عزیزم تو شرایطت خیلی مثل منه. منم اینقدر به احساس دیگران فکر کردم که خودم رو یادم رفت که چی میخوام. الان تو خانواده حس می کنم یه برده ام نه یه بچه. گرچه حرفاشون خیلی قشنگه ولی عملشون جوریه که من تو سن 28-29 سالگی حس می کنم تو 19 سالگیم موندم. اینقدر به فکر دلسوزی برای اونها بودم که یه سال پیش ضربه بزرگی بهم زدن که هنوز که هنوزه جاش مثل روز اول درد می کنه و تیر میکشه و من الان به این نتیجه رسیدم که خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
به این نتیجه رسیدم که توی خانواده های کنترلگر، اگر کمی یاغی نباشی، زندگیت رو باختی. اول خواسته های خودت رو بشناس و قدرت دفاع از اونها رو داشته باش. اگر فکر می کنی قدرت دفاع از خواسته های خودت رو نداری و دیگران واست مهمن پس هم جهت اونها شنا کن و راهی رو نرو که بخوای با کسی مقابله کنی چون فقط خودتی که ضرر می کنی
تو 18 سالگی رشته برق رو که بابام برام انتخاب کرد رو خوندم و هر موقع اومدم بگم اینو نمی خوام اینقدر دلم برای صورت مهربون و دلسوزش سوخت که گفتم بذار خوشحال باشه (ولی کسی به خوشحال نبودن من اهمیت نداد) الان با اینکه موقعیت بدی ندارم ولی حس می کنم اینجا جای من نیست،خودم نیستم.
اون موقعی که مامانم نشست جلوی خانواده نامزدم گفت شما باید واسه دخترم خونه بخرین، مهریه زیاد بکنین و تو طول زندگی بهش بدین نتونستم ناراحتش کنم و بگم من به این چیزا احتیاجی ندارم، حتی جرات گفتن اینکه این چیزا واسم مهم نیست رو نداشتم به جاش نشستم ماه ها گریه کردم که مامانم یه وقت نگران آینده مالی من نباشه ولی اونم اهمیت نداد که من چه زجری کشیدم
دیگه غریبه ها که هیچی...
عزیزم اشتباه منو نکن، دلت واسه خودت بیشتر بسوزه وگرنه بعدها خیلی بیشتر پشیمون میشی