RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
نمیتونم راهنماییت کنم, خودت تاپیک منو دیدی!
دیدی من تو محل کارم دو ماه تمام اون دختر رو حداقل سه روز در هفته به مدت 7 8 ساعت میدیدم.
من حتی از اون دیدم که چطور فقط برای در آوردن حرص من با پسره ( که باهش بود ) چه کارها نکرد.
دقیقا امروز هم با پسره اومد!
حالا دیدی که اون دختر دست در دست یه پسر دیگه خندون اومد. اون موقع میخوای چیکار کنی؟
فکر نمیکنی داری ضعیف عمل میکنی؟
نمیخوای مثل یه مرد خودتو نجات بدی؟
من تا خودم نخواستم نشد, بخدا نشد! جلوی احساست رو بگیر, میدونم سخته, ولی باید بگیری وگرنه ...
واقعا ازت میپرسم, آخرش چی؟؟
میخوای با زندگیت چیکار کنی؟
میخوای تا آخر عمرت با این فکر سر کنی؟
بعده جواب دادن به سوال های بالا حالا:
میخوای بخاطر یکی دیگه از خونت بری؟
فکر کردی بنده خدا خوابگاهی ها چه میکشن؟ میدونی که تا یه تعطیلی میشه مثل یه فشنگ! در میرن از خوابگاه؟
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
سلام
ممنونم متوجه شدم.
"این پستی که الان دارید می خونید یک بار ارسال شده و توسط خودم حذف شده و برای بار دوم دارم میفرستن.
به قول معروف هرچه بادا باد."
خیال بافی نکردم ولی انگار ازش می ترسم اون همه علاقه الان تبدیل شده به یه حس بد یه حسی که دلم می خواد ازش فرار کنم شاید رفتن از این شهر و دانشگاه یا حتی رفتن از این کشور (دارم کشور های مختلف و دانشگاه هارو برسی می کنم اگه شد برم) بتونه کمکم کنه راحتتر از این حس خلاص بشم، اصلا نمی تونم توصیف کنم این حالمو و حسی که دارم.
واقعا موندم چیکار کنم...
من از وقتی آمدم اینجا تازه فهمیدم خیلی مشکلات روانی دارم و به رو خودم نیاوردم.
الان یه احساسی دارم که بهم می گه کلا دیونم یا یه همچین چیزی.
وای
مثلا یکیش تایپیکی که چند دقیقه پیش باز شد عذاب وجدان همیشگی و کمبود اعتماد به نفس اصلا طاقت ناراحتی کسی رو ندارم تازه اگه دلیلش خودم باشم که دیگه بدتر کافیه یه نفر یه چیزی بگه یه هفته درگیر حرفشم یا مثلا یه حرکت اشتباه کنم تا یه هفته درگیرشم و هی خودمو سر زنش می کنم تا یادم بره اما اگه چند سالم بگذره و یادم بیاد باز خودمو سرزنش می کنم.
یا مثلا تایپیکی که امید جان باز کرد 27 تا مشکل دارم ، افسرده ام ؟ برم روانپزشک؟ الان شمردم 14 تا مشکل امید رو منم دارم.
به عنوان مثال: برا هیچ چیزی انگیزه ندارم- اصلا فیلم نگاه نمی کنم یه زمانی خوره فیلم بودم-اصلا مجله نمی خونم یه موقعه ایی آرشیو مجله دااشتم و الان داره خاک می خوره-کارا رو به فردا می ندازم- اگه یه کاری بهم بگی یه مسئولیتی بهم بدن اصلا نمی تونم شونه خالی کنم و هر جور باشه باید انجام بدم- کلا تو اتاقم هستم و خانواده روزی دو سه ساعت (شاید) منو ببینن-گاهی اوقات فقط درس مس خونم گاهی حوصله هیچ کاری رو ندارم- یه زمانی خوره اینترنت بودم اما الا حوصله اینترنت رو ندارم کلا سه تا وب سایت هست که روزانه سر می زنم- دیگه هیچ کاری برام لذت بخش نیست- یه زمانی دنیای من دوچرخم بود ماشینمو فروختم بخاطر دوچرخه اما چند ماه که سراغش نمی رم.
دیگه مثال نزم
بابا خیلی حالم بده فکر کنم فردا پس فردا بمیرم....
دلم می خواد داد بزم بگم خدا چرامنو آفریدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟
الان چندین صدا تو ذهنمه یکی می گه اینا همش تلقینه، یکی می گه همه راسته و عین واقعیته و...
نمی دونم فرستادن این پست درسته یا نه (یه مشکل دیگه نمی تونم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم)
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
آقای صابر من تاپیک قبلیتونو نخوندم ولی کاملا حس و حال شما رو درک میکنم. منم چند وقت پیش عاشق یه پسر تو یونی شدم.مثل شما باهاش حرف نزده بودم حتی 1 کلمه.عشق آتشینو ب معنای واقعی کلمه تجربه کردم و خیلییی دردناک بود.تو ذهنم ازش بت ساخته بودم.یعنی رسما دیوانه شده بودم و تا مرز مشروط شدنم رفتم پیش روانشناس هم رفتم ولی اون چیزی که باعث شد اون قضیه فراموش بشه این بود ک فهمیدم دارم خودمو نابود میکنم.اون داره زندگیشو میکنه و من ثانیه ب ثانیه واسش جون میدم. همه ی اون احساسات فقط یه تب تند بود، مثه یه شعله داغ آتیش که خاموش بشه.اگه اون موقع کسی این حرفارو بهم میزد میگفتم برو بابا عشق من واقعیه و ... اما الان تازه میفهمم و از اینکه تا این حد خودمو کوچک کردم که عاشق اون باشم ناراحتم.من مطمینم این تب تند شما خیلی زود فروکش میکنه ولی بهتون حق میدم
عاشقی بد دردیه
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
نقل قول:
نوشته اصلی توسط maryam1772
آقای صابر من تاپیک قبلیتونو نخوندم ولی کاملا حس و حال شما رو درک میکنم. منم چند وقت پیش عاشق یه پسر تو یونی شدم.مثل شما باهاش حرف نزده بودم حتی 1 کلمه.عشق آتشینو ب معنای واقعی کلمه تجربه کردم و خیلییی دردناک بود.تو ذهنم ازش بت ساخته بودم.یعنی رسما دیوانه شده بودم و تا مرز مشروط شدنم رفتم پیش روانشناس هم رفتم ولی اون چیزی که باعث شد اون قضیه فراموش بشه این بود ک فهمیدم دارم خودمو نابود میکنم.اون داره زندگیشو میکنه و من ثانیه ب ثانیه واسش جون میدم. همه ی اون احساسات فقط یه تب تند بود، مثه یه شعله داغ آتیش که خاموش بشه.اگه اون موقع کسی این حرفارو بهم میزد میگفتم برو بابا عشق من واقعیه و ... اما الان تازه میفهمم و از اینکه تا این حد خودمو کوچک کردم که عاشق اون باشم ناراحتم.من مطمینم این تب تند شما خیلی زود فروکش میکنه ولی بهتون حق میدم
عاشقی بد دردیه
سلام ممنونم مریم خانم
نه اتفاقا اصلا نمی گم عشقم واقعیه یا اینکه شما چه می دونید من چه حالی دارم می دونم دوستان همه با تجربه و دنیا دیده هستن و تمام حرف های دوستان را می پذیرم.
ممنونم از همدردیتون.
الان من پشیمونم اما نمی تونم از این مسئله خارج بشم بین زمین و هوا موندم نه می تونم برم عقب نه می تونم (جرعت دارم) بیام جلو انگار
منتظر یه معجزه هستم.
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
شک نکنید که اون معجزه حتما اتفاق میفته...
براتون دعا میکنم
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
آقا صابر شما که الان به خاطر اون دختر میخوای خودتو اذیت کنی و بندازی تو زحمت راهو، غریبی، خوابگاه و هزارتا چیز دیگه و حتی به خارج رفتن فکر میکنی این یعنی فرار از واقعیت و ترس از رو به رو شدن
همه ی ما نقاط قوت و ضعفی داریم و هیچ یک از ما آدم ها کامل نیست، این خود ما هستیم که با شناخت نقاط ضعف خودمون باید اونا را بهبود ببخشیم، شما هم بدون که همه ی بچه هایی که اینجا هستند و همه ی اونهایی که دوروبرتن هر کی مشکلات خاص خودشو داره و هیچ کس هم موافق این نیست که باید از واقعیت ها فرار کرد مگر اونهایی که دچار خود کم بینی هستند.
بمون مثه یه مرد، این سختی های توی زندگیه که باعث قوی تر شدن شما میشه
موقع سربازیت دو سال میری خدمت، همه ی اونهایی که تو خوابگاه میخوای بچشی میچشی پس الان قدرت موقعیتت رو بدون.
هر چی بیشتر کم تر بهش فکر کنی، بیشتر کم تر ذهنت درگیرش میشه(خیلی قصار):305: ، خودتو با کارای دیگه سرگرم کن
بهت پیشنهاد میدم اون خرجی که میخوای بزاری بابت کرایه و خوابگاه و ... بزار بابت روانشناس، کلی حالتو عوض میکنه
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
خیلی دلم گرفت پست 12 رو خوندم!
آخه یعنی مشکل روانی دارم؟
آخه این کارا یعنی چی؟
دلم میخواد بگم به خودت بیا
ببین چی میگم!
داستان اینه:
آقا صابر از یه دختری خوشش اومد
متاسفانه از بدترین نوع دوست داشتن ، چرا بدترین نوع ؟ چون توی دنیای واقعی هیچ اتفاقی نیفتاد و آقا صابر فقط بهش فکر میکرد و اینجوری برای خودش یه دنیای غیر واقعی ساخته بود !
همه هم میدونیم که توی دنیای غیر واقعی همه چی یه جورایی بزرگ و خوشگل و رمزآلوده !
حالا اون همه احساس قشنگ (برای آقا صابر ) تبدیل شده به احساس بد و فرار ! چرا ؟ چون یکی از اون دنیا بیرونش کشیده ! کی ؟ عقل و واقع نگری آقا صابر !
حالا این اخویِ ما همه ش داره اذیت میکنه ! انگار یکی از خواب بیدارش کرده !
چرا مشاوره نرفتی؟
حداقل کاری که میتونستی انجام بدی این بود ! به جای اینکه انقد اخوی ما رو به چالش بکشی ، لطقا برو پیشیه آدم کاردان که یه راه جلوی پات بذاره !
اینا رو گفتم ، میخوای ناراحت شی ، بشو ! اما لطفا به خودت بیا
به خدا میدونم ناراحتی و اذیت میشی ، اما این راهی که میری اشتباهه! اگه میخوای ناراحتی کنی و غصه بخوری اونم راه خودشو داره
بابا به خدا ، خدا قهرش میگیره ! اون دنیا چه جوابی میدی که با زندگی این دنیات چه کردی؟
اینم لطف خدا در نظر بگیر و بهترین تسکینت این باشه که خدا داره میبینه که درد داری و همراهته !
توش نمون آقا صابر
اینم یه گذرگاهه...
ازش بگذر
تصمیم بگیر
از همین الان
دوباره از نو شروع کن
به خدا اگه بخوای میشه
اينا رو هم اضافه كن:
ببين شما گفتي از يه دختري خوشم اومده ، نتيجه تاپيك قبليت اين شد كه يا اقدام رسمي ،يا فراموش شدن!درسته؟
شما گفتي ميخواي به يه سري اهدافت برسي و فعلا نميتوني ازدواج كني ، پس راه دوم رو انتخاب كردي.
چرا؟چون دلت ميخواست تصميمي بگيري كه براي زندگيت بهتره!
اما حالا داري با خودت چيكار ميكني؟؟؟
ببين برادر من ، ازت خواهش ميكنم يه حتما برو پيش مشاور،لطفا،اونجا راحت حرفاتو بگو،مطمئنم نتيجه ميگيري.
اينها هم كه ميگي من قبلا فلان كار رو ميكردم و فيلم و مجله و ... ، اما حالا نه ، پس فاتحه من خونده ست!
منم قبلا يه چيزايي جزء لاينفك زندگيم بود ، اما حالا ديگه نه!
يه سري هاش سليقه م عوض شد،يه سري هاش وقت نداشتم ، خيلي هاش به خاطر استرس رابطه اي كه داشتم و حالا تموم شد!
يا همگي با هم مشكل داريم!!يا اينا كه ميگي طبيعيه! تازه مطمئنم اندازه من مجله نداشتي!!!!!
خدائيش ميگم داداش من ، به خدا اونقدري كه من طرفمو دوست داشتم و دارم ، كسي رو نديدم اونجوري عاشق باشه.
ولي اون موقع وقتي ميديدم دوست داشتنم ديگه داره از حد ميگذره ، به خودم ميگفتم آخه دختر،اينم بشره،عين بقيه آدما،انقد براي خودت گنده ش نكن ، اين هم بوي خاك ميده،الان انقد بي عيب ميبينيش و برديش بالا،اما مطمئن باش اين هم كلي نقص داره...
از بهترين درسهايي كه من ازش گرفتم همين بود كه سعي كن سالم زندگي كني..
ببخشيد خيلي پست گذاشتم،سعي ميكنم ديگه چيزي نگم مگه اينكه باز اينجوري طاقت نيارم
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
سلام.با این حرفهایی که رویای صداقت لطف کرد و نوشت دیگه واقعا من فکر نمی کنم حرف و حدیثی مونده باشه.آقا صابر من دیگه تو این تاپیک پست نمی گذارم مگر زمانی که بری مشاوره
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
فكر كنم رفتين مشاوره كه خبري ازتون نشده،آره؟:310:
الان در چه حاليد؟
گفتم ديگه پست نذارما!
مگه ميشه؟؟!
فكر كنم خودت دعوام كني كه همه ش روياي صداقت باعث ميشه ظرفيت تاپيكم پر شه و قفلش كنند!:311::311:
چرا مياي و چيزي نمينويسي؟
من نزديك يه ماهه كه نديدمش و نزديك دو هفته ست كه باهاش حرف نزدم و تمومش كردم.
دنيا به آخر نرسيد(فكر ميكردم ميرسه!)
الان هم سخته ، نه اينكه تموم شده باشه،اما واقعا احساس ميكنم چقدر قويتر و پخته تر شدم(به چه قيمتي؟)
شما هم اين سختي هاتون تموم ميشه و خدا رو شكر ميكني
مشاوره يادت نره!
گفتم ديگه پست نذارما!
مگه ميشه؟؟!
فكر كنم خودت دعوام كني كه همه ش روياي صداقت باعث ميشه ظرفيت تاپيكم پر شه و قفلش كنند!:311::311:
چرا مياي و چيزي نمينويسي؟
من نزديك يه ماهه كه نديدمش و نزديك دو هفته ست كه باهاش حرف نزدم و تمومش كردم.
دنيا به آخر نرسيد(فكر ميكردم ميرسه!)
الان هم سخته ، نه اينكه تموم شده باشه،اما واقعا احساس ميكنم چقدر قويتر و پخته تر شدم(به چه قيمتي؟)
شما هم اين سختي هاتون تموم ميشه و خدا رو شكر ميكني
مشاوره يادت نره!
RE: تغییر محل تحصیل بخاطر ترس از روبرو شدن با یکی از دانشجو
تو زنــدگــیم
بیشـــتریــن دروغی که گفتم
ایـن کلمه اسـت
" خوبم "
و الانم می گم خوبم و دارم بهتر می شم...
امروز به یاد روز های خوب رفتم مسجد چه حال خوبی داشتم اما مسجد و روحانی مسجد برام یاد آور خاطره های خوبه وای خدا چهره روحانی رو یادم نمی ره وقتی برام استخاره زد ای خدا چیکار کردی با من " قُلْ بِفَضْلِ اللَّـهِ وَبِرَحْمَتِهِ فَبِذَٰلِكَ فَلْيَفْرَحُوا هُوَ خَيْرٌ مِّمَّا يَجْمَعُونَ ﴿٥٨﴾ " "بگو: «به فضل و رحمت خداست كه [مؤمنان] بايد شاد شوند.» و اين از هر چه گرد مىآورند بهتر است." روحانی با یه چهره پر از محبت بهم نگاه کرد (من با ناراحتی بهش نگاه می کردم و خدا خدا می کردم بد بیاد و راحت بشم) گفت دیگه چی می خوای از خدا هم خیره هم فضله و هم رحمته خداست این جملش یادم نمی ره و من با ناراحتی بلند شدم و رفتم بنده خدا تعجب کرد چرا خوشحال نشدم اون روز حال امروز خودمو دیده بودم.
یه روزی می گفتم عاشق سه روز اول هفته ام اما امروز از فردا می ترسم.