در حال حاضر محبتتون رو نثار پسر 7 سالتون کنید..با عشق بغلش کنید و ببوسیدش و بهش خیلی محبت کنید.
نعمتی که من ازش بی بهره ام و در حسرتشم.
قدر پسرتونو که الان در کنارتونه بدونید
نمایش نسخه قابل چاپ
در حال حاضر محبتتون رو نثار پسر 7 سالتون کنید..با عشق بغلش کنید و ببوسیدش و بهش خیلی محبت کنید.
نعمتی که من ازش بی بهره ام و در حسرتشم.
قدر پسرتونو که الان در کنارتونه بدونید
سلام بر همه دوستان عزیز و مهربان از همه شما به خاطر این همه مهر و محبت بی نهایت متشکرم
راستش دوستان عزیز دیشب تا حالا خوابم نبرده مدام به خودم می پیچم واقعا در حال دیوانه شدن هستم چند مدت پیش پیش مشاور هم رفتم اون هم همین حرف های شما رو می زنه اما نمی دونم چرا این طوری شدم چرا نمی تونم افکارمو ردیف کنم هر چقدر به خودم تلقین می کنم اون رفته و همه چیز تموم شده و کارهاش به من ربطی نداره اما در اصل مطلب هیچ تغییری حاصل نمی شود از فکر خودم از ارتباطش به شدت عصبی شده ام راستش بی نهایت دوستش دارم و ارزوی برگشتنش داره دیونم می کنه ببخشید با این افکار در هم و برهم م وجب عصبانیت شماها رو فراهم کردم اما کجا غیر از این جا می تونم به راحتی درد دل کنم و از راهنمایی شما عزیزان بهره مند شوم کاش قبل از جدایی با شماها مشورت کرده بودم کاش:43:
بازم آقا ماهان تکرار میکنم که تمام اینحالات طبیعی هست..مخصوصا وقتی پای یه بچه هم وسط باشه خیلی این حالات بیشتره.منکه الان 2 سالو 2 ماهه جدا شدم هنوزم نتونستم کامل این قضیه رو هضم کنم و هر از چندگاهی فیدبگ به گذشته میزنم و هنوزم کنجکاوم دربارش بدونم (با اینکه بلایی نیود که سرم نیاره) ولی به قول شما دست خود آدم نیست.
گذر زمان و مشغولیت شما خیلی چیزا رو حل میکنه و اتفاقهای جدید اتفاقهای گذشته رو کمرنگ و کمرنگ تر میکنه.
راهش فکر نکردن به گذشته و خاطراته.سر خودتونو باید گرم کنید و با پسرتون بیشتر وقت بگذرونید و تفریح کنید.
بازم خدمت شمت دوستان عزیز و مهربان سلام عرض می کنم دوستان تقریبا داره اوضاع اروم و اروم تر می شه از وقتی بچه ام پیشم برگشته اوضاعم خیلی تغییر کرده هر چند حدودی عصبی هستم اما احساس می کنم داره واسم مثه یه خاطره می شه می دونید دیروز پس از این که با بعضی از اقوام و دوستانش صحبت کردم که از خواهش کنند تا به زندگیش برگرده حتی گفتم برگرده چه امتیازاتی بهش می دم اما بعدش به من زنگ زد و هزار تا حرف ناشایست نثار من کرد واقعا از این ادمای کینه ای حالم به هم می خوره چجور ی دلشون میاناین جور با اطرافیانشون صحبت کنن در ضمن علت وابستگی بیش از حد من به بچم برمی گرده به زمانی که با خانمم زندگی می کردم اخه اون قدر این بچه رو اذیت می کرد که من سعی کردم جای محبت اونو واسش پر کنم به طوری که موقعی می خواستم خونه رو تخلیه کنم و به صاحب خونه تحویل بدم به من گفت : اقای رضایی می دونید خانم تون اصلا عاطفه مادری نداشت اخه اونا روبروی واحد ما ساکن بودن و می گفت صدای داد و بیداد و توهین های خانمتون که به بچتون می کرد رو ما می شنیدیم . در هر صورت عزیزان خوبم از راهنماییتون بینهایت ممنونم
آقا ماهان اصلا فعلا به برگشت و ازدواج مجدد و اینچیزا فکر نکنید...با پسرتون وقتتونو پر کنید و سفر برید با پسرتون
بذارید روحتون به آرامش برسه.
الان اصلا وقت تصمیم گیری نیست.
دوستان عزيزم سلام امروز كه بچه رو بردم پيش مادرش موقع بردن اونو ديدم كه داشت مي رفت بي توجه به اون گذشتم و بچه بردم خونشونموقع بازگشتم ديدمش اما باز بي توجه گذشتم اما نمي دونم چرا مثل اتش زير خاكستر وجودم به اتش كشيده شد دلتنگي شديد منو كلافه كرد ايا بار هر بار ديدنش اين حالتو پيدا مي كنم ؟؟؟؟ مثل اين كه بند بند وجودمو به اتش كشيده باشن ايا مي شه يه روز برسه واسم بي تفاوت بشه ؟؟؟ ايا كار درستي كردم كه بي توجه گذشتم ؟؟؟؟؟؟؟؟ ايا بهتر اين نبود كه سلام ميكردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟