RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام آبجي بهار
من نميتونم بگم دركت ميكنم چون مرد هستم شرايطم فرق ميكنه .
اما حسي كه داري روميفهمم
نيومدم بهت بگم اين دوران ميگذره ياتحمل كن گوشت ازاين حرفها پره
فقط نگرانتم اومدم چندتا سوال بپرسم.
احساس ميكنم باگوشي اومدي ؟الان كجايي منزل خودتوني؟
منظور ازاون پسر نامحرم كيه كه بهش پناه بردي؟
توكه سركارميرفتي خرج خودتو درمياوردي روحيتم خيلي بهتربود-خوب ي مدت بودازپدرت خرجي نميگرفتي چون كارميكردي وقبول كن وضع اقتصادي خانوادها بهم ريخته به پدر فشارمياد از روي فشارهاي فكري يه چيزي گفته ،تو نبايد به دل بگيري بخدا نون درآوردن سخت شده ،نميگم پدرت كاره اشتباهي نكرده خوب اونم انسانه گاهي كم مياره گناه داره ،
قبول دارم 30،40تومن ديگه ارزشي نداره كه بخواد اين حرف روبزنه ،توبه دل نگير شايد عصابش ازجايي خوردبوده يه چيزي گفته،
من نميدونم بچه چندمي برادرداري يانه ،
ولي توكه كنارشوني بايدحواشونو داشته باشي پيرشدن،
روزي هم ازدواج ميكني كاره خيرهمه چيش جورميشه قصه جهازم نخور فقط خدارو فراموش نكن اون ميدونه سرنوشتت چيه ،
هرسختي روزي به پايان ميرسه و جاشوبا خوشي عوض ميكنه،
يكي اين سختي هاش طولانيه مثل تواما تموم ميشه،
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام بهار
راستش اصلا خوب نیستم فقط منتظر ی بهانه ام که بتونم بابتش بگیرم
بابت خودم بابت دوری از پدر و مادرم و بابت تو بابت دختری که بهش تجاوز شده یا بابت مردی که بهش خیاینت شده...
...............
ولی با این حال دلم خواست ی چیزی رو بهت بگم شاید درک کردن ی ذره از شرایط تو برای من خیلی خیلی سخت باشه ...
و نمی دونم چه زجری کشیدی و حق داری ازشون متنفرشی...
ولی بدون ی روزی می رسه که نیستن
و اون روز تو دلت برای این کاراشون هم تنگ میشه:302:
بهار چی شد چند سال پیش؟اون اتفاقی که نباید افتاد؟چه اتفاقی؟
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
من با اینکه اهل همدردیکردن نیستم ولی این مورد را باهاتون همدردی و همدلی میکنم. ای کاش خودتو با هر وسیله ای(گریه،فریاد و .... خالی کنی. ولی یراه حل دارم واستون:
پذیرش و ادامه تحصیل در خارج.مشکل دوشیزگیتونم دیگه حله،همه چیز اکی میشه.برید واسه خودتون زندگی مستقل و شادی را از نو بسازید. اینجا هیچی درست نمیشه و تا آخر عمر این مشکلات را ذارید. یا همین جا ازدواج کنید و تاجای ممکن باهاشون قطع رابطه کنید:310:
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بچه ها ازهمدلیتون خیلی خیلی ممنونم.اما الان حالم زیاد خوب نیست که جواب بدم.بعدا حتما جواب میدم.مرسی
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بهار.زندگی
به اسمم نگاه نکنید.به رتبه هام،به نوشته هایی که ازم خوندین..
اتفاقا ما داريم تو رو با اسمي كه انتخاب كردي با رتبه هايي كه بهت دادند و با نوشته هايي كه ازت خونديم قضاوت ميكنيم
بهاري كه تو شرايط سخت هم بهار مونده ، بهاري تو زندگي واقعيش هم مثل دنياي مجازيش رتبه ميگيره و بالاتر ميره، بهاري كه خوب راهنمايي ميكنه چون راه درستو خودش ميدونه گر چه خودش هم ممكنه اشتباه كرده باشه ولي بقوله z o h r e اشتباهش بزرگش كرده اينو براحتي ميشه از حرفها و راهكار هاي خوبي كه به دوستاني كه در شرايط سخت تر از خودش بودند نشون داه ميشه فهميد
بهار جان اصلا نميخوام كليشه اي صحبت كنم ولي همه ما بعضي وقتها كم مياريم ، تحمل بعضي شرايط و حتي آدمها رو نداريم، حس ميكنيم خيلي كم و كاستي ها داريم و فكر ميكنيم سهم ما از دنياي به اين بزرگي (از هر لحاظ) خيلي بيشتر از اون چيزي بايد باشه كه هست
ولي عزيزم همه همينطوريند و همه مشكل دارند و به نظر من بيسه وجوديمون هم تو اين دنيا برا همينه ، مشكلات مختصه من و تو و اعضاي اين تالار نيست حالا هر كسي به طريقي.
پس بهتره تحمل نكني و همون طور تا حالا گذشتي بگذري ...
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار.رندگی ، نمی دونم چرا باخوندن پست های شما و تک تک دوستانی که باهات همدلی کردند بند بند بدنم لرزید!!!
من نمی دونم پدر مادرت چه کار کردند که اونها رو مسبب خرابی آینده ات و زندگی ات می دونی و اینکه سهم تو در اون اتفاق چقدر بوده؟؟
اما بی انصافی که تو وچند تن از دوستان در حق ادم هایی که حتی باید با احترام ازشون نام برد چون حتی نامشون هم مقدسه واقعا متعجبم کرد!!!
با شناختی که از شما با توجه به پست هات پیدا کردم دختری هستی با پتانسیل بالای انرزی و بسیار حساس و نکته بین با قدرت بیان بالا .
ذهن بسیار پویایی دارید اما افسار گسیخته و شما را غرق شده ای می بینم که به جای اینکه کمتر دست و پا بزنید وسعی کنید کمی آرام بگیرید با حرکتهای پیاپیتون به غرق شدنتون بیشتر کمک می کنید.
در این میان پدر مادرتون در دسترس ترین متهم های شما هستند گرچه حس می کنم آنها کسانی هستند که بیشتر از هر کسی دوست دار شما هستند وشاید ناخواسته در کشاکش این همه اتفاق روز به روز از شما دورتر شده اند.
بهار روزی خواهد رسید ازدواج کرده ای و فرزندانی داری و تمام این بحث ها همراه با پدر و مادرت به خاک سپرده شده اند و در سوگ لحظه ای از بودنشان گریه سر می دهی که ای کاش بودند منت 30 هزار تومانشون را بر سرم می گذاشتند نه تنها 30 هزار تومان منت کل زندگی ای که خودم برای خودم ساختم را بر سر من می ذاشتند.
کاش بودند!!!
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
ممنونم ازتون واقعا.:72:
امید میفهمم چی میگی..راستش این تالار در کنار خوبیایی که داره بلاخره یه نقاط ضعفی هم داره.یکیش همینه که ما الا و بلا مراجع رو متهم میکنیم.اصلا نمیتونیم قبول کنیم بابا ممکنه راست بگه.ممکنه طرف مقابل همینقد اذیتش میکنه.منم اصلا قصد جنگ باهاش نداشتم و ندارم.باور کن وقتی اومدم اینجا و گفتم میشینن برای دیگران به دروغ میگن براش ال کردیم و بل کردیم.چقد سختمه.و شما گفتین به روش نیارید.غرورشو نشکنید.برام سخت بود که بقیه بیان هی منو نصیحت کنن که یه کم مراعاتو پدرتو بکن.مثلا مالی.بهش فشار نیارید..چقد سختمه..اما بازم هیچی نگفتم.
نگفتم چقد تا حالا بهمون ضرر و زیان زده.و این کارایی که شما فکر میکنید برامون کردن دروغه.
(صندوقمم چون شارژ نیستم پره.)
بی نهایت جان میشه بهمن بگی واژه پدر و مادر چرا مقدسه؟؟دو تا کلمه و چند تا حرف الفبا چطور مقدسن؟تقدس رو ادمها به واژه ها میدن.اگه میگن پدر و مادر مقدسه بخاطر وجودشونه..بخاطر کارایی که میکنن.اما وقتی اینطور نیست چطور مقدسن؟؟
خیلی نمیخوام بات بحث کنم چون تا یادمه تو اغلب تاپیکهام ساز مخالف زدی.البته ایرادی نداره
بعدا براشون گریه نمیکنم که نیستن.گریه میکنم که چه خونواده و چه روزایی میتونستم داشته باشم اما نداشتم.
امیدوارم ازحرفام دلخور نشده باشی اما واقعا حوصله توجیح و توضیح اضافه ندارم.تو میتونی حرفای منو قبول نکنی.مهم نیست.
الف.ح عزیز وجودشون یه نعمته.انکار نمیکنم..حتما اگه نبودن اوضاع از اینم بدتر میشد..اما صرف وجودشون بقیه مسائل رو نمیپوشونه.
من به روشون نیووردم که.
دختر مهربون عزیز اره..کار من همش همینه..صبر کنم تا بگذره..اما تا کی؟؟بلاخره قراره چی بشه رو نمیدونم.
دلجو دلتنگ جان..اینطور نیست.اخه دفعه اولش نیست.یادمه چند سال پیش من میخواستم تختم رو عوض کنم چون رنگشو نمیخواستم.برادرم گفت بدش به من،من رنگشو دوست دارم.گفتم به شرط اینکه یه تخت به من بدی.قرار شد تخت جدید رو پدرم بخره..بعداً پدرم رفته بود به مادرم گفته بود بهار چرا پول تخت رو نمیاره بهم بده؟؟اصلا نمیدونستم چی بهش بگم؟؟پدرم همینه..سر بخاری لباس کوفت زهرمار همش همینطوری بوده.
پدربزرگ خونه خودمون هستم.و خیال نکن پدرم نداره..حداقل از دوجا حقوق میگیره..حداقل سه تا کرایه خونه میگیره..ماها هم که اکثر خرجمون با خودمونه..کلا فکر نکن نداره..تازه خیلی پولاشو واسه ما رو نمیکنه..
نازنین دلم براشون تنگ نمیشه..شاید بیشتر حسرت پدر و مادر خوب نداشتم رو بخورم.
نمیخوام اون اتفاق رو بازش کنم.خیلی ازارم میده..خیلی تلاش کردم تا باهاش کنار بیام.هرچند هر ازگاهی مثه مار بلند میشه یه نیشی به قلبم میزنه و ازارم میده.
کامروا نذاشتن برم یه شهر دیگه درس بخونم..کلا قضیه خارج برای خودم به تنهایی شدنی نیست.با این شرایط ازدواج ممکنه؟؟
به قول مینوش تو تاپیکش من فقط خودمو دارم که به همسرم بدم.هرچند خیلیها خواهان همین خودم بودن اما باز سنگهایی این وسط افتاده شده.
اما صنا جان خسته شدم..همش بگذره..بگذره..معلوم نیست تا کی؟
احساس خجالت میکنم..:(
میدونم راهکاری نیست.
یادمه یکی ازبچه های همین تالار بهم گفت.بهار تو نذاشتی پدرت برات پدری کنه..برو ضعف نشون بده..تا برات پدری کنه.با اینکه ان میلیون بار تا حالا امتحان کرده بودم بازم گفتم شاید اون درست میگه..گردن کج کردم رفتم طرفش..اما واکنشا همون بود.میشناسمش..عین کف دستم..تنها کاری که بلده بغل کردن و بوس کردنه.میدونم الان به این نتیجه میرسید که دوستم داره.اما از دوست داشتنشم بدم میاد..من نیازبه مراقبت داشتم.و یه حامی.نه مردی که 24ساعت فقط بغل و بوس.اینکاراش برام چندشناکه..
وقتی حمایت دلخواهتو هرکسی حاضره بده جزخونوادت..برام سنگینه..مجبورم به روی خودم نیارم.و بگم من خیلی قوی هستم و نیازبه شماها ندارم:(
الان میخوام بدون هیچ عذاب وجدانی ناراحت باشم و هی تو سرخودم نزنم که اونا خوبن و ایراد ازمنه.
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام بهـــار جان...
حرفات رو که خوندم خیــــلی ناراحت شدم؛
نمی تونم ادعا کنــــم درکت می کنم؛
ولی این رو می تونم حس کنم که نداشتن یه حامـــی برای ما دختــرا چقدر عذاب آوره؛ می تونم درک کنم که الان چقدر دلت می خواست از پدرت کمک بگیری؛ می دونم شاید به این پول حتی احتیاجی هم نداشتی اما نیاز داشتی که با گرفتن پول حس حمایتی رو از پدرت دریافت کنی.
پدر و مادر... جزء اون دسته از آدمایی هستن که چه خوب یا بد نمی شه عوضشون کرد... نمی تونیم یه پدر و مادر دیگه برا خودمون انتخاب کنیم؛ می تونیم؟ به خاطر این که پا به سن هم گذاشتن دیگه تغییر دادنشون سخته...
از قدیم گفتن دختر خونه ی مامان و باباش مهمونه؛ تو اگه یه جایی صابخونه اذیتت کنه به روش میاری؟ نه! تا وقت رفتن فقط تحمل می کنی... چه بسا که لبخندای زورکی هم تحولیشون بدی!
ایراد از تو نیست ولی وقتی اونا قابل تغییر نیستن همه میان به تو میگن دیدت رو عوض کنی تا دیگه غصه نخوری...
شاید امثال من که تو خونه ی پدریشون از این مشکلات رو نچشیدن قدر زندگی مشترکشون رو خوب ندونن؛ ولی مسلماً تو درآینده قدر آرامشی که همسرت برات میاره رو بهتر می دونی یا قدر حمایتی که از همسرت دریافت می کنی...
می فهمم که حرف زدن در مورد پدر و مادرت جلوی یه مرد غریبه که ازت درخواست ازدواج داره چقدر می تونه سخت باشه... ولی یکم به آرامش بعدش فکر کن! به این که همسر آیندت تو رو با تمام شرایطت پذیرفته باشه خیلی شیرینه... خیلی لذت بخشه که مردی فقط فقط تو رو دوست داشته باشه... این آرامش به اون سختی واقعاً می ارزه
اتفاقای بد گذشته رو (هرچی که بوده) بریز دور... هیچ اتفاقی در گذشته نمی تونه مانع خوشبختی آیندت بشه؛ پس فقط برای آیندت تلاش کن و امروزت رو با این فکر و خیالا از دست نده.
ببخشید خیلی طولانی شد!
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
سلام بهار عزیزم
نمیدونی چقدر برات ناراحت شدم وقتی مسائلت رو فهمیدم.
تاپیکت از صبح جلوم بازه و همزمان به کارها که میرسم شدیدا به فکرتم.
تا اینکه فهمیدم باید برای بهار مهربان و سختی دیده چی بنویسم.
همیشه می دیدم نوشته های بهار توش رنج و آزردگی هست اما نمی فهمیدم چرا تا به امروز.
دلیلش زخمی در گذشته است که التیام پیدا نکرده و فقط روش رو غبار گرفته.
اما باید این زخم درمان بشه و التیام پیدا کنه.
ماجرای "اپرا وینفری" رو نمیدونم شنیدی یا نه؟ اما برات می نویسم داستانش رو :
اپرا وینفری
بهار عزیزم اپرا زندگی بسیار بدتری از تو داشت. میدونم سختی کشیدی و چیزی که حقته بهت داده نشده اما خودت
بهتر از من میدونی که بخشش روح ناآرام تو رو تنها آرام می کنه و پذیرش و از نو شروع کردن.
برات سخنرانی نمی کنم چون تو از من بسیار قابل تر و بهتر هستی اما میخوام بگم اگر بخوای و شروع کنی هم
میتونی یک زندگی زیبا بسازی و هم ازدواج کنی.
من خیلی ها رو میشناسم که وضعشون از تو بدتره و الان خانواده و فرزند دارن.
گذشته تو ربطی به آیندت نداره و خداوند هم انقدر رحیمه که اگر ازش بخوای بهت میده.
پس لازم نیست از گذشتت چیزی به کسی بگی وقتی درش مقصر نبودی! چون به قول فرشته وقتی آدم تصمیم
میگیره زندگی سالمی داشته باشه خداوند گذشتش رو می بخشه و حتی به جاش نیکی می نویسه.
پس تو هم حق نداری فرصت زندگی رو از بهار بگیری!
فهمیدی بهار!!!!!!!!!!!!!!! تو حق نداری نا امید باشی! :46:
پس لطفا خودت رو یک مهره سوخته نبین! تو یک انسانی! و روح انسان کرامت و ارزش زیادی برای خداوند داره!
با مرور گذشته فقط زخم رو تازه نگه میداری! نفرت و ناراحتی فقط قلبت رو سیاه می کنه و
آرامشت رو می گیره و آیندت رو نابود! پس دیگه فلش بک نزن به گذشته!
بگو بخشیدم و رهـــــــــــــــــــــــ ــــا کردم مثل گفته های قشنگ خودت :46:
مطمئن باش پدر و مادرت نمیخواستن بهار آیندش تباه بشه و ناخواسته و در اثر فرهنگ غلط و نا آگاهی تو رو به اون
سمت سوق دادن! اما قلبشون اینو نمی خواسته.
بهار به این ناراحتی و تلخی گذشته افسار و لگام بزن و کنترلش کن این عواطف زخمی سرکش رو که آیندت رو ازت
نگیره! گذشته ها گذشته اما بهار تازه 25 سالشه! یک عالمه فرصت پیش روشه!
لا اقل وضع بهار از ترانه بهتره! ترانه آرزوشه که پدرش باشه اما با همه بد خلقی هاش اما دیگه هیچ کس رو جز خدا
نداره! توی سختی ها همیشه بدتر از خودت رو ببین تا بفهمی اوضاع اونقدر بد نیست!
بهار بیا و یکبار عزاداری کن واسه اون تلخی ها و اشک بریز و ببند پروندش رو!
با اون بهار خداحافظی کن و بهاری شو یکبار دیگه! مثل بهار طبیعت که حتی اگر خزونی بشه و سرما زده باز تو فصل
بهار شکوفه های صورتی میده و لطیفه.
روح بهار توی رنج بزرگ شده و دیگه باید دستش رو روی زانو بذاره تا آروم شه!
بی تعارف اگر دستت رو به خدا ندی آرامش نمی گیری بهار! پس بغضت رو سر سجاده بشکن حتی اگر بهش اعتقاد
نداری! اون میدونه چطور آرومت کنه و بهت یک فرصت جدید بده!
برای خدا هیـــــــــــــــچ چیز غیر ممکن نیست!
خودش گفته بخوانید مرا تا اجابتتان کنم!
بهار عزیزم ما کنارتیم و دوستت داریم و برات دعا می کنیم.
اما راه برون رفت از این داستان تلخ گذشتن ، بخشش و آغاز فصلی تازست!
دیگه به گذشته برنگرد و بهش فکر هم نکن! افسوس که چیزی رو درست نمی کنه گل من!
تازشم این دنیا فانیه بهاری. جهان باقی دیگه تلخی نداره و سراسر خوشبختیه اگر الان براش برنامه بریزی!
بهاری خداوند بهترین حامیه اگر بهش اعتماد کنی و بهش تکیه کنی.
به قول دوستم که پدرش در اثر اعتیاد مرد توی فلاکت میگه کاش همون پدر معتاد هم بود!
اونم تا وقتی پدر داشت یک سره شکایت داشت اما حالا........
بگذریم.
بهارم خدا منتظر توست تا باهاش صحبت کنی و بخوای هر چه میخوای.
همیشه دعات می کنم و از خدا برات یک همسر خوب ، زندگی عالی و فرزندانی صالح میخوام
اگر بچه هات چند سال دیگه بهت نگفتن مامان بهار :46:
:43:
RE: ازشون متنفرم..نمیدونم راه چارم چیه؟؟
بهار این پست رو نخون. برای تو نیست.
دوستان عزیزی که میخواید به بهار کمک کنید،
لطفاً چیزی رو که دوس نداره یادآوری کنه، ازش نپرسید.
اگه میخواست خودش بهش اشاره میکرد.
من هم نمیدونم اون اتفاق چیه.
اما بیاید به احساس بهار احترام بذاریم و در این مورد رنجیده خاطرش نکنیم.
:72: