RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
ممنون از لطفت عزیزم. منم برای تو بهترین زندگی رو آرزو میکنم.
انشالله بقیه دوستان هم میان و هر کدوم بر حسب تجربه شون راهنمایی رو که به ذهنشون میرسه بهت میگن.
اما من به عنوان آخرین نکته میخوام بگم باز هم کمی بیشتر مدارا و صبر کن تا به تدریج ایشون هم اعتماد کامل در مورد شما پیدا کنه و به آرامش برسه. همین که میتونید با هم رابطه عاطفی و زناشویی قوی برقرار کنید و ایشون به زبون میارن که میتونن شما رو این همه دوست داشته باشن یعنی زیر بنای زندگیتون خیلی محکمه و شما روی این پایه محکم میتونید بقیه ابعاد زندگیتونو بالا ببرید.
درضمن یک نکته خیلی خیلی مهم. هیچ وقت عمل خانوم آقای آرش رو تحسین برانگیز تر از عمل خودتون ندونید. تلاشی که شما دارید میکنید، رنجی که شما دارید متحمل میشید تا این دوران سپری بشه، واقعا قابل ستایشه. شما مهریه تون رو بخشیدید درحالی که ایشون به اجرا گذاشتن. شما سعی کردید زخم همسرتونو التیام بدید ولی ایشون زخم همسرشو عمیق تر کرد. و درنهایت شما الان دارین زیر یک سقف کنار همسرتون و پسر عزیزتون زندگی خانوادگیتونو ادامه میدید و حتی رابطه احساسی و زناشویی خوبی با همسرتون دارین درحالی که ایشون موجب بلاتکلیفی و سرگردانی خودشونو دخترشونو همسرشون شدن و یه زندگی خانوادگی رو متلاشی و نابود کردن.
هرگز چنین رفتارهایی رو الگوی خودتون قرار ندید که صبر و تحمل شما بسیار با ارزشتر و ستودنی تره و نتیجه این گذشت به زندگی تک تک شما سه نفر بر خواهد گشت و آینده خیلی قشنگتر و مثبت تری براتون رقم خواهد زد.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
عزیزم اگر گفتم دلایلت رو بگو به خاطر این نبود که بگم حق نداری. چون می خواستم خودت با خودت بهتر آشنا بشی و بعد هم ببینیم آیا دلایلت به حدی منطقی هست که بتونه خودت و بعد اطرافیانت رو مجاب کنه.
اگرچه دلایلت موجه هستند اما به نظرم این دلایل یه جای کارشون می لنگه. همشون بستگی به شوهر و خانواده و اطرافیان داره. یعنی دقیقا دلایل پول در اوردنت همون چیزهایی هست که هر مردی رو می ترسونه.
دلم می خواد بتونی دلایلی پیدا کنی که فقط و فقط به خودت بستگی داشته باشه. متوجه منظورم میشی؟
همینطور دلایل درس خوندنت رو هم که به همسرت گفتی دقیقا دلایلی هست که یک مرد رو می ترسونه.
عزیزم برای اینکه بتونی دلایلی پیدا کنی که هیچ کس رو نترسونه (حتی خودت) لازمه که با خودت خلوت کنی و بگی اگر من هیچ نیازی تو این دنیا از نظر مالی و عاطفی نداشتم اونوقت به چه دلیلی درس می خوندم یا کار می کردم و پول رو برای چی می خواستم؟
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
ويولت و دلجوي عزيزم
مرسي از راهنماييهاي ارزنده شما.
واقعيتش اينه كه دلايل من براي درس خوندن فقط اون چيزهايي نبود كه به همسرم گفتم. بلكه من هميشه عاشق درس خوندن، آموختن و پيشرفت كردن هستم. دوست دارم با ارزش باشم. در همه چيز. اخلاق و رفتار و پرستيژ اجتماعي. نفس آموختن را هم خيلي دوست دارم. دنياي كتابها برام خيلي جالبه. احساس زنده بودن ميكنم.
اما در مورد پول، جداي از حس اطميناني كه ميخوام داشته باشم، باز هم به دلايل بالا مي خوام احساس ارزشمند بودن و كسي بودن را در خودم حس كنم و شوهرم هم اين حس منو درك كنه و بهش احترام بگذاره. من خودم احترام زيادي به خودم قائلم. دوست دارم همسرم هم همينطور به ارزش وجودي من احترام بگذاره. كه به صورت عملي اش ميشه همون چيزي كه من مي خوام.
( يك روز كه از همه رفتارهاي شوهرم به تنگ اومده بودم واقعاً در درون خودم آماده بودم كه تنها با يك دست لباسي كه به تنم دارم از زندگيم دست بشورم و برم. يعني هيچگونه احساس تعلق به پولها و داشتههاي خودم و شوهرم نداشتم. فقط حاضر بودم كه از اين شرايط خارج بشم. پس ميبينيد كه درجه اهميت پول براي من از زندگيم حداقل 4 پله پايينتره توي بعضي تست ها هم اين برام ثابت شده.)
قبلاً پولهاشو صد جا قايم ميكرد و بعد هم يادش ميرفت كه كجاها پول گذاشته. خيلي وقتها هم كه من بر مي داشتم اصلاً نميفهيمد. حالا بعضي وقتها من بهش ميگفتم كه برداشتم و بعضي وقت ها هم نمي گفتم. اين مسأله براي من سرگرمي شده بود كه هميشه دنبال پولهاي شوهرم توي خونه باشم.
اما الان كلي پول جلوي چشم من ميگذاره. و من از اين بازي محروم شدم. مخصوصاً وقتي كه گفت هر وقت پول احتياج داشتي از اونجا بردار.
دلجو جان نمي دونم من چه جوري منظورم را به شما برسونم. خوب هيچكس از پول بدش نميآد. و من هم مستثني نيستم. اما مي خوام توي اين بازيها من هم مهره باشم. نه سرباز، يك مهره با ارزشتر وزيري، قلعهاي، فيلي
با شناختي كه از ذهنيت شوهرم پيدا كردم، ديد شوهرم به من به عنوان يك آدم صاحب عقيده اعتقاد داره. اما نميخواد وانمود كنه و صحه بگذاره.
قبلاً كه همش ميگفت تو خنگي، سادهاي . IQ پاييني داري. (از نظر هوشي شوهرم خيلي بهتر از منه). يا خانواده ام را به عناوين مختلف ميكوبيد.
اما الان خيلي روي خودم فوكوس نميكنه ولي خانوادهام همچنان آماج حملههاي اونه.
يك خصلت ذاتي من هم كه بخوام بهتون بگم و تا حالا به هيچكس نگفتم من آدمي هستم كه دوست دارم از همه نظر جلب توجه كنم. انزوا و به حساب نيومدن را به هيچ عنوان نميتونم تحمل كنم. نمي دونم شايد از يك نوع كمبود اعتماد به نفس مزمن رنج ميبرم.
راستي دلجو جان توي پست قبليت گفتي كه من هنوز خودم را نبخشيدم. و اگر خواستم از توي علائمش را از توي صحبتهاي خودم بهم ميگي. ميشه لطفاً نمونه هاش را بگي. چون من خودم چيزي متوجه نميشم.
ممنون از همگي.
آني جان دلم برات خيلي تنگ شده. :72:البته اينو نمينويسم كه بهم سر بزني يا پست بگذاري. احساسم بود. ديروز همش تو فكر شما بودم.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
سلام به همه دوستان عزيزم
باز هم برگشتم با يك دغدغه هميشگي
اين روزها خيلي حس و حال خوبي ندارم. نگرانم. نگران اتفاقهاي نيافتاده.
حس بياعتمادي به همسر
حس احتمال خيانت همسر
اصلاٌ خوب نيستم. هر چند اين حس كمرنگ و پررنگ ميشه ولي هميشه هست.
بعضي وقتها همسرم هم خواسته يا ناخواسته به اين نگراني دامن ميزنه.
چند شب پيش اتفاقي افتاد كه منو خيلي ترسوند.
مدتي بود كسالت جدي داشتم. تقريباً يك هفته، همسرم از من براي مسائل زناشويي يك مقدار بيشتر از توانم درخواست كرد و من ازش خواستم كه فعلاً منصرف بشه تا حالم بهبود پيدا كنه. توي بحثهامون كه اصلاً مشاجره نبود و خيلي عادي پيش ميرفت موضوعي پيش اومد كه من گفتم" باشه اگه اونوقت نتونستم تو آزادي هركاري كه دلت خواست انجام بدي (البته با شوخي)" اون هم سريعاً گفت " احتياجي به اجازه شما نيست" و مضمونش هم اين بود كه تو حق نداري براي من تعيين تكليف كني و من از اين نظر آزاد آزادم. و بلافاصله بهم ريخت و خودش را كنار كشيد.
من ابتدا وانمود كردم كه اصلاٌ معني و مفهوم صحبتش را درك نكردم. اما ديدم نميتونم تا اينكه بهش گير دادم كه بايد بگي منظورت از اين حرف چي بود. چرا من ا هيچكارهام و از اين حرفها.
كلي بحث و جدل كه البته بيشتر از سوي من بود و همسرم هم وانمود ميكرد كه به اعصابش مسلطه و من را دعوت به آرامش و اينكه ادامه نده و تموش كن (اينا همه نتيجه كارهاي خودته)
باز هم طبق معمول 24 ساعت بهم ريخته بودم. بهش ميگفتم كه بايد طلاقم بدي. من به اين صورت نمي تونم باهات زندگي كنم.
و بالاخره نتيجه اين تشنج 24 ساعته اينطور شد كه:
همسرم بهم ميگه من دوست دارم به خاطر خودت هم دوست دارم اما تو قبح همهچيز را ميريزي و باعث ميشي تا من يك چيزي بهت بگم.
من هنوز نتونستم يك لحطه كار تو را فراموش كنم ولي سعي ميكنم كه كمتر به روت بيارم و اين بچه هم اذيت نشه.
اين رفتارها و كارهاي تو را كه ميبينم مصممتر ميشم كه تحريمهات را بيشتر كنم و زمانش را هم بيشتر كنم. چون تو داري بهم ثابت مي كني كه اگه چنتهات پر باشه بيشتر ياغيگري (اصطلاح خودشه) ميكني.
البته همه اينها را با آرامش و خنده بهم ميگفت.
بهش ميگم اگه دوستم داري چرا من نميفهمم، چرا تو رفتارات ديده نميشه
ميگه آخه اگه بخوام خيلي هم به روت بيارم ديگه خيلي بي غيرت ميشم.
بچه بهم بگيد چه رويهاي را پيش بگيرم. چكار كنم.
يك مدت سعي ميكنم چيزي نگم ولي باز هم كم ميآرم و نمي تونم خودمو كنترل كنم. العان دقيقاً حساسيتها و نقطه ضعفهاي منو مي دونه.
RE: خودمم نميدونم " آيا مشكلم اينقدر بزرگه يا من بزرگش كردم" اما دارم خفه ميشم
عجيبه اين سكوت چه معني ميتونه داشته باشه.
من از روي بيكاري مشكلسازي ميكنم؟؟؟؟!!!!!!!!
يا
مشكل من اينقدر پيچيده است كه كسي به ذهنش نميرسه چيزي بهم بگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!
يا
حرف گوش نمي دم و پيشرفتي ندارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!
يا مشكل من بي اهميته؟؟؟؟!!!!
يا در پشت پرده بايكوت خبريام؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!
چرا با من صحبت نميكنيد. حداقل دوستاني كه با مشكل من آشنا هستند.
حداقل معني اين سكوت را بهم بگيد.
لطفاً نزاريد جواب اين پستم هم بي پاسخ بمونه.