::311:
دقيقا زدي تو هدف. :311::311::311:
البته اين بر مي گرده به ذات مردها و حس قدرتمنديشون كه اغلب و اكثرشون نمي تونند پذيرش بازنده بودند را داشته باشند و هميشه بايد برنده بيرون بيايند... بگذريم از شوخي بي انصافيه اگه بگيم همه ي مردها و هميشه اينطوري اند. از 100 تا مرد 1 يا 2 مرد شايد از 100مورد 1 يا 2 مردش را بپذيرند:311:
شايد باورتون نشه آخر هفته كه مي شه توي دلم يك دلهره و غصه اي مي افته از اين كه اين هفته مي رويم خونه پدر و مادر يا نه يا باز بايد تنها بروم. يا اين كه اين هفته از پدر و مادرم دعوت كنم پيش ما بيايند يا نه. از اون جايي كه اينجور برنامه هاي زندگي ما دقيقه 90 هست. اگه زودتر از آخر هفته راجع بهش صحبت كنم همسرم مي گه فعلا چند روز مونده بزار ببينيم چي پيش مياد. يا مي گه من چه بدونم آخر هفته چي پيش مياد. اوايل خيلي سر اين آخر هفته بحثمون مي شد ولي الان نزديك آخر هفته فقط خودخوري مي كنم و همش توي ذهنم مي گردم ببينم چكار كنم و انتظاري كه چي پيش مياد:302:
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
درسته موضوعی که تعریف کردم شوخی بود...ولی در عمل همینه. اما به این معنی نیست که تا آخر عمر قرار باشه تو lose باشی...برنده واقعی تویی بذار شوهرت فکر کنه اون برنده است...یه سمیناری گوش میدادم که سخنران پرسید یه زن در مقابل هر حرف درست و غلط شوهرش تسلیم میشه چرا؟ حضار گفتن چون عاشق شوهرشه...
گفت: در مقابل هر رفتار غلط و توهینی هم عصبی نمیشه و رفتارش رو کنترل میکنه چرا؟ گفتن: دیگه خیلی فداکاره خیلی باگذشته شوهرش رو حتما میپرسته...خوش به حال شوهرش...
گفت: حتی شرایط به نا حق و غیر قابل تحمل رو هم که هیچ انسانی تحمل نمیکنه...تحمل میکنه...چرا؟
دیگه داد حضار در اومد و گفتن اون زن موجود وابسته ایه و شخصیت نداره !!!!!! این که دوست داشتن نیست...حماقته!!!
سخنران جواب داد نه...اون زن هدفی رو تو زندگیش دنبال میکنه که ارزشش خیلییییی بیشتر از اینه که در ظاهر برنده باشه...و به اون هدف میرسه...
دوست خوبم...این جنگ نرم اسمش سیاسته ولی اینکه بخوای به کارش ببری یا نه بستگی داره به دو چیز یکی ظرفیت و توان تو برای تحمل سختی ها. یکی هم ظرفیت و توان شوهرت برای اعمال کردن انواع و اقسام فشار!!!
مثلا خود من اگه بخوام به زندگی مشترکم ادامه بدم شوهری دارم که انوااااع سختی ها رو اعمال میکنه علاوه بر اینکه باید دنبال درمان هم باشم و به توانایی خودم هنوز شک دارم...
اما همینکه همسرت ظرفیت بحث کردن رو داره یعنی انسان منطقی هست و اونکه دلش میخواد شما مجاب بشی برمیگرده به غرور مردونه اش! اینجاسست که باید حس برنده بودنش رو ارضا کنی و حق رو به اون بدی....وقتی حساسیتش به این موضوع کم شد میبینی که خودش پذیرفته کارش اشتباه بوده بدون اینکه نیاز باشه تو قانعش کنی...
من پیشنهاد میدم واسه اینکه این موضوع نره رو اعصابت تو ذهنت به خودت یه بازه زمانی بده...مثلا بگو من به خودم 5 تا آخر هفته زمان میدم...و فکر میکنم خونوادم 5 هفته رفتن کیش! و واقعا تو این 5 هفته فکر کن رفتن کیش...نه حرفی ازشون بزن نه فکر دعوت کردن باش انگار نه انگار ... اگه بعد از این 5 هفته برگشتن و شوهر من تغییری نکرده بود...من دنبال یه راهکار جدید میگردم...
بهت قول میدم سر 3 هفته شوهرت میگه پاشو بریم خونتون....
واسه این میگم که اینجوری ذهنت انگار منتظره نتیجه گیری بعد از 5 هفته است در نتیجه بهت اجازه نمیده به آخر هفته فکر کنی چون مطمئنت کرده که تا 5 هفته خبری از اونا نیست !!!!
و ناخودآگاه این گذر زمان شرایط رو تغییر میده
به شرط اینکه واقعا فکر کنی رفتن کیش!!!
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آرا جان حرفت درسته ولي با انتظار پدر و مادرم چكار كنم؟ واقعاً توي چشاشون اين انتظار رو مي بينم كه براي ديدن ما لحظه شماري مي كنند:302:
واقعاً از توجهي كه به موضوع من داري و زماني كه صرف مي كني كمال تشكر را دارم.:72:
دوستان چه طوري مي شه اين پست را انتقال داد به قسمت ساير مشكلات. احساس مي كنم موضوعي كه مطرح كردم كمي ربطش به قسمت درگيري زن و شوهرها، كمه. من اينجا مطرح كردم چون ديده بودم كارشناسها بيشتر به اين قسمت ميان سر مي زنند ولي الان ديدم همه رفتن قسمت ساير مشكلات جمع شدند:302:
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
میفهمم چی میگی دوستم... ولی تو این بازه ای که میگم واسه خودت بذاری حتی اگه پدر مادرت انتظاری هم داشته باشن تو 4-5 هفته نظرشون راجع به شما و همسرت تغییری نمیکنه فقط یه ذره دلخور و دلتنگ میشن و این سر نزدن رو میذارن به حساب گرفتاری شما...ولی اگه به خاطر اینکه احساسات اونا جریحه دار نشه بخوای اصراری کنی و همسرت رو حساس کنی ممکنه همسرت برخورد بدی کنه یا حتی نذاره خودت هم بری اونجا ... اونوقت پدر مادرت دیگه به حساب گرفتاری نمیذارن...یه تصور بدی از همسرت تو ذهنشون شکل میگیره که سخت میشه جبرانش کرد:305:
در ثانی خیلی بد هم نیست که خونوادت درکت کنن که حالا که ازدواج کردی اولویت زندگیت همسرته و با رضایت اون میای و میری...به این فکر کن که با این همه علاقه و وابستگی که بهت دارن اگه یه نی نی هم بیاری که دیگه هیچی!!!
حساسیت همسرت 10 برابر میشه که حق هم داره...پس بهتر نیست از الان خیلی بهت وابسته نشن و یه جورایی شما رو از خودشون جدا بدونن؟
میدونی عزیزم... یکی از مشکلات همسرم با من این بود ... اینکه من به خواسته های خنوادم بیشتر توجه داشتم تا شوهرم. ولی چون همسر من آدم فوق العاده وابسته و عاطفی بود و انتظار داشت نفر اول و آخر زندگی من باشه عکس العملش به این موضوع از همون بار اولی که مطرح شد در حد انفجار بود...
من مطمئنم همسر شما چنین انتظاری از شما نداره و برخوردش به این تندی نیست... ولی بهتر نیست حالا که واکنش ملایمی داره شما با رفتارت سعی کنی همین برخورد ملایم ایشون رو تا آخر زندگی واسه خودت حفظ کنی؟
دلیل اینکه من زیاد به تاپیک شما سر میزنم همینه! اصلا دوست ندارم کسی به روزهای من گرفتار بشه...
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آرا جان ممنون از راهنمايي هات. من هم در جريان مشكلاتي كه مطرح كردي هستم. اميدوارم رفتار همسرت با شما بهتر بشه و مشكلاتت روز به روز كمتر بشه.:72:
وقتي ميام با اين موضوع كنار بيام ولي مي بينم كه همسرم با اين كه پدر و مادرش توي شهر ديگه هستند ولي مي گه يك بار مي رويم خونه پدر و مادر تو و يك بار خونه پدر و مادر من.:161: (نمي تونم بهش بفهمونم كه خوب اينها راه نزديكند و اونها راه دور. آيا نبايد تفاوتي بينشون باشه؟!):33:
خوب حالا چه طوري شخصيت پدر و همسرم رو تو چشم همديگه بزرگ كنم؟ چه طوري اعتمادشونو بهم جلب كنم؟ چطوري حسن نيتشون رو به هم ثابت كنم؟ :325:
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
زمان و اعلام بی طرفی...
یه تجربه از زندگی خودم دارم...من برخورد شوهرم با خواهرم رو میدیدم...خوب بود. ولی چون خواهرم با ازدواج ما مخالف بود من دوست داشتم شوهرم خیلیییییی بهتر برخورد کنه که خواهرم بفهمه اشتباه میکرده! واسه همین مدام از خواهرم پیش شوهرم تعریف میکردم...از خوبیاش میگفتم...که اینجوری ترغیبش کنم که بیشتر احترام بذاره و به قول شما تو چشمش بزرگ بشه...و شوهرم رو الکی حساس کرده بودم...از خواهرم بت ساخته بودم و حتی کارهای اشتباهش هم توجیه میکردم. نتیجه اش این شد که با هم درگیر شدن و حرمتها از بین رفت...ولی یه خواهر دیگه ام که اون حتی شدیدتر مخالف بود! ولی چون از ما دور بود زیاد رفت وآمد نداشتیم هیچ وقت تو زندگی ما نبود ولی همون 10 باری که رو به رو شدیم همسر من چنان با شخصیت و بزرگوارانه و با شکوه باهاشون برخورد میکرد که من با خودم میگفتم چرا با این یکی خواهرم اینجوری نیست؟
بعد که دقت کردم دیدم با این هم از روز اول همین بود من خرابش کردم...
میخوام بهت بگم در درجه اول به شعور و آگاهی و مردونگی شوهرت اعتماد کن به دیدگاهش اعتماد کن. مطمئن باش اینقدری رشد کرده که خودش تشخیص بده با پدرت چه رفتاری داشته باشه و لزومی نداره شما نگران این باشی که آدمها رو چه جوری تو نظر هم بالا پایین ببری...
میخوام بگم پرچم سفید رو دربیار و اعلام بی طرفی کن و منتظر باش تا زمان همه چیزو درست کنه ... البته تو قلبت....ظاهرا حق رو به همسرت بده و مطمئنش کن که درکش میکنی و اصراری نداری کاری رو انجام بدی یا جایی برین که اون ناراضیه...و یادت باشه حتما به زبون بیاری...
مردها خودشون اهل عمل اند ولی نوبت به خودشون که میرسه سرتاپا میشن گووووش...و اگه ته قلبت براشون بمیری هم از رفتارت نمیفهمن باید حتما بگی دوستت دارم! تا بفهمن چه خبره...
پس بهش بگو واسه من اهمیتی نداره آخرهفته چه برنامه ای داشته باشیم...کاری رو انجام میدیم که تو دوست داری...سعی کن از ته دلت بگی نه اینکه بگی اما قیافه ات گره خورده باشه گرچه میدونم سخته:311:
راجع به اون مشکلی هم که گفتی که خونواده ایشون دورن و باید کمتر برین و ....عزیزم زمان زمان زمان ...بازم مثال عینی میزنم. یه خانومی دختر اول خونواده بود و بعد از ازدواج طبقه بالای مامانش اینا زندگی کردن با خونواده شاد و پرجمعیتش!
خونواده شوهرش یه شهر دیگه با یه ساعت فاصله...آقا داماد تا چند سال بعد از ازدواج هر آخر هفته 2 روز کامل زن و بچه اش رو میبرد خونه پدریش...در حالیکه هردو شاغل بودن و خانم طفلی فقط یه آخرهفته وقت داشت با خونوادش برن جایی.
حرف آقا هم حسابی بود! میگفت 5 روز پیش ایناییم 2 روز هم پیش اونا باشیم!!! این روند چند سال ادامه داشت و خانم حرفی نمیزد و حساسیتی نداشت. تا اینکه آقا خودش خسته شد و حالا باید آخرهفته ها اونم ماهی یه بار التماسش کنن که بره و جالبه که میگه ما که تازه اونجا بودیم...
عزیزم هر مردی اگه 50 سالش هم باشه کودک درونش یه پسر بچه تخس لجبازه...دیدی به بچه میگی به بخاری دست نزن جیزه...میره میچسبه به بخاری؟ مردها هم کافیه به یه چیزی حساس بشن دقیقا کاری رو میکنن که شما نخواسته بودی!!! لج میکنن...
هر جوری میتونی حساس نباش و صبر کن ... زمان همه چی رو حل میکنه
پرسیدی نباید فرقی بین رفت و آمد با خونواده ها باشه؟
چرا...به نظر من اینکه شما بیشتر به خونوادت سر بزنی طبیعی تره چون اولا نزدیکن ثانیا شما خانومی و وابسته تر.
ولی عزیزم صبررر کن!!!!
تو نمیتونی با دلیل و منطق آوردن یا اظهار ناراحتی از رفتن به خونه پدر شوهر یا حتی با مظلوم نمایی واسه شوهرت یا با محبت به شوهرت حالی کردن...این موضوع رو به همسرت بقبولونی...
این جمله شوهرت اوج حساسیتش رو نشون میده. تنها راه کم کردن این حساسیت اینه که بگی احساست رو درک میکنم این حق توئه که بهشون سر بزنیم...چشم...باور کن فقط همینو میخواد بشنوه. نترس! این واسش عادت نمیشه که تا آخر عمر مجبور باشی عدالت رو اینجوری رعایت کنی! این عقیده شوهرت نیست! یه حساسیت گذراست که از بین میره.
اون بنده خدا که حتی بهت میگه : خودت تنهایی برو بهشون سر بزن!
خوبه وسط هفته بذاره بره شهرستان اونم تنها و بگه چطور تو تنها میری من نرم؟؟؟؟ باور کن حساسترش کنی به اینجا هم میرسه ها...
پس خودت با دستهای خودت خرابش نکن.
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
دوستان کمک کنید. :302: امشب باز حالم خیلی بده:302:
وقتی پستم را ایجاد کردم و موضوع را مطرح کردم می خواستم قبل از این که باز مشکلی و دلخوری پیش بیاد راه حلی برای بهبود روابط پیدا کنم ولی امشب باز یه حرف دیگه، یه دلگیری ودلخوری دیگه.:302:
امشب مثل هر شب (هر شب ما با پدر و مادرامون مکالمه تلفنی داریم)تلفنی اول با پدر و مادر همسرم بعد با پدر و مادر من صحبت کردیم موقع حرف زدن با خانواده من هر سه شون (پدر و مادر و برادر) بهم گفتن امشب پاشین بیاین پیش هم باشیم من هم طبق قرار قبلی که با خواهر شوهرم اینا داشتیم گفتم فردا برنامه داریم. پدرم گفت خوب فردا شب بیایند.
گفتم: باباجان جمعه میایم (طبق گفته شوهرم) جمعه صبح تا بیاید دیر میشه غروب هم زود می رید خوب از شب بیایند. گفتم باباجون می دونی که آقامون شب جای دیگه خوابش نمی بره. بابام هم که دلتنگی و خواهش توی صداش موج می زد گفت خوب حالا یک شب بد بخوابه. یا نخوابه فرداش که جمعه است می خوابه . اداره نیست که اذیت بشه.
گفتم : پدر من جمعه میایم دیگه زود میایم. پدرم دیگه نامید گفت خیلی خوب هرجور راحتین. با مامان وبرادرم هم که صحبت کردم همین خواسته را داشتند. توی صداشون دلتنگی و حوصله سر رفتن و انتظار دیدن ما موج می زد. بعد با همسرم صحبت کردند و ظاهرا پدر موقع صحبت در جواب چه خبر همسر گفته ای از دست روزگار یا اگه روزگار بذاره خوبیم یا چیزی مشابه که دقیقا متوجه نشدم.
این حرف همانا و شکست دل چینی همسر همانا. اول بهم چیزی نگفت تا این که من هم از همه جا بیخبر حدود یک ساعت بعد با صلوات و دعا و آیت الکرسی دل به دریا زدم و رفتم کنارش نشستم و با محبت بغلش کردم و با لوس کردن خودم گفتم: یک چیزی بگم؟ گفت: بگو. گفتم: می شه خواهش کنم اگه اگه اگه فردا غروب زود خانه آمدیم و اگه حال داشتی و خسته نبودی و حسش بود از شب بریم خونه مامان اینا. آخه راستش هر سه تاشون هم از صداشون و خواستنهاشون معلوم بود که دلتنگمونند و خیلی دلشون می خواد ما از شب بریم پیششون. مثل وقتهایی که تو با مامان (مادر ایشان) صحبت می کنی و میگی از صداش معلومه که خیلی دلش می خواستم بریم پیشش و دلتنگ بود.
بهم گفت: بهت نگفته بودم کاش قبل از تلفن بهت می گفتم. دیدی که هنوز با خواهرم اینا حتمی نکرده بودم توی ذهنم بود اگه حاشو داشتم و بدنم میزون بود (از ظهر کمی احساس سرماخوردگی داشت) بریم خانه شما شب بمونیم و برنامه با خواهرم اینا بمونه جمعه ولی با بابات که حرف زدم خیلی دلم شکست، به من میگه امان از دست روزگار تلخ. (اونقدر هیجانزده و عصبی بود که خودش هم نمی دونست دقیقا بابا چی گفته.) مگه من روزگار آنها رو تلخ کردم. مگه من باهاشون چکار دارم. مگه من در مقابل اونا کوتاهی میکنم. مگه تونستم بیام و نیومدم سر بزنم. مگه اگه نیومدم رفتم دنبال یللی تللی. مگه هر وقت هم نتونستم بیام تو رو نفرستادم بری بهشون سر بزنی.پس چی می گن. مگه مامان و بابای من دلتنگ نمیشند. هر دو ماه یکبار می روم بهشون سر میزنم (البته یک موقع هایی هم یک ماه یکبار) اینقدر اذیتم نمی کنند. این چه جور دوست داشنیه که اذیتم می کنند. آقا من اصلا نمی خوام منو دوست داشته باشند. چرا همش طعنه می زنند. پدرم دراومد تا بفهمونم که اگه نمیام برا خاطر زندگیمون دارم تلاش می کنم و درس می خونم. چرا خز 5شنبه و جمعه باید استرس داشته باشم. مگه من واسه خودم برنامه ندارم. مگه ما نمی تونیم اختیار آخر هفته مان را داشته باشیم. شاید من دلم بخواد شب جمعه با زنم تنها باشم (با عرض معذرت) اینها اینو نمی فهمند و ...................
همین طور یک بند می گفت و اجازه نمی داد چیزی بگم. من هم سعی می کردم با روشی که گفته شد وقت باهاش همدلی کنم بدون طرفداری از کسی. گفتم: عزیزم به خدا درکت می کنم. می فهمم چه حسی داری و ناراحتی. ولی همین طوری یک بند می گفت آخرش هم گفت نمی خوام چیزی بگی می دوونم این سناریوی همیشگیه بعدش هم دعوامون در میاد و گند زده میشه به آخر هفته مان. به ما نیومد یک روز تعطیل با دلخوشی خونه باشیم. هر چند که گند زده شد به اعصاب من تا شب دلچرکین شدم و حالم گرفته ست.
گفتم: اگه اجازه می دی چیزی بگم. باور کن نه می خوام دنبال مقصر بگردم و نه کار کسی رو توجیه کنم. با درست و غلط رفتارها هم کاری ندارم.فقط حرف من اینه عزیز من قبول داری که آدمها متفاوتند. برخوردشون، رفتارشون، حرف زدنشون، نوع تحلیلشون، دلتنگی شون و... نمیشه از همه یک انتظار داشت مثلا نمیشه انتظار داشت همون رفتاری که مامان تو داره بابای من یا هر کس دیگه داشته باشه. باز هم می گم با درست و غلط رفتارها کاری ندارم.
دوما عزیز دلم ما با این موضع به نظر من سه راه برخورد داریم. یا باید بابامو عوض کنیم و رفتارشو تغییر بدیم که توی این سن و سال بعیده آدم توی تربیت بچه اش هم نمی تونه تمام و کمال اونی که می خواد رو اعمال کنه چه برسه روی دیگران . ما که نمی تونیم رفتار پدر و مادرامونو عوض کنیم.
یا اگه غریبه و فامیل دور بود که می گفتیم آقا اصلا رفت و آمد قطع. کلاً میذاریم کنار. خوب اینم که نمیشه اونا پدر و مادرم هستند.
یا اینکه حالا که به قول خودت موضوع بارها تکرار شده و تا آخر عمر هم تکرار میشه، برای این که خودت راحت باشی و اذیت نشی بهتر نیست بیخیال باشی و از این گوش بشنوی و از اون گوش در کنی.
همسر در جواب گفت: مورد دومت که چرته، مورد اولت هم که شدنی نیست. مورد آخرت هم که در توان من نیست من نمی تونم بی تفاوت باشم. چون برام مهمه.آدمی که طرفش براش مهم نباشه بی خیال می شه. این وسط تقصیر من چیه که باید عذاب بکشم.
و دوباره شروع کرد که چرا بابات قبل از این که چیزی بگه فکر نمی کنه چرا منو نمی شناسه که اینطوری با طعنه و کنایه حرف می زنه و روز ما رو خراب می کنه. می دونم دیگه اگه هم بهش بگم زیر بار نمی ره و میگه من منظوری نداشتم. ببخشید مگه من خرم نمی فهمم طعنه می زنه.و با حرفش ناراحتم میکنه.
باز گفتم: عزیزم به خدا نراحتت رو درک می کنم و خودمو میذارم جای تو وحست رو می فهمم.
گفت: اِ واقعا ... خودت را بذار جای من. اصلاً یک ماه جا به جا. جای من باش ببین خوبه. گفتم: باشه یک ماه تو خودت را جای من بذار تا ببینی منم چقدر اذیت میشم. من هم خودم را جای تو می ذارم.
گفت: من نمی تونم خودم رو جات بذارم تواول این یک ماه خودت را جای من بذار. باشه ماه دیگه من خودم را جای تو میذارم. (با لجبازی تمام)
اینم از ماجرای امشب من . بخشید طولانی شد خواستم ماجرا را دقیق بگم تا راهنمایی ام کنید.:302:
تو رو خدا دوستای همرازم. مشاوران عزیز کارشناسان محترم. جناب sci تو رو خدا جواب بدید کمک کنید راهنمایی کنید. بگید چه کار کنم. آقای sci دیدم که چه با صبوری و منطق مثل یک مسئله ریاضی موضوعات مطرح شده را حلاجی می کنید. تو رو خدا به من هم جواب دهید.
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
خیلی ناراحت شدم.
من کارشناس نیستم نگارجان. ولی به عنوان یه شخص ثالث که داره از بیرون به ماجرا نگاه میکنه نظرمو میگم.
فقط امیدوارم ناراحت نشی.
به نظر من حق با همسرته عزیزم.
خونوادت هم حق دارن چون تا حالا عروس و داماد نداشتن و یه جورایی نمیخوان قبول کنن شما رفتی سر خونه زندگیت و زندگیت جدا و مستقله ولی حق با همسرته...
عزیزم باخونوادت صحبت کن. من مطمئنم اگه همینجور پیش بره همسرت با عصبانیت ازت میخواد باهاشون حرف بزنی و بگی انتظارشون زیاده...اون موقع میمونی تو معذورات و همسرت اشتباه برداشت میکنه و بدتر میشه...
میدونم با شنیدن لحن دلتنگشون احساساتی میشی ولی همسرت حق داره بعد از یک هفته پر هیاهو و پر تنش یه آخر هفته دلخواه رو با خانومش داشته باشه نه اینکه حس کنه مجبوره کاری رو انجام بده...
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام.
گل آرا جون براي دو چيز ازت ممنونم.
اول اين كه با صبر و حوصله مطالبم رو مي خوني و مثل يك دوست دلسوز براي حل مشكلم زمان مي گذاري و راهمايي ام مي كني:46::72:
دوم براي اين كه دمت گرم حداقل شما به پست ما سر مي زني و پيگير موضوع هستي. :72: وگرنه پستمون خالي مي موند. اخه جز شما، هيچ كس ديگه ما رو قابل نمي دونه يكمي هم فكري بهمون بده:47:
و اما يك خبر خوب.
راسته كه مي گن گر صبر كني ز غوره حلوا سازي. ولي متاسفانه ماها صبرمون خيلي كمه. من خودم شخصا وقتي جر و بحثي و موردي و موضوعي برام پيش مياد واقعاً كنترلم رو از دست مي دم و فكر مي كنم دنيا داره به آخر مي رسه. و اعصابم به قدري بهم مي ريزه كه اوضاع رو خرابتر مي كنم.
موضوعي كه شب چهار شنبه برام پيش اومد. تا جايي كه تونستم سعي كردم آروم باشم و فقط همدلي كنم كه جناب همسر هم از فرصت استفاده كرده بود و تخته گاز مي روند و يك نفس حرف مي زد. سعي كردم به روي خودم نياورم و آرامش را توي فضاي متشنج خانه بياورم.
اما فردا صبحش (يعني پنجشنبه) از اول صبح با خودم توهم زده بودم كه جناب همسر براي سورپرايز من حتماً شب يكهو بهم مي گه پاشو لباس بپوش بريم خونه مادرت اينا. (قبلاً هم پيش آمده بود اينجوري براي جايي رفتن سورپرايزم كنه و دقيقه 90 بهم بگه بريم) خلاصه ما تو فضا و سرخوش از اين كه شب همه چي تموم مي شه. و همسر قبول مي كنه تا دلم من و خانواده ام نشكنه. منم با اين خيالات از صبح همه اش بهش محبت مي كردم. هر چي مي گفت مي گفتم چشم و خلاصه همه چي خوب بود. هر چي هم به آخر شب مي رسيديم از استرس، تپش قلبم زيادتر مي شد و دستام يخ مي زد. بالاخره ساعت 7 شب خواهر شوهر زنگيد و ما رو به صرف آش به خانه شان دعوت كرد. همسر هم اول گفت بزار ببينم چي مي شه. اگه اومدني شديم خبر مي دم. منم با شنيدن از حفرش از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم توي توهم اين كه همسر مي خواد منو ببره خونه پدر و مادرم و براي همينه كه به خواهرش قول نداده ولي اي دل غافل نيم ساعت بعد گفت پاشو حاضر شو برويم آش بخوريم. منم انگار آب سرد ريخته باشند روم. گفتم: بعدش چكار كنيم؟ گفت: خوب برميگرديم خانه. گفتم: خوب بعدش چي؟ گفت: اگه منظورت تهران رفتنه (خانه پدر و مادرم تهرانه) گفتم كه فردا صبح.
:97::302::97::301:
از عصبانيت داشتم ديوانه مي شدم. خيلي ناراحت و مثل يك بره اي كه مورد ظلم واقع شده با افسردگي حاد رفتم حاضر شدم تا برويم آش خورون.
بعد از برگشت لام تا كام باهاش حرف نزدم . ساكت و ناراحت سرم گرم كارم بود كه آقا صبرش سر اومد و منفجر شد كه چته چرا ساكتي مثلم شب جمعه است. 3 ساعته ساكت نشستي اون گوشه.
منم گفتم بهش كه دليل ناراحتي ام چيه؟ چي فكر مي كردم و چي شد.
گفت: من كه گفته بودم شب خوابم نمي بره. گفتم صبح مي ريم تا واسه چي نشستي خيال بافي كردي.
ديگه يكي اون بگه يكي من بگم جر و بحث شروع شد تا جايي كه داشت مي گفت كه اصلاً من فردا هم نميام. خودت برو حرفهامو بهشون بزن. الان دو روزه زندگي نداريم. شد يك روز تعطيل خونه شاد باشيم.... (باز ماشينش روشن شد و يك ريز مي گفت. ديدم كه چاره اي ندارم يكمي كوتاه اومدم تا لااقل فردا رو خراب نكنه پاشه بياد.
اون شب باز تمام سعي ام را كردم تا موضوع ختم به خير شه و همسر را آروم كنم البته ناراحتي ها و انتظاراتم را بهش گفتم. او هم جواب داد (هرچند كه اين مردها معمولاً 99% زير بار نمي روند) و دليل آورد.
تا اين كه صبح جمعه از خواب بيدار شد و منو هم بيدار كرد كه مگه نمي خوايم بريم تهران پاشو دير مي شه.
به لطف خدا جمعه تا شب خانه عزيزانم بودم و گوش شيطان كر همسر نيز بدون قيافه و آرام و متين حضور پيدا كردم و الحمدالله پدر هم چيزي نگفت و همه دور هم شاد بوديم.:323: