مهموني ديشب چه طور بود؟
نمایش نسخه قابل چاپ
مهموني ديشب چه طور بود؟
خدا بيامرزدش زن خيلي خوبي بوده كه عروسش بعد از فوتش اينقدر ناراحته . دلم گرفت .
:72::72::72::72::72:خدا این مادر گرانقدر ورحمت کنه.:72::72::72::72::72:
خدا بیامورزتشون
دلم گرفت و چشمام پر از اشک شد............
دلم پر از غم بود حالا دیگه داره می ترکه از غم
برای منم دعا کن رابطه ام با مادرشوهرم دوباره خوب بشه
سلام به همه دوستای خوبم
در جواب سحر جاوید عزیزم باید بگم پدر شوهرم حدود ساعت 5 اومد. منم همون موقع اشکامو پاک کردم و دیگه گریه نکردم. اونموقع شوهرم هنوز از سرکار برنگشته بود و من و پدرشوهرم تنها بودیم. حرف خاصی رد و بدل نشد. من همه اش سعی میکردم یه حرفی بزنم که جو سنگین خونه رو عوض کنم. وقتی همسرم اومد اوضاع بهتر شد. متوجه میشدم که همسرم هم مثله من همه اش دنبال یه موضوع میگرده که سر صحبت باز بشه. بالاخره پدرشوهرم شروع به صحبت کرد؛ البته صحبت که نه - درد ودل. از مریضی مادر شوهرم از اون وقتا که بیمارستان بود, از تلاشی که واسه کمک کردن بهش کرده بود. ما دو تا فقط گوش میکردیم و گاهی وقتا دلداری میدادیم. احساس میکردم حرف زدن باعث میشه سبک بشه.
برخلاف همیشه که روی میز شام میخوردیم روی زمین سفره پهن کردم تا شرایط دقیقا شکل اون وقتا نشه و جای خالیش بیشتر احساس نشه.
بعد از شام پدر شوهرم خواست بره؛ ما اصرار کردیم که بمونه اما قبول نمیکرد. ما بهش پیشنهاد دادیم که اگه شب پیش ما بمونه صبح با هم میریم قم زیارت حضرت معصومه. اینو که گفتیم قبول کرد و موند. صبح با هم رفتیم قم. توی حرم و قتی از همسرم و پدرش جدا شدم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و نشستم و گریه کردم. دلم یه عالمه گرفته بود؛ تنگ بود.
دیروز با همسرم توی حیاط حرم نشسته بودیم که یکی از خادم های حرم اومد جلو و یه بسته نبات به من داد و گفت متبرک به ضریح حضرت معصومه است. گفت که احساس کرده که اینو باید به من بده. وقتی رفت دلم یه جوری کنده شد که چرا از بین این همه آدم سراغ من اومد...
دیشب پدرشوهرم میگفت وقتی که برگشته خونه به مادرشوهرم گفته که تنهایی ؛ بدون اون رفته زیارت. گفته که به جای اون زیارت کرده و نماز خونده.
خیلی دلم براش سوخت. شوهرم به پدرش گفت زیارت و نمازی که خوندی حتما به روحش میرسه.
من نمیخواستم با حرفام کسی رو ناراحت کنم یا خدای نکرده اشک به چشمای کسی بیارم......
اقلیمای عزیز نمیدونم چرا اینقدر غصه داری ولی اینو میدونم و بهش ایمان دارم که همیشه اونقدر که ما فکر میکنیم فرصت نداریم. فرصت واسه جبران, واسه بخشیدن, واسه بخشیده شدن.
من واسه ات دعا میکنم که رابطه ات با مادرشوهرت دوباره خوب بشه. اما آرزوم بود یه بار دیگه ؛ فقط یه بار دیگه فرصت داشتم تا از وجود پاک و مادرانه مادرشوهرم آرامش بگیرم. اونموقع هم که بود خیلی دوستش داشتم ولی ایکاش اندازه حالا اون موقع قدرشو میدونستم
لحظه به لحظه که میگذره جای خالیش پر رنگ تر میشه
خدایا چه سخته تحمله نبود عزیزی که حتی یه نقطه سیاه یا حتی تیره هم ازش تو خاطر و قلبمون باقی نمونده
مادرشوهرم یه فرشته بود..................
زيارت قبول بهتون تبريك ميگم واسه قلب پاك و مهربوني كه داريد براش قرآن بخونيد تا روحش آرامش بگيره مطمئن باشيد اون الآن تو بهشت داره بهتون نگاه ميكنه و خوشحاله منم هرروز براشون فاتحه ميخونم.
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کز او ماند سرای زرنگار....
روحشون قرین رحمت و با فرشته ها دمساز ...
آفرین به برزگواری تو.:104:
خوش به حال مادر شوهرتون چه انسان خوبی بودند که نبودنشون اینقدر احساس می شه و کسی براشون دلتنگ می شه اونم یه عروس:72:
مطمئن باش آمرزیده هستند و البته ایشون باید برای ما دعا کنند از اون مرحومه بخوا که تحمل دوریشون رو به پدر شوهرت و همچنین شما و شوهرتون بدهند و کمکتون کنند و براتون دعا کنند سعی کنید هر موقع یادشون می افتید براشون قرآن بخونید خییییییییییلی ثواب داره همچنین به نیازمندها کمک کنید اگر توان مالی دارید الان هم هوا سرده لباس گرم و یا هرچیز دیگه ای که دوست دارید می تونه بسیار بسیار ثواب داشته باشه(بگید ثوابش باشه برای مادرشوهرتون).
خدایشان بیامرزد خدا ما رو هم بیامرزد و نور ایمان رو تو قلبمون روشن کنه که توی این دنیای فانی اینقدر منم منم نکنیم و با حداقل چیز ممکن که یه یاد نیکو هست از این دنیا بریم. :72::72:
سلام ستاره تنها عزیز..
من الان تاپیک شما را دیدم...و واقعا از صمیم قلبم بهتون تسلیت می گم و از خدا می خوام روح ایشون را قرین آرامش و مرحمت خودش قرار بده...
واقعا سر ظهری کلی اشک ریختم ..
چقدر خوبه ادم های خوب هنوز تو این دنیا هستند..
گفتنی ها گفته شده ...خواستم فقط همدردی کنم ...
:72::302:
سلام ؛ خدا رحمت کنه مادرشوهر شما و تمامی مادرانی که در قید حیات نیستند ؛ با خوندن این پست یاد مادر خودم افتادم (اشتباه نکنید مادرم زنده است خدا انشاله حفظش کنه ) اما از وقتی ازدواج کردم و ازش دور شدم خیلی دلم براش تنگ میشه :302: چون هم برامون پدر بوده و هم مادر -حالا اون یه شهر دیگه است و من به خاطر کارم شهر دیگه- البته خونواده مادر خانمم پیشمون هستن ولی خب هیچکی مثل مادر نمیشه - مخصوصا وقتی یاد زحمتا و محبتاش می افتم و اینکه مادرم اون همه زحمت واسم کشیده اما من نمیتونم ذره ای از محبتاش رو جبران کنم :302: نمیدونم چی شد که وارد این تاپیک شدم چون من معمولا به دلیل اینکه قبلا مشکلاتی (شخصی مربوط به ازدواج قبلی ) رو پشت سر گذاشتم و از نظر روحی آمادگی خوندن تاپیکهای مشکل دار و مشاوره ای رو ندارم معمولا اون تاپیکها رو نمیخونم و نظر نمیدم اما تو این تاپیک اسم مادر رو که دیدم ناخوداگاه وارد شدم :302: ایشاله که قدر مادراتون و مادر همسراتون رو تا زنده اند بدونید و بدونیم