خیلی ممنونم از همگی به خاطر نظراتتون
من از این بدم میاد که به هرکی می رسه میگه عروسم بیکاره و در به در دنبال کار می گرده :302: به شوهرم گفتم بره با پدرش صحبت کنه تا پدرش به مادرشوهرم بگه بس کنه. اینطوری شاید بهتر نتیجه بده :316:
نمایش نسخه قابل چاپ
خیلی ممنونم از همگی به خاطر نظراتتون
من از این بدم میاد که به هرکی می رسه میگه عروسم بیکاره و در به در دنبال کار می گرده :302: به شوهرم گفتم بره با پدرش صحبت کنه تا پدرش به مادرشوهرم بگه بس کنه. اینطوری شاید بهتر نتیجه بده :316:
سلام
توی تاپیک قبلیم براتون نوشتم که مادرشوهرم چقدر بیخود داره به شغل من گیر میده:
http://www.hamdardi.net/thread-25567.html
متاسفانه مدتیه داره به همه چیز من گیر میده. چرا لباس من اینطوریه٬ چرا با خانوادم زیاد ارتباط دارم٬ چرا اینقدر به فکر ورزش هستم٬ چرا به خواهرشوهرم sms میدم٬ چرا شیرینی نمی خورم٬ چرا زبانم خوبه!!٬ چرا تو فیس بوکم عکس می گذارم٬ چرا این آهنگ ها رو تو خونه میگذاریم٬ چرا گوشی موبایلم رمز داره٬ چرا کفش گرون خریدم٬ چرا غذاهام کم چربه و خیلی چیزای دیگه. دفعه آخر که پیششون بودیم یه sms برام اومد که یکدفعه پرسید کیه کیه کیه! خواستم بگم آخه به شما چه ربطی داره ؟؟؟؟؟ البته اینو نگفتم و فقط لبخند زدم. من همیشه احترام بزرگترها رو نگه می دارم.
نمی دونم چرا جزئیات زندگی من اینقدر براش مهمه؟ آخه این چیزا چه ربطی به کس دیگه داره که اصلا با من دربارشون صحبت می کنه!
شوهرم هم واقعا سر از کارش در نمیاره البته انگار جزو عادتشه که گیر بده چون به بچه هاش هم گیر می داده ولی فعلا من سوژه گیر هاش شدم. بدبختانه عادت داره اینها رو به هرکی میرسه هم میگه. تینا این شکلیه تینا اون شکلیه این کارو می کنه اون کارو نمی کنه. من نمی فهمم هدفش چیه واقعا.
به این فکر افتادم برم رک و راست و البته محترمانه باهاش صحبت کنم که مشکلش با من چیه؟ من نمی فهمم این وسط من مثلا جوون هستم و اون باتجربه ولی داره مثل بچه ها رفتار می کنه.
راه قبلی هم نتیجه نداد (پدرشوهرم با اینکه مرد خیلی خوبیه ولی از مادرشوهرم حساب می بره).
یه اتفاق جدید افتاد. خواهر شوهرم (خواهر کوچک) با من و شوهرم خیلی دوست و صمیمیه و دختر خیلی خیلی خوبیه. چند وقت پیش از من خواست که یه تابلو تمام قد ازش بکشم و من هم کشیدم و خیلی هم قشنگ و خوب شد. نقاشی رو برد زد توی اتاقش توی خونشون و وقتی مادرشوهرم فهمید با من حسابی دعوا کرد و هرچی دلش خواست بهم گفت :302: تابلو رو هم جمع کرد نمی دونم باهاش چکار کرد :302:
آخه من چه کار بدی کردم؟ همه از خداشون هم هست یکی نقاشی بچه شون رو بکشه و به بعضیا خاطرش حاضرن میلیونی پول بدن و حالا من یه نقاشی عالی رو مجانی کشیدم و ایشون اینقدر شاکی شده و بدش اومده!!!! چه معنی داره آخه :302: اگه می دونستم اینطور می کنه تو خونه خودمون می زدیمش به دیوار.
من فکر میکردم شاید این نقاشی رو ببینه از من و کارم خوشش هم بیاد. خیال باطل بود :302:
این کاراش نشون میده که مادرشوهرتون به شدت به شماوتواناییهاتون حسادت میکنه وبراهمین سعی داره باپیداکردن ایرادازشماوگفتن اون به همه شماروازچشم بندازه وبیاردتون پایین منهم درگیراین مشکلات دردرجات شدیدترش هستم :302:
با سلام اگه مادر شما کنجکاوه یا غیره به نظر من اگه وارد مشاجره با مادر شوهر بشین و حرمت شکنی بشه و رابطه تون بد و بدتر بشه در نتیجه با این کار مساله به بحران تبدیل میشه و از حس ارزشمندی شما کاسته میشه و در این موضوع به شوهرتون گله نکنید شما میتونین با روش ی صحیح به ایشون بفهمونید که این رابطه از خط قرمز خودش خارج نشه،خیلی مودب و مهربانه باید جلوی کنجکاوی مادر شوهرتون رو بگیرید به جای اینکه از کوره در برین با کلام و واژه های محبت آمیز این مساله رو حل کنید.مثلا بگین مادر جان این مساله چندان مهم نیست که فکرتون رو مشغول کنه.نگران نباشد مثلا اگه بگه غذا چرا چربه بگین که باشه مامان جون سعی میکنم که دیگه غذا چرب درست نکنم
در برخورد با آدمهای مشکل مثل(دوست ،همکار یا مادر شوهر و ...)باید حد فاصل رو رعایت کنید و مشکل رو ختم کنید و گرنه اونا از کاه ،کوه میسازن و بحران درست میکنن
http://ahlekhaneh.ir
سلام منم این مشکل شما رو دارم ولی نه با مادر شوهر بلکه با خواهر شوهرم.اونم اینجوری بود به غذام ایراد ایراد میگرفت و همیشه میگفت بلد نیستی غذا درست کنی/به طلاهام ایراد میگرفت با اینکه به نظر همه خیلی قشنگ بود ولی همیشه میگفت چرا وقتی خریدی منو نبردی واست انتخاب کنم /به وسایل خونه /به رفت و آمدم به قد و قوارم خلاصه هر چی که میخواست ایراد میگرفت باور کن اوایل اعتماد به نفسمو از دست داده بودم همش میگفتم شاید راست میگه و من واقعا بی سلیقم.میدونی بعد یه مدت چی فهمیدم/اینرو که خانم کمبود داره و به خاطر اینکه خدایی نکرده من از چیزیش ایراد نگیرم و نشون بده که خیلی حالیشه و به قول معروف ذوقمو کور کنه این چیزارو میگفته چون بعد یه مدت دیدم که خیلی از چیزای منو نگاه میکنه و با یه کوچولو تفاوت میره میخره و وای به اون روزی که بگی فلان چیزت قشنگ نیست تا غروب پرتش میکرد.خلاصه از گیر دادناش و دخالتاش تو زندگیم خسته شدم و بدبختانه درگیر شدیم و دو ماهه که قهریم.حالا خانم هر کاریشم کنی آشتی نمیکنه و منتظر التماسه.اینارو گفتم که یه وقت خدایی نکرده تصمیم به برخورد با ماد شوهرت نگیری چون هیچی عوض نمیشه بلکه قوز بالا قوز میشه من اگه آشتی کنیم دیگه نسبت به حرفاش بی تفاوت میشم چون میدونم از ضعفشه. شمام سعی کن بی تفاوت باشی و همیشه نسبت به حرفاش لبخند بزنی و بگوکه آره شما درست میگی و کار خودتو بکن مطمئن باش که اینجوری از رو میره تا بخوای درگیر بشی چون با درگیر شدن باعث میشی بدتر سر به سرت بزاره
به نظر من بیخیال باش مهم اینه که تو و شوهرت از کارت راضیین به خدا ما زنا یه اشتباه میکنیم و اون اینه که خیلی تو بهر حرف اینو اون میریم اگه بی خیال باشیم و کار خودمونو بکنیم به خدا آخرش همون دیگران خسته میشن و دست از سرمون برمیدارن.:227:
با سلام اگه شوهرتون با کار شما موافق پس مشکل چندانی نیست سعی کنید که با خونسردی با مادر شوهرتون رفتار کنید و نذارین که مرز بین شما و مادر شوهرتون شکسته بشه و همچنین حرمتها حفظ بشه و اگه یه روزی از این رفتار مادر شوهرتون خسته شدین هیچ وقت با دعوا و عصبانیت موضوع رو با شوهرتون در میون نذارید با ملایمت و مهربانی موضوع رو باهاشون در میون بذارین.
http://ahlekhaneh.ir
عزیزم معلومه دختر موفقی هستی که نمایشکاه برپا میکنی منم با نظر دوست های دیگه موافقم مادرشوهرت احتمالا در گذشته از کاری که دوست داشته منع شده یا مسله خاصی باعث به وجود اومدن عقده در وجودش شده این ها همه واسه اینه که به صورت بارزی حسادت میکنه اینکه در همه کار شما دخالت میکنه فکر میکنم از اون دسته زن هایی باشه که تو خونه همه مسایل و کارها به عهده اونه و خودش مسولیت همه چیز رو به عهده و فکر میکنه چون تمام این سال ها برای دیگران تصمیم گرفته این حق رو داره که برای شما هم تصمیم بگیره من هم در شرایط شما اما به مراتب ضعیف تر بودم چه بسا اگر شل میگرفتم مثل شما میشدم من تو این زمینه نسبت به حرف هایه اینجوری سکوت میکردم اما بازم کار خودم رو انجام میدادم و به هیچ عنوان امار زندگی ام رو نمیدادم اگر سوالی میپرسید که سردر بیاره میگفتم نمیدونم اینطوری کم کم فهمید من ادمی نیستم که حرفی بزنم یا بخوام تحت تاثیر قرار بگیرم یادمه 1 بار داشتم واسه پدر شوهرم فرم پر میکردم چون چشمهاش ضعیفه مادرشوهرم گفت داری واسه چی فرم پر میکنی؟گفتم نمیدونم گفت چطور چیزی که نمیدونی چیه پر میکنی گفتم ماله باباست من تو کارهایی که بهم مربوط نمیشه دخالت نمیکنم بعد گفت یعنی اگه من چیزی میپرسم تو کاری که بهم مربوط نیست دخالت ردم گفتم نه م اینطوریم کاری به بقیه ندارم بارها این جمله رو تکرارکردم حالا دیگه میدونه که من چطوریم الان اگه بخواد نظزی بده بعدش میگه البته به من مربوط نیست هرجور خودت دوست داری با شوهرم هم خیلی حرف زدم هرچند که سیست نداستم و خیلی وقت ها هم دعوامون شد:311: گفتم که ما الا 1 خانواده نباید کسی به خودش اجازه بده در مورد مسایل زندگی ما تصمیم بگیره و امار زندگی مارو داشته باشه حتی ازخانواده خودمم مایه گذاشتم و گفتم همون طور که من مسایلمون رو به مامانم نمیگم از تو هم این انتظار رو دارم که در مورد تصمیماتمون حرفی نزنی
من که دیروز خونشون نرفتم و گفتم کار دارم.