RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
خانم حلمی عزیز، برداشت من از چند پستی که اینجا دیدم اینه که حق با شوهرتونه. دلایل شما برای انجام ندادن کارهایی که خواسته اصلا منطقی نیست. در مورد بقیه مسائل بین شما چیزی نمیدونم ولی در دو موردی که اینجا گفته بودین باشگاه و درس، من که از دلایل تون قانع نشدم. راه حل شما در این دو مورد که گفته بودین به نظر من خیلی ساده است: درس تون رو جدی بگیرید و باشگاه ثبت نام کنید. اینکه حالا چطور اینا تعمیم پیدا میکنه به موضوع تاپیک من راستش متوجه نشدم. بهرحال من کارشناس نیستم و فقط نظر شخصیم بود.
موفق باشید
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
خوشحالم که میگی حرفهام بهت انگیزه داده .
پس عزیزم آروم آروم برو چلو و کار کن که با خودت . مراقب خودت هم باش اگه تغییر مثبتی دیدی من هم در جریان بزار
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
اقاي بي وجدان،من مشكلي با اين ها ندارم.خدا رو شكر زباني كه علاقه اي بهش نداشتم رو در عرض ١٥ روز خوندم و تو امتحان سفارت هم قبول شدم. حتى كارمند سفارت ازم تعريف كرد ولي فكر كنيد در شرايطي هستيد كه دختر خالت و بقيه فاميلو بعد از ٢ سال ببيني منم ادم خانواده دوست هستم. معلوم هم نيست دفعه بعد بعد از جند سال ببينمشون. نامزدم باور نمي كرد كه من درسم خوبه. با حرفاش استرس وارد مي كرد طوري كه روز امتحان همش مي ترسيدم قبول نشم نامزد با حرفاش ناراحتم كنه كه خدا رو شكر قبول شدم. براي ورزش من خودم عاشق ورزش كردنم ولي تنهايي نمي تونم برم ثبت نام كنم. بايد كسي با باشه كه احتمالا اين هفته ثبت نام كنم.
نامزدم هم فكر كنم مثل شما باشه. من آدمي هستم كه ظاهرا مورد قبول همم ولي اون به همين حدش راضي نيست و توقع داره كامل باشم كه اونم حل مي كنم. اميدوارم مشكل شما هم حل بشه. شايد سنم كم باشه ولي اينو مي دونم كه : صورت زيباي ظاهر هيج نيست، اي برادر سيرت زيبا بيار. به عربي هم همين ضرب المثل رو دارند: ليس الجمال بأثواب تزيننا، ان الجمال جمال العلم و الادب. من هم براساس همين ها انتخابم رو كردم و اميدوارم موفق بشم
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
عزیزم من مطالبت کامل خوندم حرفهای 60nc خیلی دلسوزانه ومفیذ بود.بنظر من سعی کن عقد طولانی تا اینکه این حس ترذیذ از بین ببری اگه پیش یه مشاور حضوری بری فکنم خیلی کمکت کنه بنظز من نامزذ شما ادم بدی نیست اما بلد نیست با یه خانم چطور برخورذ کنه بهت پیشنهاد میکنم این کتاب بخونی هم کتاب خانم nc60
دوتاش عالین مخصوصا این مثل یک مرذ فکر کن مثل یک زن رفتار کن لینک دانلودش برات میذارم هیلی بهت کمک میکنه مرذها بهتر بشناسی
http://www.downloadneshan.com/01277_mesl..._fekr_kon/
مثل یک مرذفکر کن مثل یک زن رفتار کن
اینم دانلود کتاب انچه زنان باید درباره مرذان بدانند
http://4downloads.ir/tag/%D8%A2%D9%86%DA...9%86%D8%AF
RE: ترس مبهم از آینده...(واقعا به کمک احتیاج دارم)
عزیزم من مطالبت کامل خوندم حرفهای 60nc خیلی دلسوزانه ومفیذ بود.بنظر من سعی کن عقد طولانی تا اینکه این حس ترذیذ از بین ببری اگه پیش یه مشاور حضوری بری فکنم خیلی کمکت کنه بنظز من نامزذ شما ادم بدی نیست اما بلد نیست با یه خانم چطور برخورذ کنه بهت پیشنهاد میکنم این کتاب بخونی هم کتاب خانم nc60
دوتاش عالین مخصوصا این مثل یک مرذ فکر کن مثل یک زن رفتار کن لینک دانلودش برات میذارم هیلی بهت کمک میکنه مرذها بهتر بشناسی
http://www.downloadneshan.com/01277_mesl..._fekr_kon/
مثل یک مرذفکر کن مثل یک زن رفتار کن
اینم دانلود کتاب انچه زنان باید درباره مرذان بدانند
http://4downloads.ir/tag/%D8%A2%D9%86%DA...9%86%D8%AF
بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
نمي دونم چي شده كه يهو انگيزم براي ادامه ازدواجم به صفر رسيد. دلم برا نامزدم تنگ نشده حوصله ندارم باش حرف بزنم. تازگي ها حس مي كنم ازش مي ترسم. مثلا دستگاه تبلتش رو گذاشت پيشم تا با هم حرف بزنيم. يك جوري بهم داد كه انگار جون تو جون اين تبلت:163:
من هم اين قدر مي ترسم خراب نشه كه ديشب خواب ديدم شيشه ش شكسته و من ترسيدم چه جوري به نامزدم بگم و گريم گرفته. إحساس ميكنم پشتم خاليه و تگيه گاه خوبي نخواهم داشت.
نمي دونم چرا با اين همه تلاشم يهو افسرده شدم:302::302:
نمي دونم ديگه بايد چي كار كنم.
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
سلام.
جمله ای از کامنت شما نظرمو بدجوری به خودش جلب کرد که به احتمال 100% ریشه مشکل شما می باشد؟
(جمله شما :إحساس ميكنم پشتم خاليه و تگيه گاه خوبي نخواهم داشت.)
من این جمله شما رو مبنای عرایض خودم قرار می دهم و به ارایه توضیحی درمورد آن می پردازم:
ببیند جمله شما نشان دهنده (احساس) شما می باشد.نه (افکار) شما!
مثالی می زنم : تصور کنید شب در منزل تنها نشسته اید و مشغول تماشای تلویزیون هستید.ناگهان صدای بهم خوردن پنجره اتاق را می شنوید به ذهنتان می رسد که دزد وارد خانه شده است.چه احساسی به شما دست می دهد؟ترس؟اما اگر فکر کنید باد پنجره را به هم زده است چه احساسی را تجربه خواهید کرد؟آسودگی خاطر.
بنابراین شما هم وقتی در زندگیه روزمره خود احساس عدم اطمینان و عدم حمایت می کنید افکار متفاوتی به ذهن شما می رسد.بنابراین این افکار هستند که احساسهای مثبت و منفی را در شما بوجود می آورند.
بنابراین شما قبل از هرچیز افکاری که باعث تشویش و نگرانی شما می شوند،شناسایی کنید.این افکار هیچ کدام از موارد فوق الذکر که در کامنت خود عنوان کرده اید نیست.حتما این احساس ناخوشایند شما از مشکلی سرچشمه می گیرد که شاید یکی از مشکلات زندگیه شما می باشد که شما آن مشکل را نادیده گرفته اید مثلا درآمد پایین نامزدتان یا ... و این مشکل نهفته به صورت افکار اضطراب آور باعث احساس نگرانی در شما شده اند.من صرفا مثال زدم.
پس شما افکار نگران کننده ای که در مورد نامزدتان دارید و به ذهنتان خطور می کند در اینجا لیست کنید تا من و دوستان هم بهتر شمارو راهنمایی کنیم.پس تاکید می کنم افکار نگران کننده رو عنوان کنید نه احساساتتون!
چون احساس با افکار متفاوت است.یعنی ریشه این احساس ناخوشایند شما مربوط به افکار نامطلوب شماست.
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
سلام دوست عزیز
با این جملاتی که نوشته ای مشخصه که افکارت رو خیلی پیچیده کردی و برای هر چیزی راه نیروی منفی رو در پیش گرفتی و از طرفی هم به یاس و ناامیدی اجازه دادی تا به دلت رخنه کنه و به عواقب بعدش از جمله ترس و وحشت و احساس تنهایی دچار بشی ...
بهتره امید رو دوباره توی دلت رشدش بدی و برای خودت یک هدف رو در نظر بگیری و در یک مسیر مستقیم حرکت کنی ..
یادت نره برای هدفت هم برنامه ریزی درستی داشته باشی ..
حتما نباید یکی از افراد مهم جامعه باشی تا برای خودت برنامه ها بچینی بلکه می تونی حتی برای کوچکترین کارهات نظم بدی و اونها رو مدیریت کنی که اینطوری می بینی هدف موجب امید شده و امید هم باعث خنده و شادی دوباره ات میشه ..
انرژی مثبت رو هم فراموش نکن که نیروبخشترین اثر بر روی عقله ..
موفق باشی .
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
.
http://www.hamdardi.net/thread-25552-page-3.html
پست٢٣،يكي از مهم ترين دليل هاي اين فكرمه.اين كه احساس مي كنم تكيه گاه قوي ندارم.
http://www.hamdardi.net/thread-26282.html
يك سري شرايط ديگر باعث اين شده.شايد از نظر شما مسخره باشه ولي من رو خيلي اذيت كرد.رفته بوديم فشم، با خاله و پسر خاله هام.راستش من برادر ندارم ولي يك خاله دارم كه دو تا پسر داره و اونا رو مثل برادرام دوست دارم(يكيشون كسي بود كه دوستش داشتم ولي الان علاقم بهش در حد يك برادر واقعا. تازه كشور ديگه اي هم هست وسالي يك بار مي بينمشون) به قوي بودن و كلا أخلاق شون عادت كردم. در اين سفر يكي از اين دو به اصطلاح برادرام(نه اونيكه دوست داشتم)بودند.موقع اوردن وسايل پسر خاله هام چند تا چند تا كيسه دشتشون بود. نامزدم يكي دستش بود و كلي اخ و اوخ مي كرد.فرض كنيد بعد از يك ماه و نيم اومده بود و من بايد دلم براش تنگ مي بود.ولي من اصلااااااا
حالا مي ديدم پسر خاله هام همه ماشينو خالي كردند حتى خودم كيسه سنگسن دستم بود ولي مثل اون نكردم. بهش مي گم من اين طوري مي كنم كه مثلا يكي دلش برام بسوزه كيسه رو ازم بگيره. مي گه ااااااه منم همين طور. بعد از اين كه وسايلا رو اوردند هنوز كسي ننشته اولين نفر لم داد. بازم داشتم حرص مي خوردم.حالا از كوه مي اومديم بالا همه مي گفتن دستشو بگير من مي ديدم خودش داره به زور مي ره بالا مي ترسم دستشو بگيرم هر دو با هم بيوفتيم.اينم حرصم مي داد. و در همين چيزي كه خيلي حرصم داد اين بود كه خواهرم يهو از يك چيزي ترسيد گريه ش گرفت.داشت تنهايي مي رفت پايين منم دلم سوخت خواستم دنبالش برم مي گ ولش كن هيچيش نيست.منم عصبي گفتم مي خوام برم پيش خواهرم مي گه مگه قرار نيست تا بالا بريم منم داد زدم نمي خوام. داشتم مي رفتم پايين پنج تا انگشتم رفت تو تيغ هر پنج تاش هم خون اومد. بعد از حرص دادنم گفت نمي خواد خودم مي رم پايين. حالا مياد كلاس مي ذاره من دوبار از كوه بالا اومدم. حالا هنوز هم به جايي نرسيده بوديم. حالا دو تا پسر خالم به نوك كوه رسيده بودند. دست خود بود ولش مي كردم تنها مي رفتم.حالا در همين حين يكي از پسر خاله هام كه خارج زندگي مي كنه يك حرفايي مي زد كه هر مرد با غيرتي بود مي زد لت و پارش مي كرد مهم هم نبود فاميله.داشت به انگليسي مي گفت بيا پشت اين سنگه تو زنت سكس كنيد. نخواي من هستم. اصلا بيا سه نفره سكس كنيم.:163:بهم بگيد اي مرد ها شما بودين چه مي كردين؟!من عمل مي خوام نه حرف. بابام بود دعوايي راه مي انداخت. كه نگو. شوخيش هم زشته. اومده بهم ميگه مي خوام بهش بگم اين حرفا چيه مي زني زشته. منم الكي گفتم جوونه بابا ولش كن.(البته هم سنن)
چيزي نگفت كه هيچ باهاشون بگو بخند داشت.:316::316:
ديگه همش ازش فرار مي كردم ارزو مي كردم كاش نبود.حالا من عصبي بودم تو اين هير و ويري خون دماغ شد. از خواهرم دستمال خواستم حالا خواهرم شل و ول تا دستمال بياره ده سال لفتش ميده منم بدون دقت به اطرافم چنان داااااااد:324: زدم سر خواهرم كه يهو وقتي به خود اومدم ديدم همه نگام مي كنن.همه دعوام كردن البته خود هم خجالت كشيدم ولي حواسم نبود اصلا.
نامزدم مي خواد باهم راه بريم ولي من به بهونه پا درد فرار مي كردم.تا اين كه اين قدر همه گير دادن چرا با هم راه نميرين مجبورم كردن با هم تنها باشيم. اونايي كه مي گن نامزدم دوستم داره در هم چين موقعي به جاي اين كه يه كاري كنه من از اين حالت در بيا به ميگه:چرا درست رو نمي خوني (زبان براي امتحان سفارت)؟ چرا هنوز باشگاه نمي ري؟دليلات برام قانع كننده نيست!!و مسلما من تو اون حالت عشقولانه حرف نمي زنم منم مثل خودش تند برخورد مي كنم.همينجور در حال بحث بوديم تازه ١٠ دقيقشم قهر و حرف نمي زديم و من اصلا حوصله منت كشي نداشتم. اصلااااااااا
در حال ادامه جر و بحث بوديم كه خاله بزرگم كه در جريان عدم علاقم هست اومد. خالم گفت فهميدم باز داري بحث مي كني گفتم بذار از اين حالت بياين بيرون.
برگشتيم خونه حالا سير سير بوديم و خسته برگشتيم. واقعا زانوم درد ميكرد. حتى پسر خاله شكموم هم سير بود. گير داده بريم رستوران غذا بخوريم. بهش مي گم سيرم خستم، نه الا بريم. فلاني مياي نه. هيچ كي ميل نداشت تو اين شبي كه ناهارش جوجه خورديم شبش چلو كباب بخوريم. و نامزدم من رو در برابر امر واقع گذاشت.از قصد مياد جلو خالم اينا مي گه مي خواد با خواهر كوچيكم بره كبابي(از اين كه كسي من رو در برابر امر واقع شده قرار بده و مجبور به كاري كنه متنفرم).خالم اينا هم چشم غره(قره:311: )منو مجبووور كرد تو اون حال بريم بيرون. تازه جمعه هم بود...
همه اين اتفاقهاي عصبي كننده تو يك روز كه اولين روزي بود نامزدم رو بعد از يك ماه و نين مي ديد اتفاق افتاد...يكي از نحس ترين روز هاي زندگيم.تازه اين ها همش به جز ٣،٢ ساعت گريه جلو مامانم و خالم اخر شب كه من از اين متنفرم و حالم ازش به هم مي خوره و اين بي عرضه ترين شخصيه كه تو عمرم ديدم.:302::302:
سه هفته باهاش مسافرت بودم اوضاع هر روزم در اين حد بود.همه اين شرايط دست به دست هم دادند كه احساس كنم تگيه گاه خوبي ندارم:302::325:
البته بايد بگم كه طبق اخرين تاپيكم قصد تحسين در روابطم رو داشتم وكلي برنامه ريزي كرده بودم كه نامزدم رو ديدم با هم حرف بزنيم و كلي كار هاي مفيد ولي همش ته دلم قرص نيست.همش از برخوردش مي ترسم اينقدر كه همش مي زد تو ذوقم مي ترسم با اولين اقدام تو ذوقم خورده بشه و ديگ ندونم چطور ادامه بدم.به خصوص وقتي مي بينم يهو پيش بياد در حد سلا هم حوصله ندارم باش صحبت كنم بدتر استرس ميگيرم. اين تاپيك رو هم كه زدم ديگه احساس خلا و نا اميدي وجودم رو گرفته بود.آيا واقعا از نظر شما دليلم بچه گانست؟ دوباره ترس منو گرفته. اين احساس حالت نوساني در من وجود داره چون ته دلم قرص نيست. و با اين حالت نامزدم همچنان خودش رو سوپر مَن مي دونه.چشمك و h.m عزيز شما بگيد چه كنم؟ اصلا نمي تونم تلفني باهاش حرف بزنم و اينارو چندباره تكرار كنم چون به نتيجه اي نميرسم.
دليل بازم دارم برا اين احساسم و نامزدم علت بيشتر اون ها رو گرمي هوا مي دونه:163:
حالا چه كاركنم؟:325:
از طولاني شدنش هم معذرت مي خوام :72::72:
ممنون مي شم جوابم رو بدين
RE: بعد اين همه برنامه ريزي وتلاش انگيزم به صفر رسيد
دوستان كمك مي خوام...اگر در عرض يك ماه ديگر ويزام دربياد و همون موقع يك هفته بعد از رسيدنم به اونجا عروسي بگيرم بدبخت ميشم.