RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
آخ تازه میفهمم بی دل چی میگه و چه قدر آدم از منفعل بودن یه نفر حرصش میگیره!!
واسه کتک خوردن از بابات فقط میتونم بگم سعی کن کمتر کتک بخوری چون نه میشه زد نه میشه جواب داد نه میشه توهین کرد
اما برای کتک خوردن از برادرهای کوچکت
واقعا وایمیستی از داداش کوچکترهات کتک بخوری؟؟!!اصلا روت میشه اینو تعریف کنی که صاف صاف نگاشون میکنی و اونا کتکت میزنن!!!!!!!!!!!!!
باباتو دیگه کی هستی!!!!
الان به بهونه ی اصلاحت میزننت و دوروز دیگه میشی کیسه بکسشون .
تحت هیچ شرایطی حق ندارن تورو بزنن.خدا زبون داده واسه حرف زدن و دیگه دوره ی این نیست که مثله عصر حجر حرفشونو با کتک به کرسی بشونن
پس از این به بعد هر وقت خواستن بزنن اول اینکه محیط رو ترک کن دوم اینکه کم نیار اگه تونستی از خودت دفاع کن(حالا نه با گلدون و این چیزا بازبون ,اون هم نه با فحش و بد و بیراه) و با مادرت صمیمی تر شو بذار ازت دفاع کنه, در مقابل مادرت جبهه نگیر.مادر تنها کسیه که میتونه از دخترش حمایت کنه و آسیب پذیریشو کمتر کنه.رابطه تو با مادرت صمیمی تر کن.
بعد اینکه تا حدودی رفتار شما هم اشتباهه اصلا چرا یه رابطه ی تلفنی رو شروع کردی که کار به اینجا برسه.الان هم هی مدام نگو تلفن رو وصل کن تلفن رو وصل کن بذار متوجه بشن برات کم اهمیت شده و اگه تلفن وصل شه دیگه کاری باهاش نداری خودشون وصلش میکنن.به درست برس اینکه ببینن فقط فکرت به ازدواجه و هی روش تاکید میکنی ممکنه نتیجه ی عکس بده.همین که رابطه ات با مادرت صمیمی تر شد میتونی بهش بگی که چه قد دوست داری ازدواج کنی ولی نمیزارن(تا وقتی هنوز راه صمیمیت با مادرت رو چک نکردی سراغ فامیلا برای کمک نرو وضع بدتر میشه)
درضمن بهتره که قبل از پیدا شدن خواستگار این مساله رو حل کنی و متوجه بشن چه قد به ازدواج نیاز داری که با اومدن خواستگار سریع رد نکنن. چون اون زمان ممکنه تاثیر حرفت کمتر باشه
به هر حال خودت باید یه کاری بکنی و نشستن و غصه خوردن و تعریف کردنشون هیچ نتیجه ای نداره!الان 25 سالته و اگه دست دست کنی چند سال دیگه میشه 30 سالت و باید بشینی غصه بخوری که حالا که میزارن ازدواج کنم چرا خواستگار ندارم!اصلا برفرض اون زمان بتونی ازدواج کنی 5 سال کیس های خوب و فرصت یه زندگی عاشقانه رو ازدست دادی به خاطر منفعل بودنت!
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
شما چقد داستانت شبیه منه!
ترانه جون، تو این قضیه نمیشه زیادم اکتیو بود چون به ضرر آدم تموم میشه. من انقد که اعتراض کردم دیگه دفعه آخر مامانم یه حرفایی بهم زد که خیلی غرورمو شکوند.
ولی خب، با اعتراضای من مامانم اینا اجازه دادن دیگه خودم هم نظر بدم، ولی ظاهر قضیه این بود. در واقع بازم خودشون همه رو رد می کردن، یه بار با کلک، یه بار با دعوا و زور که باید بگی نه.
من که تصمیم گرفتم یه مدت هیچی دیگه نگم، بهشون گفتم هیچ کسیو راه ندید من میخوام واسه ارشد بخونم که اونا هم خیالشون راحت باشه.
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
ترانه جان. ممنون که برام وقت میگذاری.
راستش نمیخوام بحث رفتا خانوادم رو پیش بکشم. این دفعه که کتک خوردم اولین باری بود که بابا دست روم بلند کرد. بابا کلا ادم خشنی نیست. همون دفعه هم مامانم شارژش کرده بود. یعنی من که میرفتم تنها توی اتاق مینشستم و سعی میکردم دیگه چیزی نخوام مامان حساس شده بود. بعدشم اون رابطه تلفنی رابطه تلفنی که شما فکر کردی نبود. میخواستم راه حل بگیرم از یه روانشناس که باید با این طز رفتار خانواده ام چیکار کنم. رابطه ی دوستی نبوده که اینجوری میگید.
اول در اتاقم رو قفل کردن که نرم تنها بشینم و هی فکر کنم. بعدش گوشیمو ازم گرفتن. من ر وز به روز از خانواده ام دورتر میشدم و ازشون دلخور تر. اما در برابر این رفتارها هیچی نمیگفتم. نه به خاطر منفعل بودن. چون میخواستم به مرحله ی بی دردی برسم و برام رفتارشون درد آفرین نباشه. یه جورایی خودمو عادت دادم جز این رفتارها ازشون توقعی نداشته باشم. من در راه این بی احساس شدن تلاش کرده ام. خیلی زیاد. شاید اسمش منفعل بودن باشه. اما ترجیح دادم من هم برم تو جبهه ی اونا و ضد خودم بشم. حس کردم اینطوری دیگه رفتارهاشون برام قابل تحمله.
هر کاری کردن من هیچی نمیگفتم و فقط دورتر شدم و میلم به تنهایی بیشتر شد. تا حدی که ترجیح میدادم برم تو انباری بشینم ولی پیش اونا نباشم. به اینجا که رسید مامان شروع کرد هی به بابا و بقیه بگه که من دارم ازشون انتقام میگیرم. یه روز بالای پشت بوم واسه خودم نشسته بودم که بابا اومد و شروع کرد گریه و زدن توی سر خودش که تو داری انتقام چی رو از ما میگیری؟ داری با یه خونواده چی کار میکنی؟ تو آبرو برای ما نذاشتی و .....برادرهام که صدای بابا رو شنیدن اومدن بالا. من گفتم مگه من چیکارتون کردم؟ چیکار کردم که آبروتون رو برده باشم؟ بعد که دیدم بابا داره بدتر میکنه اومدم پایین و لباس پوشیدم که از خونه برم بیرون. مامان اومد جلوم وایساد. گفتم برید کنار. مامان نمیرفت کنار. من گفتم برید کنار میخوام برم بیرون. مامان باز مانع شد. من صدام رفت بالا و یکم مامان رو هل دادم. برادرم اومد منو کول کرد و برد و در همون حین من گفتم از همتون متنفرم. مامان گفت دیدید گفتم این میخواد از همه ما انتقام بگیره. من سعی میکردم خودمو از دست برادرم خلاص کنم و میگفتم چیکارم داری؟ میخوام برم بیرون. اما اون منو میزد و نمیذاشت. بابا هم از بالا اومد و کلی مشت و لگد نثارم کرد اما من از هیچکدوم دردم نمیگرفت.فکر میکنید چی گفت؟ گفت خیلی بدبختی. تو خودتو به خاطر اون که الان ازدواج کرده ب مامان هم وایساده بود و نگاه میکرد. بالاخره زدم بیرون. برادر کوچکم رو فرستادن دنبالم. هی بهش گفتم دنبال من نیایاا. اومد گفت میخوام باهات حرف بزنم. ولی فکر میکنید چی گفت؟ گفت خیلی بدبختی. تو اون شکل و ظاهری رو که یه دختر باید داشته باشه نداری. خودتو هم به خاطر اونی که الان ازدواج کرده بدبخت کردی و ... من بهش میگفتم برو خونه. دیگه نمیخوام بشنوم. اما میگفت باید تو هم بیایی. گفتم من الان نمیخوام بیام. هوا داشت تاریک میشد. گفت یا میای یا به زور میبرمت. من مقاومت کردم شروع کرد کتک زدنم. چند نفر جمع شدن گفتن چه خبره. گفتم آقا به شماها ربطی نداره. برادرمه. بعدش هم اون یکی برادرم با ماشین اومد دنبالمون من نمیخواستم برم خونه. دلم میخواست تنها باشم. نمیخواستم سوار ماشین بشم. به زور و کتک سوارم کردن و آنچنان دست و پامو محکم گرفتن و در ماشین رو قفل کردن که انگار یه روانی جانی رو جمع کرده اند. بعد هم یک ساعت بت ماشین تو خیابونا چرخ زدن و انگ روانی بودن بهم زدن و هر کار از بچگیم کردن جلو چشمم آوردن که حالم داشت به هم میخورد.وقتی بردنم خونه من دوباره رفتم تو انباری و در رو قفل کردم. مامان حتی نیومد بگه چته؟ حالا من با کدوم یکی از این افراد خانواده بشینم حرف بزنم؟ با مامانم چطور صمیمی بشم؟
فکر کنم با این حرفا که زدم موضوع تاپیکم کلا منحرف شد.
من فعلا فقط میخوام بدونم چطوری نیازها و خواسته هام رو بگم. حس میکنم اگه بگم بیشتر سبک میشم و تحقیر میشم. اونا فکر میکنن من فقط به خاطر شکست قبلی اینجوری شده ام.
همون دفعه تو ماشین برادرهام بهم میگفتن بدبخت میخوای برو زن دومش شو که راحت بشی.
نمیفهمن من چی میگم. همه رو ربط میدن به اون شکست قبلی. من نمیدونم چطور و با چه زبونی باهاشون حرف بزنم؟ نمیدونم چطوری حرف بزنم که تحقیر نشم.
من حتی یه بار بهروحانی محلمون از دلخوریهام از خانوادم گفتم. گفتم هم که انگیزه ام رو از دست داده ام برای زندگی و ... اما اونم مسخره ام کرد. گفت تو مثل یه مگس با هر بادی هر جا میری. یه دفعه دیگه اومدم باهاش حرف بزنم. گفت تویی؟ همون دختر لوسه؟ تو شوهر هم کنی ببینه اینقدر لوس و خنکی میره سراغ یکی دیگه !!!!
من نمیدونم. شاید مشکل از منه. یعنی از طرز رفتار و عکس العمل دیگران نسبت به اعتراضهام شک میکنم و میگم این منم که مقصرم و پر توقع و لوس و زجر آور و ....
من خیلی تلاش کردم تا یاد گرفته ام دیگه دردم نگیره و سفت باشم. ولی این حس اینکه دیگه از هیچ توهینی و حرف و ... ناراحت نمیشم و حتی خودم رو سزاوارش میدونم یه آرامش نسبی برام ایجاد کرده. هر چند شاید کاذب باشه. ولی جدیدا حتی وقتی باهام بد رفتار میکنن به خصوص مامان حتی یه حس خلسه ی لذت بخش بهم دست میده!!!
هرچی میگذره بیشتر باور میکنم که دارم برای ازدواج بی کفایت تر میشم. من این حس که دوست داشتنی باشم رو از خودم دور کرده ام چون حقیقتی که میبینمش فرق میکنه. من آدم دوست داشتنی نیستن حتی در بین خانواده ام.
خانواده ام راست میگن. نه؟؟!!!
بعدش هم من چطوری در این قضیه فعال باشم؟ یه بار سعی کردم فعال باشم و دو سال تمام تلاشم رو کردم به کسی که همدیگه رو دوست داشتیم برسم. اما بازم نشد.
الان که خواستگار نیست من که نمیتونم برم خودمو آویزون یکی کنم و بگم منو لطفا بخواه.
به خانواده ام هم بگم بذارید فکر کنم و رد نکنید باز حرفهای قبل رو خواهم شنید. تو کشته مرده ی شوهری. تو حتما قدرت کنترل غرایزت رو نداری. تو خوشکل نیستی.
نهایتش بهم حس ترحم پیدا میکنن که برام از هر کتکی بدتره.
یه دختر عمه دارم که الان تقریبا پنجته سالشه و به خاطر کمالگرایی هرچی خواستگار داشته رد کرده و عمه ام هم دخترهای بعدی و رد میکنه و دیگه برای اون خواستگار نمیاد. و الان افسردگی داره و وضع جالبی نداره.
مامان هی به من میگه تو رو که میبینم زهرا میاد جلو چشمم.
آخه این حرفو چرا به من میزنه وقتی میبینه خواستار ندارم؟ چرا برام ایجاد اضطراب میکنه؟
اگه براش مهمه که من اونجوری نشم چرا موردهایی هم که پیش میاد بدون شناخت رد میکنه؟ چرا نمیذاره فرصت برام پیش بیاد؟
آخه من چیکار کنم؟ بعضی وقتا میگم هیچی نگم سنگین ترم.
ببخشید من اصلا ذهنم رو نمیتونم منظم کنم. همه چی رو دارم با هم میگم.
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
خب اینارو از اول میگفتی!واقعا رفتارات عجیبه .من یکی مخم سوت کشید!!!!داری با کارات داد میزنی که هنوز بچه ای و ازدواجت زوده!
به نظر من مشکل از خانوادت نیست مشکل ازخودته(ناراحت نشی عزیزم )من زیاد به مشکلات و ناراحتی های مثه افسردگی واینا وارد نیستم .حالا امیدوارم هر کی اطلاع داره بیاد نظر بده
اولا تو پشت بوم نشستن بی عیب نیست پر از ایراده همسایه ها کلی حرف در میارن بعد یه آدم سالم نمیره تو انباری بشینه و این رفتار داد میزنه که من افسرده ام و تعبیرش برای خانواده اینه که به خاطر شوهره ناراحت میشن نمیدونن چه جوری ناراحتی رو ابراز کنن بهت میگن چرا دنبال شوهری و این حرفا درضمن با توجه به وجود دختر عمه ات و رفتارهای خودت واقعا مادرت حق داره نگران بشه
نمیدونم شاید اگه منم جای پدرت بودم با این مدل رفتار یه کم عکس العمل خشنی نشون میدادم!اگه بابای من بود احتمالا منو میکشت:311:
حالا برفرض اون عشق اولت ازدواج کرده این همه داد و قال نداره که! قبل از اینکه بخوای طرز فکر اونارو درست کنی رفتارتو درست کن.یه کاری کن بتونن بهت اعتماد کنن و بدونن از پس زندگیت بر میای!
در مورد اینکه چه جوری بامادرت صمیمی شی من ترجیح میدم بقیه نظر بدن من وارد نیستم
درضمن من نگفتم خیلی اکتیو باش اتفاقا نتیجه ی عکس میده که هی به همه بگی میخوام ازدواج کنم! رفتارت جوریه که احساس میکنن خیلی بچه ای و نمی تونی مستقل شی!گفتم رفتارتو اصلاح کن ,دیگه نمیخواد مدام تذکر بدی که باید تلفن وصل شه!هی میری تو اتاق میشینی درو میبندی که چی بشه!پیش خودشون فکر میکنن دخترشون با این روحیه ای که داره حالاها حالاها واسه ازدواجش زوده!به زندگیت برس درستو بخون و بهشون نشون بده همه تمرکزت رو ازدواج نیست و درکنارهمه ی پیشرفت هات میخوای ازدواج هم بکنی,عادی رفتار کن مثله یه دختر عادی و معقول,با مادرت صمیمی شو و بعد از اینکه کاملا از این فضای بچه بازی اومدی بیرون و باورت کردن بعضی وقتا جلوش بگو ببین فلانی همسن منه یا کوچکتر از منه و ازدواج کرد و یه جوری رفتار کن که متوجه بشه ناراحتی.مطمئن باش هیچ مادری طاقت دیدن غصه و غم بچه شو نداره و باهاش دشمن نیست و خیر و صلاحشو میخواد!
. زنده دل عزیزحالا مثلا اینکه بگید میخوام واسه ارشد بخونم و دیگه کسی رو راه ندید چی رو حل میکنه,تا وقتی مسئله ی مهمی مثله ازدواج برای خودتون کم اهمیته و انقدر راحت از خیرش میگذرید به خاطر اینکه میخواید غرورتون شکسته نشه نباید توقع داشته باشید کسی این وسط دلش بسوزه و نجاتتون بده و معجزه شه!حتی اگه شرایطتون تو خونه مثله جهنم بشه بازم باید بزارن خواستگار بیاد.
من نمیدونم جو خانوادتون و رفتارشون با فامیل چه طوره به نظرم اگه خودت میبینی براشون ناراحت کننده نیست و بدتر نمیشه یکی از بزرگترای فامیل رو واسطه کن(مثلا پدربزرگ, مادربزرگ ,عمو ,عمه, دایی یا هر کس دیگه ای)بازم میگم نشستن و فکر وخیال هیچی رو حل نمیکنه.من یه خانم 32 ساله رو میشناسم که همین مشکلو داشت و هیچ کاری نکرد و الان همون مادرش که هی میگفت زوده زوده بهش تیکه میندازه!
البته در مورد شما قبل از همه ی اینکارا رفتارتو درست کن.به قول یکی از اعضای اینجا که به خود من میگفت ننر بازی رو کنار بذار و بزرگ شو.این کارا فقط وضعتو بدتر میکنه.بزرگ شو .مثه دختر بچه ها ی 15-14 ساله رفتار نکن.اگه ناراحتی افسردگی داری درمانش کن
یکی نیست بگه تو که این همه نسخه میپیچی وضع خودت چه جوریه:311:
دیگه رسما یه پا مشاور شدما!فرشته مهربان کجایی ببینی ترانه داره جاتو میگیره:311:
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط taraneh89
. زنده دل عزیزحالا مثلا اینکه بگید میخوام واسه ارشد بخونم و دیگه کسی رو راه ندید چی رو حل میکنه,تا وقتی مسئله ی مهمی مثله ازدواج برای خودتون کم اهمیته و انقدر راحت از خیرش میگذرید به خاطر اینکه میخواید غرورتون شکسته نشه نباید توقع داشته باشید کسی این وسط دلش بسوزه و نجاتتون بده و معجزه شه!حتی اگه شرایطتون تو خونه مثله جهنم بشه بازم باید بزارن خواستگار بیاد.
آخرین راه حلی که به فکر من رسید این بود که یه مدت هیچ حرفی از این موضوع نزنم، تا یادشون بره و جو خونه آروم بشه و تو این مدت خودمم اصلا به این چیزا فکر نکنم اما این مسئله همیشگی نیست (فقط یه مدت)
وقتی یه زخمیو دست کاری می کنی بدتر میشه، باید صبر کنی
pooh جونم منم با ترانه موافقم که میگه ارتباطتو با مادرت و خانوادت خوب کنی، دیواری که دور خودت کشیدی رو بشکن، میدونم برای شروع سخته که یه دفعه بری و کلی ابراز محبت بکنی، اولش برو پیششون بشین و اخم نکن، کم کم بهشون نزدیکتر شو، مامانتو ببوس بهشون بگو که چقد دوستشون داری و برات مهمن
من از وقتی این کارو کردم خیلی آرامش دارم ضمنا دارم سعی می کنم با رفتارام بهشون نشون بدم که صلاحیت انتخاب کردن شریک زندگیمو دارم، مثلا
با درست و خوب زندگی کردن،
با برقراری ارتباط صحیح با خونوادم و دوستام،
با تصمیمایی که برای زندگیم میگیرم و سعی می کنم به بهترین شکلی که میتونم عملیشون کنم
وقتی رفتارای شما رو ببینن که درست و حساب شدس بیشتر اعتماد می کنن
با این کارا آرامش و شادی بهم برگشته، فکر کنم من یه قدم از شما جلوترما :310:
به نظرم اولین قدم برای حل این مشکل اینه که خودمون خوب زندگی کنیم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط Pooh
اگه براش مهمه که من اونجوری نشم چرا موردهایی هم که پیش میاد بدون شناخت رد میکنه؟ چرا نمیذاره فرصت برام پیش بیاد؟
ممکنه بخاطر همون شکست عاطفی قبلتون باشه، و اینکه حس می کنن شما هنوز با اون مسئله کنار نیومدی، اگه کنار نیومده باشید طبیعیه که بترسن باز اون اتفاق تکرار بشه
با تغییر در رفتارتون نشون بدید که دیگه به اون قضیه فکر نمی کنید، چهره ای که شما با ناراحتی ها و گوشه گیری هاتون از خودتون نشون میدید بهشون میگه هنوز به فکر گذشته اید. شاد باشید :46:
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
pooh عزیز،
هر دو خواهر شما تجربه یک ازدواج ناموفق داشتند.
شما بخاطر شکست عاطفی به خودت و خانواده فشار زیادی وارد کردی.
پدر و مادر شما بخاطر ازدواج دخترهاشون هزینه سنگینی دادند. علت این که در مورد شما فعلا قضیه را مسکوت نگه داشتند همین است.
نمی خوان تجربه دو خواهر قبلی تکرار بشه. منتظر هستند که شما به آمادگی لازم برسی بعد خواستگار به خونه راه بدن.
پس اگر مایلی ازدواج کنی، باید از خودت شروع کنی. بهشون نشون بده و ثابت کن که گذشته ها را فراموش کردی. شاد و سرحال باش. توی جمع خانواده شرکت کن. ورزش کن. کلاس برو. زندگی نرمال داشته باش تا عکس العمل نرمال ببینی.
به قول ترانه ماجرای دعوا و کتک کاری با برادر و پدرت را که خوندم تعجب کردم. من هم بودم جرات نمی کردم خواستگار راه بدم.
زندگی و ازدواج ساده نیست. شما اگر الان با مادر و برادر و پدر مشکل داری، چطور می خواهی با خانواده همسر و همسر که از یک تربیت و فرهنگ دیگه هستند کنار بیایی؟
تو در راه آمادگی برای زندگی شاد و سالم قدم بردار، بقیه اش درست خواهد شد.
یک کوچولو هم برای ترانه:
ترانه خانم تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟
اینقد قشنگ توی تاپیکهای دیگران تحلیل می کنی و نظر می ذاری، بعد ما را توی تاپیک های خودت دق مرگ می کنی :72:
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
با سلام و احترام
Pooh گرامی
ارتباط شما با خانواده ات دچار ابهام و سوء تفاهم شده است و این بر می گرده به گفته <پیدا گرامی> به سابقه مسائل شما.
خانواده هم نتوانسته صحیح این مسئله را مدیریت کند روش اجتنابی پیش گرفته است.
برای خارج شدن از این بن بست چند گام بردارید:
یکم:
در گام اول تمرکز خود را از روی همسر گزینی و انتخاب همسر بردارید و روی تصحیح ارتباط خودتون و خانواده اتان بگذارید.
دوم:
شما ضعف هایی درون خود دارید که با توضیحاتی که دادید درون ریزی و سرکوب بعضی حرفهایتان هست که تصور می کنید دیگران درک نمی کنند. در واقع زود در برابر دیگران تسلیم می شوید اما درون خودتون در برابر آن حرفها تسلیم نیستید و مقابله می کنید. شما به روش خشونت خاموش با خانواده در افتاده اید. یعنی روشهایی دارید که دانسته یا ندانسته، عمدا یا سهوا خانواده را تحریک می کند و تحت فشار قرار می دهد. آنها هم کم می آورند و به اشتباه سخت گیری را زیاد می کنند.
لذا باید روش خود را عوض کنید. وقتی می بینید خانواده درکت نمی کند. عقب نشنیی نکن، درون خودت به آنها بدو بیراه نگو، یواشکی کاری نکن، و به خودت غر نزن، بلکه مودبانه با خانواده صحبت کن. اگر آنها حرفی زدند و ناراحتی شدی زود رها نکن و برو. زود نشکن. بلکه اصرار کن. اما منعطف باش. توقع نداشته باش حرفهایت را حتما قبول کنند.
مثل لاستیک باش. نه سفت و سخت باش که کشیده نشوی، نه وقتی کشیده شدی به همان شکل بمان. بلکه هم همراه خانواده کش بیا، و هم اگر حرفت درست هست برگرد و دوباره محترمانه از آنها خواهش کن.
سوم:
واگویه های منفی با خودت را کنار بگذار. اینکه در خلوت خود و در ذهن خود مرتب آیه یاس بخوانی ، مشکلت را افزون می کند. باید بزرگ شوی تا ازدواج کنی. برای بزرگ شدن اول باید بتواند رابطه تعاملی سازنده ای با خانواده ات داشته باشی.
مطمئ باش اگر کسی با خانواده اش (حتی اگر خانواده غیر منطقی باشد)، نتواند تعامل سازنده و منعطفی داشته باشد ، هرگز با همسر و خانواده شوهرش نمی تواند ارتباط موثری ایجاد کند و مشکل دار خواهد شد.
لذا شما باید نظر مثبت را مورد رفتار خانواده ات داشته باشی. چون در آن صورت آنها را دوست خواهی داشت، در آن صورت امید داری که باهاشون حرف بزنی، در آن صورت باهاشون ارتباط می گیری، در آن صورت سوء تفاهمات شما برطرف می شود. در آن صورت خانواده با شما همدلی می کنند.
خلاصه:
اکنون به جای تمرکز روی خواستگار، تمرکز خود را روی بهبود ارتباطت با خانواده بگذار و در این مسیر حرفهایت را بزن، تسلیم نشو، درگیر هم نشو. بلکه مصمم باش.
به آنها بگو که نیاز به ازدواج داری، حتی اگر آنها به شما طعنه زدند از این حرفت بر نگرد. بگو که نیاز طبیعی شما هست. و سرکوب نکن.
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
با سلام مجدد.
از همگی دوستان به خصوص مدیر همدردی متشکرم که برایم وقت گذاشتند.
[/color]بعد از اون جریان تابستون سعی میکنم از حرفهاشون ناراحت نشم. بهشون توجه نشون بدم البته نه کلامی. بلکه مثلا اگر بیمار بشن خیلی بهشون رسیدگی کنم. یا مثلا لباسهای کار بابا رو بشویم یا اتاقشون رو مرتب کنم و ... ولی هرچه تلاش میکنم نمیتونم وارد ارتباط کلامی بشم و حرف محبت آمیزی به اونها بزنم. در ضمن اکثر اوقات حس میکنم محبت کردنهام ظاهریه و دارم خودم رو گول میزنم و در برابر اونا ریاکارانه رفتار میکنم. این حس نمیذاره با میل و اطمینان ادامه بدم. به علاوه ی این حرفهایی که قبلا ازشون شنیده ام نمیذاره. مثلا بابا قبلا گفته بوده من هروقت یه چیزی از بابا میخوام بهش محبت میکنم!! این جور حرفا باعث میشه فکر کنم وقتهایی همکه دارم بهشون محبت میکنم دید منفی نسبت به من دارند.
]این رابطه ی تعاملی سازنده یعنی چی؟ بزرگ بودن یعنی چی؟من قبلا اینجوری نبودم. شاید همون بزرگی که شماها میگید بودم. و تلاش میکردم به خانواده ام نشون بدم که من بزرگ شده ام. اما من حتی احترامی که باید پدر و مادر و حداقل برادرهای کوچکترم لاافل جلو جمع بذارن نداشتم. من هیچی نمیگفتم. حتی توی اون دعوای تابستون من صدام در نمی اومد جز اینکه میخوام تنها باشم. برید کنار میخوام برم بیرون. یا ولم کن میخوام تنها باشم و دنبالم نیا. حتی توی دعوا هم من هیچ توهینی بهشون نکردم. و اعتراضی هم در برابر کتکهاشون نکردم. ولی اونا هیچوقت درک نکیکنن که مثلا من ناراحت میشم وقتی مامانم مثلا جلو خاله هام میگه یکی که میادمن روم نمیشه بگم این دخترمه!! چرا روش نمیشه؟؟ مگه من چطوری بودم؟ من که درسم خوب بود. دانشگاه دولتی بهترین رشته رو خوندم. خونه داریم کامل بود. کارهای هنریم خوب بود.مودب و آروم بودم. اهل مطالعه بودم. اهل نماز و عبادت بودم . هیچوقت سراغ دوست پسر و این برنامه ها نرفتم و ... روش نمیشه بگه من دخترش هستم چون خودش خیلی خوشکله و من خوشکل نیستم. فقط به خاطر همین.
من چرا باید به تلاش برای خوب بودن ادامه میدادم؟ من هر بار که هیچی از خوبی هام رو نمیدیدن و فقط به خاطر نداشتن زیبایی ظاهری در برابر دخترای فامیل کم داشتم باید کمتر شمرده میشدم در خودم میشکستم. فقط برای خدا درد دل میکردم. ولی به همون یکی دو ساعتی هم که با خدا خلوت میکردم و گاهی گریه میکردم گیر میدادن.
به من میگن امل. چون دوستام اعتقادات مذهبیشون قویه. چون من برعکس خواهرهام حجاب میگیرم.
من برای چی باید به تلاش ادامه میدادم؟؟ خسته شده بودم از تلاش برای خوب به نظر رسیدن. واقعا خیلی خسته. به جاش سعی کردم خودم هم یاد بگیرم به خودم بگم که آره اونا حق دارن تو خوب نیستی و کارهات بی فایده و کم ارزشه. خودمو توی خودم کشته ام. اما هرگز قیل و قالی راه ننداختم.
حس میکنم دوستشون ندارم. نمیتونم باهاشون رابطه برقرار کنم. اینکه دوست دارم ازدواج کنم بیشتر به خاطر اینه که از اینجا خسته شده ام. یه جایی و یه کسی رو میخوام که بتونم باهاش از اول صحیح زندگی رو بسازم. یه کسی که حس کنم خوبی هامو میبینه و براشون ارزش قایله و منو با همین قیافه و ظاهر هم دوست داره. انگار خیلی این برام مهمه که کسی ظاهر من رو هم دوست داشته باشه. و من بتونم نشون بدم که میتونم همسر خوبی باشم.
نمیدونم. واقعا نمیدونم چرا با وجود اینکه اینقدر میترسم که نکنه من هم مثل خواهرهام بشم ولی اینقدر دوست دارم که یه زندگی مستقل و خوب داشته باشم.
این آرزو همچنان ته دلم هست. هرچقدر هم که پسش میزنم باز هم هست. مشغول درس و مطالعه هم که باشم باز هم پشت ذهنم درگیر این قضیه هست. و بعد باز هم این تشر رو به خودم میزنم که : برای خودت آرزوی الکی نساز. کسی از تو خوشش نمیاد.
فکر میکنم اینکه کسی از من خوشش نخواهد اومد یک حقیقته و باید اون رو بپذیرم.
نمیدونم چطوری تمرکزم رو از روی این فکرها بردارم و همینطور چطور واگویه ی منفی نکنم.این واگویه ها به نظر خودم تلاش برای پذیرش حقیقته!!!
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
[/size]سلام دوباره
من فعلا دارم برای کنکور ارشد خودم رو آماده میکنم.آیا اینکه به مامانم بگم از این به بعد موردها رو بدون خواستن نظر من رد نکنه و خودم دیگه کاری به این قضیه نداشته باشم کافیه؟
آیا اگر باز خواستگاری نیامد اینکه من این مسئله رو به مامان انتقال دادم بیشتر باعث نگرانی مامان نمیشه؟ و یه موقع نمیخواد همه چی رو ربط بده به این قضیه؟
RE: پدر و مادرم به مسئله ازدواج من توجهی ندارن!!!!
عزیزم سلام...چرا اینقدر تند می ری اخه...پدر مادر منم عمرا اگه یکی بهشون بگه واسه دخترتون بیایم بگن بله تشریف بیارید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 25 سال سن گرفتم از خدا آرزو به دلم موند بابام یه اکی بده!!! همرو رد می کنن!!!! خب این که مهم نیست!!! اون چنتایی هم که اومدن خودم پیدا کرده بودم....کلن خونوادم میگن بدو بدو کار کن پول در بیار ایشالا 30 سال به بالا ازدواج! عزیزم کار می کنی؟؟؟ کار پیدا کن هم می ری تو اجتماع هم از خونه دور می شی دیگه نمی ری انباری هم دستت تو جیبت می ره هم فکر کمتر می کنی...اینم بدون تنها نیستی خیلی ها مثل تو هستن چرا اعصاب خودتو خونوادتو خرد می کنی