RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیزم خواستم بگم خیلی از خصوصیاتت شبیه منه.می دونی من گاهی راجع به خودم چی فکر می کنم؟
با خودم می گم چون من در برابر دیگران منفعلم.و خیلی ها حقمونو می خورن و ازمون سو استفاده می کنن در نتیجه ما این کمبود رو با رفتارهای غلط با همسرمون تخلیه می کنیم.
و افرادی مثل من و تو خیلی به همسرشون وابسته می شن.من الان این مشکل رو دارم.
این گریه های بیش از حدمون هم آفته.گریه زیادی باعث عادی شدن می شه.باور کن یه زمان همسرم طاقت نداشت یه قطره اشک بریزم ولی اونقدر من برای هر چیزی گریه کردم که اون فقط یه گوشه می شینه و گاهی خیلی راحت عبور می کنه
راجع به بی نظمیت اگه خدائی نکرده در حد ماله منه به فکر چاره باش که خیلی بده.من تا حد زیادی پیشرفت کردم اگه خواستی تاپیک منم راجع بش بخون.البته امیدوارم مثل من نباشی
اینکه به خودت نمی رسی اشتباهه.تو رو از زنونگی دور می کنه.
من فقط راجع به خودت گفتم امیدوارم کمکت کرده باشم
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
رایحه ی عشق عزیز ممنون از توجهت ..
دقیقا تمام حرفایی که زدی درسته .. میدونم که اگه از همین مقطع جلوی خودمو نگیرم خیلی جلوتر میرم و این رفتارهای بد تشدید میشه .. همین طور در مورد همسرم ..
گلم کاش لینک تاپیکتو میذاشتی .. خیلی دوس دارم بخونم و ازش استفاده کنم ..
احساس میکنم در عین این که همسرمو دوست دارم خیلی ازش میترسم .. اول کار گربه رو دم حجله کشته :311:
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیزم لینک تاپیکمو می ذارم امیدوارم به دردت بخوره
زن شلخته دیدید؟
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
سلام دوست خوبم
اگر همسرت نخواد همکاری کنه و خودت هم نخوای روی خودت کار کنی چیزی درست نمیشه عزیز من.
پس حتما به یک مشاور خوب حتی به تنهایی مراجعه کن.
اول باید خودت رو احیا کنی چون ما به شوهر شما دسترسی نداریم.
باید با افزایش اعتماد به نفست با لینک هایی که دادم روی خودت از همین حالا کار کنی.
باید روی خجالتی بودنت کار کنی! باید عزت درونیت رو افزایش بدی.
و اما در مورد همسرت!
آدمها وقتی کسی رو تحقیر می کنن که که احساس کنن اون آدم داره خودش رو برتر می بینه. در نتیجه سعی
می کنن مخاطبشون رو تخریب کنن.
حالا ببین چی شده که همسرت این حس بهش دست داده؟
چرا خودش رو در یک رقابت می بینه یا چرا فکر می کنه که با خرد کردن تو اقتدارش حفظ میشه؟
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
بهار جان ممنونم که پی گیر هستی و نظرتو بهم میگی :46:
عزیزم امکان مراجعه به مشاور حضوری رو ندارم .. همون طور که گفتم تمام رفت و امدهام با اجازه ی همسرمه و از نظر ایشون مشاوره یعنی اتلاف وقت .. میگه ما با هم مشکلی نداریم و به اینکه من چقدر اذیت میشم اهمیتی نمیده .. اوضاع اقتصادیم که بدجور خرابه و از نظر مالی نمیتونم برم مشاوره :163:
لینکی که دادی رو خوندم .. باور کن بیشتر تاپیک های مربوط به اعتماد به نفس و عزت نفس رو خوندم ولی تو عمل مشکل دارم .. نمیتونم اعتماد به نفسمو ببرم بالا .. با اینکه تمام تلاشم رو میکنم برای انجام کارهام و موفق هم میشم اما باز اعتماد به نفسم خیلی پایینه ..
همسرم همیشه فکر میکنه مرد یعنی موجود برتر .. و به همین دلیل سعی میکنه منو تخریب کنه که هیچ وقت نخوام خودمو ازش بالاتر ببینم .. با این که میدونه من اعتماد به نفسم کمه و کلا خودمو پایین تر ازش میبینم بازم تحقیرم میکنه که یه وقت به قول خودش تو روش واینستم ..
میخواد فرمانروای رابطه باشه و بگه که من شخص اول این رابطه هستم و تمام تصمیم ها رو من میگیرم .. با اینکه عملا همین طوره و من سعی میکنم حس غرور مردانه ش رو ارضا کنم اما باز دست بر نمیداره ..
عزیزدلم من برای گرفتن کمک اینجام و تمام تلاشمو میکنم و حرفهای شما و دوستان رو گوش میدم .. دلم میخواد یه سهمی از این زندگی داشته باشم تو جامعه باشم با مردم ارتباط داشته باشم .. ولی مدام این جواب رو میگیرم که زنی که چشم و گوشش باز بشه به درد زندگی نمیخوره .. اخه اجتماعی بودن چه ربطی داره به چشم و گوش باز شدن ؟!!!
به خودم میگم تو میتونی .. تو میتونی از پس هر کاری بر بیای .. برای کارهایی که انجام میدم به خودم جایزه میدم .. صبح ها به زور خودمو زود بیدار میکنم و تا اخر شب مشغول نگه میدارم .. دارم کارهای خونه رو یاد میگیرم و سعی میکنم منظم باشم .. اما همه ی تلاشم با یه کار کوچیک همسرم دود میشه و میره هوا .. اونوقته که با خودم فکر میکنم من برای چی دارم این کارها رو میکنم ؟ برای کی دارم تلاش میکنم ؟! برای اینکه صبح تا شب تو خونه حبس بشم ؟ برای همسرم که مدام تحقیرم میکنه و از کارهام ایراد میگیره ؟ برای کسی که اجازه نمیده حتی تا جلوی در خونه هم برم ؟! دلم میخواد یه وقتهایی بی دلیل برم قدم بزنم .. حال و هوام عوض شه .. نه اجازه ی تنهایی رفتن رو دارم نه خودش میبره ..
خیلی همسرمو دوس دارم .. تو هر لحظه که نفس میکشم میگم خدایا شکرت که این مرد همسرمه .. اما منم دلم زندگی میخواد .. زندگی واقعی !!
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
عزیزم ای کاش همه این درد و دلاتو براش بنویسی.گاهی نامه معجزه می کنه.شاید نمی دونه چقدر داره عذابت می ده.
حتما امتحان کن.ولی تو نامت تحقیر نکن.درد و دل کن:46::72:
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
رایحه جان ممنونم ..
این کارو بارها انجام دادم .. حتی یه بار دفتر خاطراتم رو دادم خوند تا بفهمه چقدر اذیت میشم با این کارهاش و تو هر لحظه چه حسی پیدا میکنم .. اما تغییر کردنش نهایتا دو روزه .. وقتی میبینه من چقد صبورم جلوی کارهاش خودش ناراحت میشه و میگه ببخش انقد اذیتت میکنم .. از این به بعد اختیار دست خودته هر جور که صلاح میدونی عمل کن .. حتی تشویقم کرد برم دانشگاه .. اما بعد چند روز دوباره اخلاقش عوض میشه و سخت گیریهاش شروع میشه .. و وقتی میگم تو قول دادی و حرفاشو یادش میارم میگه بین اینهمه مشکلاتمون چرا میخوای مشکل اضافه کنی ؟ ما مشکلی نداریم و تو بیخودی داری بزرگش میکنی !!
من میخوام این مشکل رو ریشه ای حل کنم که دیگه به مشکل نخوریم .. :(
چقد مشکل تو مشکل شد :311:
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
خیلی فکر کردم .. خودمو رفتارامو گذاشتم زیر ذره بین و دیدم نههههه !! این خانه از پای بست ویران است :311:
یه هفته ست تو تمام کارای خودم دقیق شدم ..
من از بچگی میشه گفت یه ذره زورگو و قلدر بودم !! هر چیزی رو که میخواستم امکان نداشت به دستش نیارم ..
1-تو دوران راهنمایی من با یه اقایی دوست شدم .. و تمام مشکلا از جایی شروع شد که بینمون علاقه ایجاد شد .. و بعد دو سال ایشون از من خواست رفتار هامو تغییر بدم و اونی بشم که میخواد ( قصدمون ازدواج بود) من قبول نکردم و گفتم من همینم که هستم و رابطه مون بهم خورد .. اما بعد یه سری جریانات دوباره برگشتیم پیش هم و من برای اینکه اون اقا رو داشته باشم رفتارمو عوض کردم .. جوری شدم که اون میخواست .. و همیشه ی همیشه ترسم از این بود که رابطه مون بهم بخوره بنابراین هرجوری که اون میگفت شدم ( اینجا اعتماد به نفسم به شدت تخریب شد )
2-این رابطه 6 سال طول کشید .. بعد 6 سال این اقا بدون هیچ توضیحی گذاشت و رفت .. هر چقدر هم دنبالش رفتم برنگشت .. ( اینجا غرورم له شد و عزت نفسم از دست رفت )
3-یه مدت بعدش من با همسرم اشنا شدم .. از ترس تنهایی و به خاطر ضربه ی روحی شدیدی که خورده بودم وابسته شدم بهش .. و باز برای از دست ندادنش خودمو تغییر دادم و از خود واقعیم فاصله گرفتم .. ( تو این مرحله فک میکنین اعتماد به نفسی مونده واسه من بیچاره ؟! )
و همسرمم از اونجائی که ادم قدرت طلبیه استقبال کرد از این تغییرات .. از این بی اعتماد به نفسی من .. از اینکه خودمو کوچیک تر از همه میدیدم و همسرمو بیشتر و سرتر از خودم .. و این شروعی بود برای شکستن من ..
وقتی به گذشته نگاه میکنم جز حماقت هیچی نمیبینم .. تو 21 سالگی هیچی ندارم .. یعنی به جایی رسیدم که حق خودمو نمیتونم بگیرم !
و جالبه که همه ی خانواده استقبال میکنن از این حالت من .. انگار اینجوری بیشتر دوسم دارن ..
قبل از ازدواج به زور چنگ و دندونم که بود خواسته هامو میگرفتم از دیگران .. کار میکردم کلاس میرفتم درس میخوندم تقریبا چهار روز هفته رو با دوستام بیرون بودم و ...........
اما بعدش .. بعد اینکه به همسرم علاقه پیدا کردم دیگه به معنی واقعی کلمه منفعل منفعل شدم ..
الان به جایی رسیدم که برای تمام کارهام اجازه میگیرم از دیگران .. برای بیرون رفتن باید یک ساعت با مادرم بحث کنم و اخرش با اخم و تخم اجازه بده ( دوران مجردی من تا 11 شب هم خونه نمیومدم و کسی چیزی نمیگفت ! ) .. برای درس خوندن باید از همسرم خواهش کنم که اجازه بده و بعد کلی دعوا بگه هروقت رفتیم خونه مون ! .. یا برای هر کاری .. برای خرج کردن پولی که خودم در میارم !! برای تمامی کارهام باید به چندین نفر جواب پس بدم .. که قسمت اعظمش همون همسرمه که خیلی اذیت میشم ..
بچه ها .. من خیلی سعی کردم این مشکلو تنهایی حل کنم اما نتونستم ..
کاش بیاین و کمکم کنین ..
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
جالبه! شما تازه 21 سالتونه. 6 سال هم تو رابطه بودید بعد هم نامزد کردین یعنی اینکه وقتی 14 سالتون بوده وارد یه رابطه شدید
احساس پیری میکنم! من 31 سالمه تا حالا احساس جوونی میکردم اما شما جوون تر ها رو که میبینم یاد موهای سفیدم میفتم!
دوست خوبم. میگن یه رابطه و یا ازدواج ناموفق ذهن آدمو مثل آب گلالود میکنه. سریع میخوای یکی رو پیدا کنی که تنهایی رو جبران کنه و کنارش باشی. هنوز گل اون رابطه ته نشین نشده (اونم یه رابطه طولانی مدت که ریشه در نوجوانی داره) وارد یه رابطه جدی تر شدی.
همین شده که طرف داره از این آب گلالود ماهی میگیره.. شما شده بازیچه و همه جوره داره باهات بازی میکنه.
ببین من خودمو مثال میزنم که یکبار یه ازدواج ناموفق داشتم. من کلا آدم زورگویی نیستم و به آدما حق انتخاب میدم.
همسر اولم به هیچ وجه زیر بار حرف من نمیرفت حتی حرفای منطقی و چیزایی که به صلاح خودش بود سر هر مساله کوچیکی ما کلی دعوا داشتیم.
خوب بگذریم که کار ما به کجا کشید و الان با یه دختر 6 ساله دوباره دارم ازدواج میکنم...
نامزد من اخلاقای و اقتدار مردونه رو دوست داره دوست داره من براش تصمیم بگیرم من بهش بگم چیکار بکن چیکار نکن. خوب من خودمو میشناسم حواسم هست که از فضایی که به من داده شده سوء استفاده نکنم و کاری نکنم که زندگی برای ایشون هم سخت بشه. چون تا یه حدی ممکنه این اخلاق باب میلش باشه اما بعدش تحملش کم میشه و چون خودش این فضا و این اجازه رو به من داده که تو کاراش دخالت کنم باعث میشه که ناخواسته ازم دور بشه (چی گفتم! )
اما من از همین اول سعی میکنم که رفتارم کنترل شده باشه. پدر من مرد مقتدری بود همین حالاشم همه حرفا و انتخابای مادرم با ایشونه، مادرمم مشکلی نداره چون به قول خودش داره میسوزه و میسازه و زندگی همین بوده که هست همیشه
همسر شما تیپ شخصیتش اینجوریه. تا خودش نخواد نمیتونه عوض بشه
شما به فکر زندگیت باش
درسته اول از همه حرف اینه که بتونی درستش کنی
اما اگه واقعا رفتار ایشون به این شدت باشه که میگید به نظر من عمر و لحظه هاتونو هدر ندید
احساسات رو برای یک هفته کنار بذارید و ببینید میتونید با یه همچین آدمی یه عمر زندگی کنید؟ میتونید برای همیشه رفتارش رو تحمل کنید؟
چون بعد از عروسی خیلی بدتر خواهد شد این محدودیت ها و به خودتون میاید و میبینید تو یه قفس به اسم زندگی گیر افتادید که دیگه راه برگشتی هم نداره.
بعدش این میشه که شروع میکنید به پنهانکاری و دروغ گفتن (منطقی هم هست چون مجبورید)
RE: این زندگی اونی که من میخواستم نشد ..
دوست عزیز ممنونم از نظرت ..
درسته من خودمم قبول دارم اشتباه کردم .. سنم خیلی کم بود و به خاطر شرایط بد خانواده پناه بردم به یکی دیگه .. من اشتباهاتمو قبول دارم و اومدم اینجا اصلاحشون کنم .. از یه نوجوون 13 14 ساله نباید انتظار داشت که درست فکر کنه و راه درستو انتخاب کنه ( مگه اینکه یه نفر باشه که راهنماییش کنه ) و متاسفانه خانواده ی من به جای راهنمایی با من لج کردند و ناخواسته منو بیشتر هل دادن به سمت پناه بردن به یه غریبه ..
من از اشتباهات گذشته م پشیمونم .. اگر برگردم به عقب هیچ وقت همچین کاری رو نمیکنم و خودمو پاک نگه میدارم برای همسرم .. الان که نگاه میکنم اون رابطه فقط عادت و هوس بود .. مسلما هممون تو بچگی از این اشتباها میکنم .. ولی حسی که من الان به همسرم دارم واقعا دوست داشتنه .. خیلی دوستش دارم و دلم میخواد مشکلاتمون برطرف بشه .. من نمیخوام از همسرم جدا شم چون در کنار اخلاقای بدش خوبی هایی هم داره .. من فقط میخوام این شرایط بد رو که داره اذیتم میکنه عوض کنم ..
دلم میخواد ازادتر باشم و بتونم برای خودم تصمیم بگیرم .. دلم میخواد درس بخونم .. دلم میخواد کلاس برم .. دلم هزار و یک چیز میخواد .. دوست دارم برای تمام این ها این ازادی رو داشته باشم که خودم تصمیم بگیرم ..