پس توی این جامعه به کی باید اعتماد کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمایش نسخه قابل چاپ
پس توی این جامعه به کی باید اعتماد کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آخه من چطوری با این خانواده کنار بیام ؟؟؟ آخه ما با هم نسبت فامیلی داریم:(
برام خیلی سخته بخدا -حتی خانوادشون چندبار برای عیادت مامانم خونمون اومدن ولی طرف خودش نیومده ولی من وقتی اومدن خودمو نشون ندادم و به خانوادم گفتم بگین که خوابیده یا اصلا نیست- دیگه نمیدونم چیکار کنم نمیتونم باهاشون رویرو بشم انگار ازشون بدم میاد یا تحمل حرفاشونو ندارم- تازه مراسم جشنشون هم نمیرم !!
شما جای من بودید چیکار میکردید؟؟؟؟؟ با این خانواده رفت و آمد میکردید؟؟؟
چه کنم؟؟؟
آخ چقدر زندگی برام سخت شده:((((
آخه من چطوری با این خانواده کنار بیام ؟؟؟ آخه ما با هم نسبت فامیلی داریم:(
برام خیلی سخته بخدا -حتی خانوادشون چندبار برای عیادت مامانم خونمون اومدن ولی طرف خودش نیومده ولی من وقتی اومدن خودمو نشون ندادم و به خانوادم گفتم بگین که خوابیده یا اصلا نیست- دیگه نمیدونم چیکار کنم نمیتونم باهاشون رویرو بشم انگار ازشون بدم میاد یا تحمل حرفاشونو ندارم- تازه مراسم جشنشون هم نمیرم !!
شما جای من بودید چیکار میکردید؟؟؟؟؟ با این خانواده رفت و آمد میکردید؟؟؟
چه کنم؟؟؟
آخ چقدر زندگی برام سخت شده:((((
سلام من اين مطلب رو تويه سايت خوندم خيلي روم تاثيرگذاشت منم مثل تو بودم ولي باخوندن اين مطلب ديدم به مشكلاتي كه خداسرراهمون ميذاره عوض شد:
بچه که بودم مربای پوست پرتقال رو خیلی دوست داشتم. یه روز نشستم بغل دست مامانم ، ببینم چه جوری اونو درست میکنه . که از پوست به اون تلخی مربای به این شیرینی و لذیذی در میاد.
حالا تا جایی که یادمه میگم چی کارها میکرد (عجله نکن ، نه کلاس آشپزی نیست آخرش خوشت نیومد ؛ خب نخورش دیگه).
اول پوست پرتقال رو می کند .
دوم اون رو با چاقوی تیزی ریز ریز و خورد می کرد.
سوم می شست و خشکش می کرد .
چهارم توی آهک می خوابوند.
پنجم توی آبجوش می ریخت و با دمای بالا می پختش .
ششم بهش یه چیزایی مثل شکر و هل و رنگ و … اضافه می کرد.
هفتم می ذاشت روی اجاق غلیظ بشه ، بعدش توی فریزر خنک بشه و اصلا یخ بزنه .
حالا شما فکر کن پوست پرتقال کمی حالیش می شد و زبون داشت و می خواست حرف بزنه ؛ به نظرت چی ها می گفت :
اول: ای داد! چرا منو از پرتقال جدا می کنید ؟ من نمی خوام ازش جدا شم آخه جدایی سخته .
دوم :چرا منو با چاقو خرد می کنید مگه جلادید شما؟!
سوم : مگه دیوونه شدید ، اول خیسم می کنید دوباره خشکم می کنید !
چهارم :چرا منو تو آهک می خوابونید ، خفه شدم .
پنجم :خودتونو توی آب جوش بپزن خوبه ؟!
ششم :چرا هر چی دوست دارین با من قاطی می کنین ؟من از این دوستهاو همسایه ها نمی خوام.
هفتم : هر ادایی در آوردید هیچی نگفتم چرا منو می برین قطب شمال که یخ بزنم ؟!
خب ، پوست پرتقال عزیز به جهت عدم شناخت کافی و نداشتن علم لازم، از یه چیزی غافل هستش .اونم اینکه ، این کارها همش روی حساب و کتابه و حکمت داره. این کارها برا اینه که پوست پرتقال تلخ ، که به هیچ دردی نمی خوره ، مربای شیرینی بشه . مربای خوشمزه ای بشه به مربیگری مامان خوبم !!!
الان شما فکر کن ما پوست پرتقالیم و خدا که از مامانمون مهربونتره، مربی ماست و می خواد ما رو تربیت کنه برای شیرین شدن و برا خوشمزه شدن .
پس بایست همکاری کنیم مثل پوست پرتقال ،تا مربی ما رو مربا کنه . بایست هی نگیم چرا خدا هر بلایی دوست داره سر ما در میاره و ما رو همش امتحان میکنه؟ یه روز مریض می کنه . یه روز گرفتار می کنه .یه روز عزیزمون رو از ما می گیره . چرا زلزله می یاد؟ چرا کنکور قبول نمی شم ؟ چرا تصادف کردم ؟ و صد ها چرای دیگه . این سوال ها از اون جاست که ما علم کافی و شناخت کافی از رب خودمون نداریم.
اصلا می دونی کلمه “مربی” و کلمه “رب “ از یک ریشه درست شدن .
رب یعنی مربی همه مربی ها. یعنی این بلا ، هر بلایی سر ما در میاره میخواد ما رو تربیت کنه . پرورش بده . برا اینکه شیرین بشیم برا اینکه خودمون هم از خودمون کیف کنیم .
رب یعنی اند مربی ها .یعنی آخر مربی ها . حالا می تونی با دل گرفته ، راحت صداش کنی .
ای پرورش دهنده من ، ای مربی من . یا رب ، یا رب ، یا رب …
مرسی saharjavid جان
آدم خوبه همیشه اینطوری فکر کنه ولی واقعا سخته آدم خودشو در برابر مشکلات زندگی اینوری تصور کنه که خدا میخواد ماو همیشه تربیت کنه تا راه درست رو انتخاب کنیم! بعضی وقتا که واقعا بدجور کم میارم- فکر میکنم خدا منو به خاطر بعضی کارها که در حق بعضی ها کردم نمیبخشه با اینکه اونا واقعا بهم بد کردن !!!
فکرمیکنم مشکلات زندگیم ناشی از این کارهامه!! میدونم تا وقتیبه مشکلات بیشترفکر کنم مشکلات بیشتر به سراغم میاد- چطوری افکارمو تغیییر بدم؟؟؟ :325::325::325:
دیروز وقتی از سرکار رفتم خونه باز با برادرم دعوام افتاد آخه اون توی کارای خونه اصلا کمکم نمیکنه فکر میکنه چون من دخترم همش وظیفه منه:( بعدش منم رفتم توی اتاقم و فقط به این روزا و حالم گریه کردم :302:
گفتم خدا آخه چرا چرا چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تاکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اما بازم از خدا جوابی نشنیدم!! :( دلم میخواست وقتی با خدا حرف میزنم اونم باهام حرف بزنه و نوازشم کنه اما...
شیرین جون کجاییییییییییییییییی بیا باهام حرف بزن:(
عزيزم از اين مشكلات اكثر ماداريم تو خونه ما هم تقريبا همه كارها بامنه وقتي خودمو با هم سن هام مقايسه ميكنم ميبينم چقدربيشتراز اونا ميفهمم و ميتونم مستقل زندگي كنم عزيزم توام اين طوري به همه چي نگاه كن در مورد اين رفتار برادرت هم با مادرت صحبت كن برادرت چند سالشه؟به مادرت بگو يه سري كارهارو به عهده برادرت بذاره واسه اينكه مسئوليت پذير بشه و فردا بتونه با يه جمع ديگه زندگي كنه و سازگاري داشته باشه.نامزد من هم همين طوري بود تو خونه هيچ كاري نميكرد حتي آشغال دم در نميبرد نتيجه اين دوستي هاي خاله خرسه كه خانوادش در حقش كرده بودن اين شد كه يه ادم بي مسئوليت و تنبل بااومده بود كه وابسته به همه بود.در مورد ناراحتي و غم خودت هم مطمئن باش خدا صدات و ميشنوه وقتي ما گريه ميكنيم دلش به درد مياد ولي سكوت ميكنه تا ما بزرگ بشيم هردفعه كه صداش ميكني مطمئن باش از ته دل جوابتو ميده اگه جوابتو نميداد و تو رورها كرده بود هيچ وقت اجازه بهت نميداد صداش كني.يه بزرگي ميگه هروقت ياد ائمه يا خدا افتادي و گريت گرفت بدون اونا يادتو افتاده يودن و دلشون برات تنگ شده بود كه تو يادشون افتادي و گريه كردي.اعتقادات مذهبيت تا چه حديه؟
درمورد تغيير افكارت همه چي به خودت بستگي داره يه ليست از چيزهايي كه بايد به خاطرشون خدا رو شاكر باشي تهيه كن سعي كن جزئيات و هم بياري مثل همين نفس كشيدن ساده هرروز يه چيز جديد بهش اضافه كن مطمئن باش به زودي اين افكار از ذهنت ميره بيرون ويه روز به اين روزا ميخندي.كتاب زياد بخون تو هرزمينه اي سعي كن توانايي هاي خودتو بالا ببري كلاس زبان برو و روزت رو پر كن تا شب انقد خسته باشي كه فكر چيزي نياد تو سرت. دخترخاله من هميشه وقتي يه فكر بدمياد تو ذهنش بهش ميگه فعلا صبركن شب بهت فك ميكنم و انقد خودشو خسته ميكنه كه شب از خستگي نتونه فك كنه.مااگه تا اين سن به جايي نرسيديم يا استعدادمون كشف نشده پدرو مادرمون مقصر بودن ولي اگه از اين سن به بعد تلاش نكنيم خودمون مقصريم.
برادرم 26 سالشه- چرا صحبت میکنم ولی میگن اون درگیر کارخودشه بهش حق بده- آخه پس کی به فکر من باشه؟؟؟ اینطوری پیری زودرس میگیرم / دوس ندارم اینقدر کار کنم:(
اعتقاد مذهبیم تقریبا متوسط ولی از این حدی که بودم دارم دور میشم -چند وقت بود نمازمو کامل میخوندم ولی حالا دیگه سرد شدم
میخوام خیلی کارها کنم ولی دیگه نه رمق دارم و نه انرژی
واسه ارشد ثبت نام کردم اما هنوز هیچی نخوندم
واسه گرفتن گواهینامه رانندگی ثبت نام کردم ولی از اینکه باید برم امتحان بدم میترسم میدونم فعلا نمیتونم قبول بشم چون فکرم مشغوله
آفرين واسه هدف هاي خوبي كه واسه خودت تعيين كردي پس استارت اوليه رو زدي يه كم ديگه تلاش كن تا ماشين زندگيت راه بيافته بعد همه چي ميافته رو روال مطمئن باش.انقد به خودت تلقين نكن نميتوني يا قبول نميشي يكي از دوستام الآن يه ايميل برام فرستاده از يه خانم 23ساله كه بدون بافت چربي به دنيا اومده يعني اون بدون چربي بدنه و حتي با خوردن غذاهاي پرچرب بدنش ذره اي چربي توليد نميكنه لیز می گوید: بسیاری از مردم با دیدن او می ایستند و او را مورد آزار قرار می دهند و به او لقب زشت ترین زن را می دهند. این حرکت بسیار در روحیه او تاثیر بد گذاشته است. همچنین وی در وب سایت خود می نویسد: وضعیت او فقط یک راز بزرگ است اما او همچنان امیدوار است که یکی از پزشکان روزی چگونگی درمانش را کشف کند.این زن موفق در ۲۳ سالگی، هفت سال است که بیش از ۲۰۰ کارگاه آموزشی در تشویق دیگران به چگونگی گذر از موانع برپا کرده است، در دانشگاه تکزاز یک پست کارشناسی ارشد در ارتباطات دارد، و دو کتاب نوشته است. ازديدن عكس هايي كه انداخته بود از خودم خجالت كشيدم كه سالمم ولي قدر نميدونم.
آره باید افکارمو تغییر بدم
چند ماه پیش کتاب راز رو میخوندم همه راهکاراشو یه مدت انجام میدادم ولی انگار انرزیم از بین رفت و دیگه ادامه ندادم
نمیدونم باز میتونم شروع کنم یا نه؟؟؟؟ یا بازم کم میارم!!!!!!!!!!!!
سلام مهنا جون....
خوبی عزیزم...؟
اول یه کاری واسه من انجام بده لطفا... بپر برو قسمت مشکلات تالار و عضویت و به مدیران عزیز
سایت بگو شیرین جون میگه از روز پنجشنبه حق عضویت پرداخت کردم و شارژ کردم چرا منو
پررنگ نمیکنین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نکنه مدیر عزیز میخواد بجای ده روز شارژ رایگان ده روز منو معطل کنه؟؟؟؟؟:163:
مرسی :46:
ببخشین ها...
.......
ضمنا من نوشته هاتو میخونم اگه میبینی ساکتم دلیل داره.... دلیلش اینه که بعضی وقتها تو زندگیمون هست
که خودمون خیلی شلوغش میکنیم .... اینقدر آشفته ایم و سروصدا میکنیم (درونمون) که دیگه نه صدای خدا
نه صدای دوستا نه صدای هیچکس دیگرو نمیشنویم .... (خودم اینجوری شدم)
الان فکر کنم تو هم اینجوری شدی .... یه کم آروم باش .... باشه...
هروقت آرومتر شدی واست حرف دارم....
ضمنا بجای حرف عملگرا شو....
دوستت دارم...:43::46:
كتاب راز خوبه ولي قرآن خودمون كه از اون بهتره ختم قرآن يه زبون فارسي خيلي ميتونه بهت كمك كنه آرامش بگيري و بهتر خدارو بشناسي. قرآن معجزه ميكنه امتحان كن.درمورد تغييررفتارهم بهترين راه اينكه هميشه درزمان حال زندگي كني نه به گذشته فك كن نه به آينده نميدونم چندتا دوست خوب و صميمي داري ميتوني وقتت رو بيشتربااونا بگذروني شايد اين اشكال ما دختراس كه همه چيز و تو بودن يه مرد تو زندگيمون خلاصه ميكنيم وقتي ازش بي وفايي يا خيانت ميبينيم همه چيزمون و از دست رفته ميبينيم.