برداشتتو از رفتار مادرزنت تغییر بده،شاید کارهاش برای احترام گذاشتن باشه.
نمایش نسخه قابل چاپ
برداشتتو از رفتار مادرزنت تغییر بده،شاید کارهاش برای احترام گذاشتن باشه.
MEINOOSH , ROZE ZARD عزیزم سلام
از هردوی شما عزیزانم متشکرم الان که دارم این رو براتون مینویسم کمی آروم شدم اما باز هم که میخواهم آرامش بیشتری رو بدست بیارم تمام فکرم بهم میریزه
نمیدونم چرا بعضی وقتها میگم شاید به خاطر اینکه محبت مادری رو احساس نکردم یا شاید مهر پدری روی سرم نبوده به سمت مادر زن و پدر زنم گرایش شدید پیدا کردم
خدا برای هیچ کسی عقده محبت رو نیاره اون زمانی که عشق مادر بهترین لازمه زندگی برای من بود اون از دست دادم و شاید حالا برای اینه که به دنبال گدایی محبت از طرف مادر خانمم هستم.
بعضی وقتها که ساعت 4 صبح چه زمستون و چه تابستون برای رفتن به تهران با ماشینم حرکت میکردم (چون دانشجوی دوره دکتری مهندسی صنایع هستم) تمام وقت منتظر بودم که مادر زن و یا پدر زنم سئوال بکنن که رسیدی یا نه ولی دریغ و صد افسوس که اگر 24 ساعت هم از من خبری نبود هیچ تماسی نمیگرفتن............
ولی زمانهایی که بچه هاشون با من هستن (همسرم و برادر زنم) هر یک ساعت یا پدر زنم و یا مادر زنم فقط به گوشی همسرم یا پسرشون زنگ میزنن که سلامت هستید یا خیر
اوایل من خیلی بهشون زنگ میزدم اما به مرور زمان دیدم که اونها حتی ساعت 10 شب هم که باشه به موبایل همسرم زنگ میزنن و بعد قطع میکنن
شاید من کمی بچه ننم و یا شاید چون محبت پدر و مادر رو نچشیدم حساسم.
من تک پسر بودم که مادرم تصادف کرد (8 سالگی)پدرم بعد از 3 سال یعنی 11 سالگی من ازدواج مجدد کرد و پای یه زن بابا به خونه ما واشد خداییش زن بدی نبود ولی همیشه به ما مفهموند(من و خواهرم) که من مادرتون نیستم هیچ وقت هم جرات نمیکردیم به بابامون بگیم چون بعد از اون روز زندگیمون سیاه میشد
آه................
برای همینه که به التماس عشق و محبت دیگرون افتادم .....
زنم هم هیچ وقت باهام راحت صحبت نمیکنه چون افتخار فامیلیشون اینه که کسی نباید پشت سر بابا و مامان ما حرفی بزنه و ما خیلی با تعصب هستیم چون همیشه صحبت های آروم به جنجال و دعوا میکشه برای این همیشه سعی کردم تو خودم بریزم و تجمع اینها شده یک حس بد و سرد نسبت به مادر زنم
بازم ممنونم نمیتونم دیگه بنویسم دیگه بغضم اجازه نوشتن به هم نمیده
خوب پس علت حساسیتت به این رفتار مادر زنت معلوم شد. مامان می خوای!
قربونت برم تو تنها بی مامان دنیا نیستی :72:
تو هم مامان نداشتی و مامانت یا مهربون بوده یا اگه مهربون نبوده وقت نشده ببینی و دیگه کنارت نبوده حالا می خوای مادرزنت تو رو مثله پسرش ببینه. حق هم داری عزیزم ولی احساسای ادمای مختلف دست خودشون نیست. تو هم نمی تونی احساس مادرزنتو کنترل کنی. من در عمل مامان نداشتم. هیچ علاقه ای هم ندارم که داشته باشم.
خوب اینجا فکر می کنم بتونی فقط و فقط به خاطر خودت تصمیم بگیری. می تونی اگه فکر می کنی مادرزنت ارزش اینو داره که بتونه مادرت باشه و ادم با درکی هست یه بار باهاش بشینی صحبت کنی. توی چشماش نگاه کنی و احساستو بگی. حرفا هر چی کوتاه تر و پر احساس تر باشن بیشتر اثر می کنن. می تونی توی چشماش نگاه کنی دستشو هم بگیری و با صداقت و از ته دلت بگی که دلت می خواد اون برات مامان باشه. دلت می خواد تو رو به عنوان پسر خودش قبول کنه و دوست داشته باشه. اگه تو چشمات هم اشک جمع شد یه کمش خوبه و موثره! اما زیادش نشونه ضعفه. کمش در حدی که یه کوچولو چشما براق شه موثره و با احساس بودنتو نشون می ده. می تونی بعدم بگی البته به خواسته اش احترام می ذاری. یا یه چیزی شبیه به این. نتیجه اش هم هر چی بشه مهم نیست. چرا؟چون اینکارو فقط واسه خودت کردی!
راستی کاملا هم با اطمینان باید حرف بزنی. هول نکنی. نگاهت عمیق توی نگاهش باشه. صداقت و اطمینان کاملا داشته باشی. یعنی کلمه ها رو پیوسته بگی یا مکث عمدی داشته باشی نه اینکه انقدر احساساتی بشی که نتونی حرف بزنی یا خیلی تکه تکه حرف بزنی. (خوب بدجنس بودم؟! :) )
من باشم یا کلا بی خیال احساساتی بودن در مورد مادرزن می شم و حریم ها رو خیلی خوب حفظ می کنم یا اینکه یه بار دو سه تا جمله با احساس و صداقت بهش می گم که حداقل تکلیفم روشن بشه و جونم خلاص شه! اینکارم فقط به خاطر خودم می کنم.
به اندازه ی کافی از همسرت محبت می گیری؟ معمولا ادم که زیاد سختی می کشه دیگه تعداد ادما براش مهم نیستن. حتی اگه توی کل دنیا یه همسر داشته باشه که بشه ارام جونش ادم هربار می گه اخیش! چه ارامشی!
اگه فکر می کنی نیازه به همسرت نزدیک تر بشی می تونی بری مشاوره حضوری و سعی کنی با راهنمایی مشاور یاد بگیری که چه کارایی بکنی. البته مقالات این سایت هم خیلی خوبن بخون.
می دونم وقتی نیاز به عاطفه داشتی دریافتش نکردی. ولی الان وقت محکم بودنه. باید دیگه خودتو تقویت کنی.
http://www.hamdardi.net/thread-23001.html پست 10 (مدیتیشنو به ترتیب درساش، جراتمندانه رفتار کردن و لینک تغییر دیدگاهو بخون)
و http://www.hamdardi.net/thread-19883.html
من این لینکارو به هر کی نیاز باشه معرفی می کنم. نمی دونم واسه تو نیاز هست یا نه ولی شاید برات مفید باشه. مخصوصا اگه اون وبلاگ مدیتیشنو درساشو به ترتیب بخونی می تونی قوی تر بشی. یعنی می تونی انقدر قوی بشی که هر کسی نتونه ناراحتت کنه.
راستی غصه هیچی رو نخور. هیچی تو دنیا ارزش ناراحت شدن نداره.
راستی من یه عضو معمولیم و کارشناس نیستم. نمی دونم حرفایی که می زنم برات درست باشه یا نه. شاید نیاز نباشه با مادرزنت حرف بزنی و فقط بهتر باشه همینطوری که هست قبولش کنی.
MEINOOSH عزیزم
من مدتهاست که مادر زنم به خدا سپردم چون لیاقت مادری در وجودش نیست فقط دلسوز بچه خودت باشی مهم نیست و کار شاقی نیست مهم اینه که به افرادی که وارد زندگیت میشن نگاهی برابر و عادلانه و مادرانه داشته باشی ولی متاسفانه اون نداشت و از لحاظ من حکمش تنها احترام عادی بدون دوست داشتن قلبی است با فاصله ای سرد و خشک بد تر سرماس سیبری:
خوب پس تصمیمت روشنه. حالا فقط باید روی خودت و اسایش خودت کار کنی و تلاش کنی.
یعنی باید سعی کنی که ناراحت نشی.
به نظرم یه راهش همونه که اصلا نذاری کار به رفتارایی که اون می کنه و تو رو ناراحتت می کنه برسه و پیشگیری کنی. مثله مثلا از قبل خبر دادنو خونشون رفتن و اینا.
راه دیگه اش هم واسه من درسای وبلاگ مدیتیشن بود.
سلام وقتت بخیر
راستش اینی که در مورد مادرزنت میگی رو من زیاد تو فامیل خودمون دیدم .. راستش فکر میکنم چیز عادی باشه و کمتر مادرخانوما همونطور که پیش پسرشونند پیش دامادشونم باشن و دلیلش نه اینکه بی اعتمادی بلکه 1جور احترام از تعریف خودشون هست ... بهتره شما هم با این موضوع کنار بیاید و خودتون رو اذیت نکنید چون نمیتونید ایشون رو تغییر بدید همونطور که مادر من در برابر همسرم اینگونه هست و مسلما همسر من همیشه برا همسر دخترشه و نمیتونه مث پسرش باشه اما به اندازه همونقدر که دامادشه دوستش داره و اونم اگه تنها بدون من جایی بره باهاش تماس نمیگیره ....
به نظر من شما هر جای دنیا رو هم بگردی کسی رو نمیتونی پیدا کنی که همون حسی که مادر خودت بهت میده رو بهت بده
تا حالا از دلتنگیات و احتیاج به محبتت به خانومت گفتی؟
من فکر میکردم فقط مامان خودم اینجوریه!! :D البته این رو بگم که اگه مغذب هستند دلیل بر این نیست که دامادشون رو دوست نداشته باشن... مادر خودم با اینکه دامادش رو خیلی دوست داره ولی خییییییییلی معذبه... و حتی شاید بدتر از مادر زن ِ شما...! من خودم خیلی ناراحت میشم میبینم مامانم اینجوریه... صد در صد همسر شما هم خیلی ناراحت میشه... پس شما دیگه به این ناراحتیش اضافه نکنین و سعی کنین محبت ها رو از خودِ همسرتون بخواین و رابطه ی شما اونقدر عمیق و پر محبت باشه که دیگه این کارهای مادرزنتون توی چشمتون نیاد... کارهایی که بقیه دوستان گفتن رو هم انجام بدین و سعی نکنین این مسئله رو بزرگ کنین ... اگر مادر زنتون یه شخصیتِ متضادی داشت و خیلی باهاتون راحت بود و خیییییییلی باهاتون صمیمی میشد ، اونوقت می اومدین اینجا و از دخالت هاش توی زندگیتون گلایه می کردین!!! همونطور که خیلی ها از دخالت های مادر زن و مادرشوهرشون توی زندگیشون ناراضی ان... پس ما باید آدم ها رو با خوبی ها و بدی هاشون بپذیریم... چون هر کس خوبی ها و بدی های خاص خودشو داره...
آنیتا و همتای عزیز سلام
ممنونم از این که محبت کردید و یک جوابی برام ارسال کردین
اما با اجازه شما میخواستم بگم:
به نظر شما چقدر ارتباط بین شما خانمها و مادرهاتون میتونه برای این جریان توجیه کننده باشه
ببخشید از این که این رو مینویسم ولی از بس که من توجیهات عجیب و غریب از شریک زندگیم نسبت مادرش شنیدم همیشه احساس میکنم شما خانمها چون خودتون در این قضیه مظنون به اتهام هستید سعی میکنید این حرکت رو توجیه کنید
ولی وای اگر طرف مقابل پدر و مادر شوهرتون بود پدر اون شوهر رو در می یارین حد اقل خانم من که اینجوریه اصلا حس خوبی برای زندگی مشترکم ندارم زندگی که دائما با توجیه خانوادت و توضیح از خانواده تو بابت کارهای جزئی تر سپری میشه به نظر من هر چه زود تر محکوم به فناست........
شاید که در جمع خانواده خودشون راحت تر باشن و هیچ مزاحمی وجود نداشته باشه...
اقاي فلاح
زندگي هم كه با رفتار مادر زن بخواد محكوم به فنا باشه زندگي نيست
شما از رفتار مادرهمسرت ناراحتي يا توجيهات همسرت
انتظار داري همسرت مادرشو محكوم كنه؟خود شما حاضر بودي مادر خودتو محكوم كني؟گيرم خانمت توجيه ميكنه كه دليلش هم صد در صد علاقه به مادرشه چه فرقي ميكنه؟
مگه ميشه اخلاق يك زن ميانسال رو تغيير داد؟
تو با خانم خودت راحت نيستي و حرف همو نميفهمين و زود نسخه ميبيچي واسه زندگيت
به نظرم روش و نگاه هر دو تون يه كم اشتباهه و ريشه اين دلخوري چيه من نميفهمم اما مادر زن نيست
چون مديريت تو و همسرت ميتونست اون موضوعو كمرنگ كنه اما انگار دامن زده بهش
من از صحبتاتون اینطور متوجه شدم که مشکل شما با مادر خانومتون صرفا پوشش ایشون یا محبت در حد مادر نیست و چیزای دیگه هم هست ... رفتارهای خاصی جهت بی احترامی به شما نشون میدن؟؟
ببینید شما هر چقدر هم به خانومتون بگین به مادرشون بگن پوششون اینطور محکم پیش شما نباشه فایده نداره مادر خانوم شما اینگونه هستن و سخت میشه ایشون رو عوض کرد
اما اگه صحبتتون من باب بی احترامی از جانب خانواده خانومتون هست بحثش جداست .. شما توقع دارید خانومتون در برابر صحبتهای شما چه عکس العملی نشون بده و چه برخوردی با خانوده خودشون داشته باشن ؟؟
من خودم از جمله افرادی هستم که شوهرم بدطور با مادرم مشکل داره .. حتی یه مدت بخاطر مادرم میخواست من رو از رفتن به اونجا منع کنه!!!:163: اما آخه چرا فکر نمیکنیم احتمال اینکه شرایط خانواده همسرمون کاملا ان چیزی باشه که ما توقع داریم 50% هست و اگه اون چیز نبود ما خودمون رو با شرایط وفق بدیم ... اینکه مادرخانومتون اخلاقیات خاصی دارن و اونطوری که شما فکر میکنین نیستن نه تقصیر شماست نه خانومتون و نه خود ایشون چون هر کسی 1 اخلاق و رفتاری رو داره و تغییرش زمان میبره... همسر من هم خیلی چیزا از خانواده من توقع دارن که البته گاه منطقی و گاه غیر منطقی هستش من جلوی ایشون گاه همراهی میکنم با ایشون و گاهی هم مقابل ایشون و مخالفشونم... اما در هر دو صورت دور از چشم ایشون از مادرم میخوام که اصلاحاتی تو رفتارشون داشته باشن(که هیچوقت شوهرم نمیدونه من از امانم خواستم) اما فکر میکنید چی میشه؟! خیلی از مواقع مادرم ناراحت میشه وکلی با من دعوا و کار خودشو ادامه میده و گاهی که خیلی کم هست هم برای مدتی خوبه و بعد روز از نو روزی از نو....چرا؟
چون این شخص (مادرم) داره بر اساس روحیات خودش رفتار میکنه و سخت تغییر میکنه
و اتفاقا ما خانوما تو مسئله عدم هماهنگی رفتاری و اخلاقی با خانواده شوهر( البته به نظر من) خیلی انعطاف پذیر تر از آقایونیم و بهتر با این مسائل کنار میایم ...
و اما این صحبتتون:
اصلا حس خوبی برای زندگی مشترکم ندارم زندگی که دائما با توجیه خانوادت و توضیح از خانواده تو بابت کارهای جزئی تر سپری میشه به نظر من هر چه زود تر محکوم به فناست........
----
خوب چرا این بحث خانواده من و خانواده تو رو تموم نمیکنید؟؟
آیا غیر از این موضوع مشکل دیگه ای هم با هم دارید؟
بهتر نیست بجای سعی بر این که خانواده های همدیگه رو تغییر بدید خودتون رو با خانواده ها هماهنگ کنید !! یه مقدار که فکر کنید میبینید که خانواده شما و خانواده ایشون در برابر خانواده ای که خودتون دو نفر تشکیل دادین غریبه هستن !!! و شما بخاطر دیگران هر روز با هم کلنجار میرین!!! از من به شما امانت : ادامه این قصه سر دراز داره و اگه بخواید ادامه اش بدین به هیچ جا نخواهید رسید مثال میزنم ----> مادر و پدر خودم بعد از 35 سال زندگی و فوت پدر و مادرهاشون و گرفتن 5 عروس و داماد هنوز هر روز این بحث و همینطور آزار روحی ما(بچه هاشون) رو دارن ادامه میدن حالا قبلا سر مامانم اینا و مامانت اینا حالا داداشم و خواهرم و بچه هاشون و .... :101:اما فعلا هیچ نتیجه ای کسب نشده ....:33::33:
در هر حال آیا شما مشکلتون فقط معذب بودن مادر خانومتون هست؟؟ یا برخورد خانومتون در برابر اعتراض شما ؟