RE: کم رویی و اضطراب شدید در موقعیت های اجتماعی
ببین اضطرابی که داری مانع میشه از اینکه حرف درست حسابی به ذهنت نرسه اما اگه از ترس هات فرار نکنی و باهاشون روبرو بشی تا ترست از بین بره میبینی خیلی راحت مثل دیگران میتونی صحبت کنی . این ترست هست که باعث شده مورد تمسخر واقع بشی و الا بدون که خودت هیچ نقصی نداری.
RE: کم رویی و اضطراب شدید در موقعیت های اجتماعی
ممنون از s@h@r عزیز منم تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه شروع کنم به فعالیت ولی نمیدونستم اینقدر خونوادم جلوم مانع میزارن ببینید اونا میگن اگه بری یه بلایی سرت بیاد ما هم از دست میریم و مثلا اجتماع خیلی خرابه و از اینجور حرفا من دیگه اون یه ذره امیدی هم که داشتم نجات بدم خودم رو از دست رفت بخدا امروز درگیری لفظی زیادی به همه داشتم سر این قضیه که شما اشتباه فکر میکنید و بزارید من شروع کنم حداقل این مسافرت یه روزه رو برم و موبایلم هم همیشه روشن هست ولی به خرجشون نرفت و میگن دوستایی که از طریق اینترنت پیدا بشن یعنی اینکه حتما میخوان یک دامی برای من چیده بشه و منو بکشن ولی اگه هم میخوای بری برو ولی اگه ما از اضطراب سکته کردیم مسئولش تو هستی در صورتی که این حرفا و پیش داوری ها خیلی کوته فکرانست در مورد همه چی از دید منفی نگاه میکنن به مسائل و موفقیت ها و اون جنبه های مثبت رو اصلا در نظر نگرفتن. هم مادرم و هم بابام از یک نوع اضطراب شدید رنج میبرن و به همین خاطر کارهایی که من بخوام انجام بدم حتی ساده ترین مسائل از دید اونا ریسک بالایی به حساب میاد هرچند برای خودم هم همینطور هست ولی فرق من با اونا اینه که من خواستار تغییرم. بخدا خودم همین که میخواستم برم تمام وجودم پر از اضطراب بود که چطور اونجا میخوام رفت و آمد کنم یا خونه فامیلمون برم و البته دوستام قبل از اینکه رابطم باهاشون سر این قضیه به هم بخوره بهم گفتن تو بیای اصلا نمیزاریم مشکلی بوجود بیاد و تا هر کجای تهران هم خواستی بری میبریمت و منم یه مقدار خیالم راحتتر شد و اینکه بد نمیگذره اما دیگه همه چیز پرید و من هم نمیتونم خودم رو تغییر بدم همه بر علیه من هستن شاید خیلی منو دوست داشته باشن که خدای نکرده مشکلی واسم پیش نیاد ولی این رفتارهای اینا دیگه واقعا غیرطبیعی هست و محدود کننده زندگی من هزار بار دارم بهشون میگم بالاخره یه روزی باید رو پای خودم وایسم و بدون کمک هیچ کس ولی سریع بحث رو عوض میکنن.
بخدا من دیگه نمیکشم باور کنید من نه کاری ندارم نه پولی هیچی دو همه دنیا دوتا دوست صمیمی داشتم که اونا هم دیگه فراموشم کردن و هیچ وقت رو من حساب نمیکنن و منم دوست نداشتم بشینم تمام این دو صفحه رو براشون تعریف کنم چون نمیخوام نقصی ازم تو ذهن کسی بمونه هرچند بارها بهشن گفته بودم افسردگی دارم و وضعیت اونا هم تا حد زیادی مشابه من بود. این دفعات هم که خواستم برم برای دیدنشون تفره آوردم که کار فوری پیش اومده یا اینکه ماشین گیر نیومده ولی دفعه سوم دیگه فهمیدن من دروغ میگم و یه مشکل دیگه ای هست و اونا به اشتباه شاید به حساب غرور من بزارن و اینکه من خودم شخصا تمایلی نداشتم برای دیدنشون در صورتی که قضیه 180 درجه فرق میکرده.
به هر حال من الان یه آدم راکد هستم که حتی تو اینترنت هم کسی منو تحویل نمیگیره و از لحظه لحظه زندگی بی فایده خودم زجر میکشم دیگه توانی هم برام نمونده از قبل هم میدونستم بحث کردن با کسی که خودش هم اضطراب اجتماعی داره ولی انکار میکنه اصلا بی فایدست ولی این شانس رو امتحان کردم و شکست خوردم.
تو رو خدا آرزو کنید این زندگی تلخم هرچه زودتر تموم بشه تا اینکه اینقدر با زجر بخوام نفس بکشم تا کی بشینم تلویزیون نگاه کنم دارم خفه میشم بخدا از داخل نابود شدم مخصوصا این یه هفته بخاطر این مسائل هر روز استرس و تپش شدید قلب دارم و وقتی هم تو خونه میگم بابا اینطوریم میگن بیا این قرصای ایندرال رو بخور و نمیفهمن تا ریشه مشکلات حل نشه این استرس ها همیشه هست.
میدونم سخته گفتن این جمله ولی اینطور که من بینم امیدی به بهبودی نیست و سخت ترین لحظه برام موقعی ای شده که شب بزور میخوابم و وقت بیدار شدن خودم رو میبینم چون باز روز از نو و زندگیت با اعمال شاقه ادامه داره.
ببخشید دوستان زیاد صحبت کردم ولی باور کنید دقیقا عین مشکلات برام هست. ممنون از اینکه به حرفام گوش کردید همین صحبت کردن اینجا برام مونده بلکه وقتی حرف میزنم احساس راحتی میکنم که حداقل این مسائل رو با برخی از دوستان عزیز اینجا در میون گذشتم. اگه کسی بتونه با این شرایط منو نجات بده بخدا حاظرم هرچی که بخواد بهش بدم چون هیچ چیز الان بیشتر از آرامش و احساس راحتی تو زندگیم مهم نیست
RE: کم رویی و اضطراب شدید در موقعیت های اجتماعی
RE: کم رویی و اضطراب شدید در موقعیت های اجتماعی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط s@h@r
شما کجا زندگی میکنید؟
بروجرد هستم
RE: کم رویی و اضطراب شدید در موقعیت های اجتماعی
علی جان کاملا درکت میکنم چون شرایطم خیلی مشابه توئه .
ولی گاهی ما تنبلی و بی ارادگی خودمون رو به پای دیگران میذاریم تا خودمون رو توجیه کنیم .
تو میتونستی بری .حتی اگر پدر و مادرت ناراحت میشدن .
ولی نرفتی -نه بخاطر اینکه والدینت مانع شدن .به خاطر ترس خودت .
من تمام این شرایطی که گفتی رو تجربه کردم .
یک جا به این وضعیت پایان بده .
اگر رفتن و راهی نیست باهاشون تو شهر خودت قرار بذار . دلیل نرفتنت رو هم بگو و ازشون بخواه بهت کمک کنن .
اگر دوست واقعی باشن نه مسخره میکنن نه پس میزنن .
من 1 ساله که شروع کردم خودمو تغییر بدم و میتونم بگم 20-30 درصد پیشرفت داشتم .
پس فکر نکن که نمیتونی . اول باید بخوای . بعد باید تلاش کنی . با ترسهات روبه رو شو .
باور کن من سالها مجبور بودم با سلیقه ی مادرم لباس بپوشم چون روم نمیشد برم مغازه . الان هر 1-2 ماه میرم بازارو زیر و رو میکنم و هر چی هم میخرم بهم میاد .
تو مدرسه با اینکه شاگرد اول بودم همیشه تو امتحانای شفاهی صفر میشدم . در حالی که تو خونه به پر حرفی معروفم .تو کلاس صدام در نمیومد :311:
در صحبت معمولی با خانمها مشکل داشتم . معمولا 1-2 دقیقه اول انقدر خجالت میکشیدم و سوتی میدادم که طرف فکر میکرد کم دارم .
الان به عمد رفتم کلاسی ثبت نام کردم که اکثرا خانم هستن . نه هیزم نه دنبال دوست دخترم . فقط به خاطر اینکه ترسم رو از بین ببرم . الان خیلی راحت صحبت میکنم . نه صدام میلرزه نه لکنت زبون میگیرم نه سوتی میدم .
البته هنوز دوست صمیمی ندارم . دوست زیاد دارم و در برقراری ارتباط اصلا ضعف ندارم . ولی هیچ وقت دوست صمیمی که بهش زنگ بزنم یا باهاش بیرون برم و ... نداشته و ندارم و این یکی از بزرگترین مشکلاتمه و تمام تلاشمو میکنم برطرفش کنم .
و مطمئنم با این روندی که پیش گرفتم در آینده ای نه چندان دور به حدی میرسم که دیگه احتیاج به حمایت کسی نداشته باشم و خودم بتونم حامی یک خانواده باشم .
تو هم شروع کن . سخته .طولانیه. خسته کنندس. ولی شدنیه .نتیجش دلچسب و تاثیرش در زندگیت محسوسه . مخصوصا وقتی که بخوای مستقل بشی و ازدواج کنی .
موفق باشی.:72:
RE: کم رویی و اضطراب شدید در موقعیت های اجتماعی
ببین همه مشکل تو خلاصه میشه تو یه جمله: «لطفا همه منو دوست داشته باشین»
توی موقعیت های مختلف می ترسی چون نگرانی که اشتباه کنی و دیگه کسی دوستت نداشته باشه...نمی توونی در مقابل خواسته های نامعقول پدر مادرت اعتراض کنی چون می ترسی دوستت نداشته باشن و طردت کنن...از این که دوستات دیگه دوستت ندارن و تورو تنها گذاشتن اعصابت خورده و..............
این همه فشار معلومه نتیجه اشم میشه یه شخصیت متزلزل و سردرگم که عرضه خیلی از کارهارو نداره...چون فقط دنبال تاییده...چون برای دوست داشتن خودش شرط گذاشته و شرطشم دوست داشتن و تایید دیگرانه
من حرفم اینه:
یه مدت ول کن این فکرو که همه باید بگن به به چه پسری...چـــــــــه آدمی...
و اتفاقا کاری بکن که همه ازت بدشون بیاد و بین همه این تایید نشدنا خودت به داد خودت برس و خودتو دوست داشته باش بدون هیچ شرطی...بدون هیچ دلیلی
اشتباه کن...مخالفت کن...برخلاف میل همه رفتار کن...توی موقعیت های مختلف اجتماعی گند بزن...بذار همه فکر کنن غیر عادی هستی...از این که یه آدمی باشی که همه بگن "واه چرا این اینطوریه!!!!" نترس و دقیقا اجازه بده همه همینو بگن