از همه دوستانی که نظر داد ممنونم ، البته پستهای اخیر پاک شد متاسفانه!
من یه تصمیم جدید گرفتم .........
نمایش نسخه قابل چاپ
از همه دوستانی که نظر داد ممنونم ، البته پستهای اخیر پاک شد متاسفانه!
من یه تصمیم جدید گرفتم .........
سلام
به دلیل انتقال سرور برخی از ارسالها حذف شده اند، مدیریت نقشی در آن نداشته
چه تصمیمی گرفتی کبود جان؟ :46:
خوب ی بار برو و با پدرت با آرامش صحبت کن و سعی کن وجدانش را بیدار کنی. من نمیخواهم اینجا حرفایکلیشه ای یادت بدم خودت بحث که شروع شه میتونی ادامش بدی. سعی کن بهش بفهمونی که حداقل وظیفه پدریش نسبت بهت اینه که کمی کمکت کنه و چیز بیشتری ازش نمیخوای!( واقعا فکر نمیکنن که جهنم قراره از چه کسایی پر بشه و عمر نوحم ندارن!!!) اگه دیدی قبول نمیکنه برو سراغ عمو، مادر بزرگ یا بزرگتری از فامیل و از اون بخواه که باهش صحبت کنه ودلشو کمی به رحم بیاره بالاخره پدرته و باید یادش بیافته که موظفه حداقل هایی را واستون انجام بده و اینو ازش بخواهید!
یا اگه میتونید با ابرازاحساسات و محبت دوباره حس پدری درش زنده کنید.(فوری مقابل حرفای من موضع نگیرید که آدم فلانی و فایده نداره و ...) یکمی فکر کنید تا بفهمید چیکار باید بکنید!
از مادرتون خیلی گله مند نباشید چون بقدری سختی دیده و خودش بدبختی کشیده که واسش رمقی نمونده. اون الان خیلی افسردس و نمیتونه واستون کاری کنه چون مغزش درست فرمان نمیده نه اینکه عاطفه ای نسبت به شما نداره/
ولی عزیز ی چیزی را یادت باشه: الان که در شرایط بسیار سختی قرار داری فرصت بسیار مناسبیه که به خدا نزدیک بشی و پتانسیلش در قلبت هست/ آدما معمولا وقتی تو ناز و نعمت و خوشی هستند خدا را از ته دلشون فریاد نمیزنند(یعنی نمیتونند بزنند) و این آزمایش و ابتلایی که بهش دچار شدید فرصت خوبی برای استغفار و حضور قلب در نماز شب بهتون میده. چرا که وقتی اشکای شما جاری شد اگه پروردگار را صدا بزنید و مخاطب قرار بدید باهاتون صحبت میکنه. ی روزی شاید مشکلاتت همه حل بشه و ببینی دیگه نمیتونی مثل این روزها با خدا راز و نیاز کنی.اینم ی فرصته. بالاخرا زندگی همیشه یجور نمیمونه:310:
آخه شما پدر منو نمیشناسید، اون خیلی خودخواهه، فقط به فکر خوشی خودشه و اصلا براش مهم نیست که بچه هاش تو چه سختی هستند. درضمن تو فامیل اون از هیچکس حرف شنوی نداره، یعنی هیچ موجودی رو کره زمین نیست که اون ازش حرف شنوی داشته باشه
اونقدر هم راحت به دیگران بی احترامی می کنه که هیچکس جرات نمیکنه باهاش حرف بزنه.
وگرنه خودش خیلی هم خوب میدونه من تو چه فلاکتی دارم دست و پا میزنم.
25 ساله که منو ول کرده تو خونه مردم، اونهم چه خونه ای.. خونه ای که از اولش هم منو نمیخواستن و اضافی بودم، البته جایی هم برای من نداشتن، دوست ندارم جزئیات زندگیو تعریف کنم چون خیلی دردناک و وحشتناکه
حتی نوشتنش هم برام عذاب آوره. فقط اینو بدونید واسه هرکار کوچیکی با مسائلی دست و پنجه نرم میکنم که حتی به ذهنتون هم نمیرسه.
[align=justify]سلام عزیزم:72:
درک می کنم که در شرایط سختی زندگی می کنی، اما به نظر من چیزیکه داره زندگی رو برات سخت تر می کنه، نگرشت به شرایطت هست.
اشتباه نکن، من انکار نمی کنم که شرایطت واقعا سخته، اما فکر می کنم با نگرش مثبت تر می تونی در همین شرایط، زندگی شادتری داشته باشی.
البته درخواست انتقالی راهکار خیلی خوبیه، و من هم موافقم که پیگیریش کنی. اما حتی بعد از رفتن از این خونه (چه با انتقالی، چه ازدواج) تو باز هم متعلق به همین خانواده خواهی بود. و نگرش کنونی ای که بهشون داری، باعث می شه بعدها هم دچار احساسات منفی بشی.
اینطور که از خونواده مادرت می گی، تصویری که ازشون در ذهن من شکل می گیره (که به نظرم همون تصویر ذهنی فعلی خودت هم هست) اینه که یه تعداد آدم سرد و بی عاطفه هستند.
در حالیکه شاید (به احتمال زیاد) اگه بیشتر اخلاقیات و روحیاتشون رو درک کنی، و نخوای مطابق با استانداردهای مدنظر تو محبت کنند، ببینی که به سبک خودشون دوستت دارن.
توجه کن اون خونه ای که تو داری درش زندگی می کنی، محل زندگی اونها هم هست. اونها هم دارن در شرایط سختی زندگی می کنن. و خیلی وقتها شرایط سخت، قدرت و انگیزه ابراز محبت رو از انسان می گیره.
در این شرایط بهتر نیست تو با گرمای محبتت، به اون خونه گرما بدی؟
اگه انتظاراتت رو کاهش بدی، اونوقت می تونی همونطور که هستند، دوستشون داشته باشی. و وقتی دوستشون داشتی، با یه نگاه محبت آمیز، با یه لبخند، با یه کادو و ... می تونی دلشون رو گرم کنی. می تونی خونتون رو تغییر بدی.
درسته که پدرت خودخواه به نظر می رسه، اما هیچ فکر کردی که خیلی از پدرها همینطورن؟ که خیلی از بچه ها با وجود همین ویژگی ها پدرشونو دوست دارن؟
تا حالا شده عمیقا و بدون هیچ انتظاری بهش محبت کنی؟ از اون جنس محبت هایی که براش قابل فهم و لمس هستند؟
به مادرت چطور؟ به اندازه کافی ازش حمایت می کنی؟
گاهی انسان هایی که ازشون انتظار حمایت داریم، اونقدر نیازمند حمایت هستند که قدرت برآورده کردن نیازهای ما رو ندارن. در این شرایط دو راه داریم:
1. اینکه سر موضع خودمون پافشاری کنیم.
2. اینکه (حداقل برای مدتی) از خیر انتظاراتمون (که معقول و درست هم هستند) بگذریم و براشون اون جایگاهی رو داشته باشیم که اونها باید نسبت به ما داشته باشن.
راه دوم عاقلانه تر به نظر می رسه، نیست؟ چون به هرحال بعد از این همه سال مشخص شده که اونها خواسته های طبیعی و برحق تو رو برآورده نمی کنن. خب حالا که اونها زندگی تو رو زیبا نمی کنن، بیا یه مدت تو سعی کن زندگی اونها رو زیبا کنی.
از اونجائیکه زندگی هاتون به هم گره خورده، مطمئنا بازخورد مثبت این تغییر رویه روی روحیه و زندگی خودت هم تاثیر خواهد گذاشت.
نظرت چیه؟ تستش می کنی؟[/align]
راستی می تونم خواهش کنم یه اسم مستعار بگی که باهاش صدات کنم؟:46:
کبود جان قطعا خیلی سختی ها داشتی و جزیاتش رو هم فقط خودت می دونی. من با ازرمیدخت موافقم در مورد کار کردن روی نگرشت (خودم دارم همین کارو می کنم) اما یه کمی نظرم متفاوته. به نظر من ما باید روی نگرش و درک زندگی خودمون کار کنیم. نه به این دلیل که اطرافیانمون به محبت احتیاج دارن و از این چیزا. حتی نیازی هم نیست اونا رو درک کنیم که چرا بهمون بدی کردن. به این دلیل که خودمون باید راحت باشیم. اگه بتونیم روی دیدگاهمون کار کنیم انقدر دل و فکرمون گسترده و حتی زیبا می شه که کلی ادم با همه ی بدی هاشون توش جا می شن. به راحتی و بی هیچ درد و رنجی. یا مثلا اگه جای کافی نداشته باشی می تونی انقدر فکرت رو پر قدرت کرده باشی که خم به ابروت نیاد اخ به دلت نیاد و اصلا اصلا حتی یه ذره هم ناراحت نشی. در عین حال به سرعت به دنبال راه حل بگردی. می دونم سخته. خودم نمی تونم هنوز اما تنها راهیه که به نظر میاد. چون اگه گذشته امونو ازمون گرفتن اگه یچگی و جوونی رو ازمون گرفتن اگه حتی یه خواب راحت هم برامون نذاشتن تنها چیزی که مال خودمونه فکرمونه. باید اونو تقویت کنیم. اگه نمی تونیم پولدار بشیم می تونیم روی فکرمون کار کنیم و قدرتمون بره بالا. وگرنه که نمی تونیم خود محیط رو عوض کنیم (البته خوبه بتونی بری انتقالی بگیری. حداقل یه مدت خستگی در می کنی). اگه اینکارو نکنیم خودمون صدمه می بینیم. مثلا من همش خسته ام. ساعت زنگ می زنه بیدار شم صبحا تپش قلب می گیرم اگه صداش بلند باشه. گاهی تنفسم سخت می شه. البته باید برم دکتر برای این موارد. ولی اینا از کجا نصیبم شده تازگیا؟ از اینهمه سال اذیت شدن و حرص خوردن. اگه دیدگاهمو عوض می کردم که راحت بودم و اصلا این چیزا ناراحتم نمی کرد. دیدگاهتو سعی کن بسط بدی. نه به خاطر مادر یا پدرت. نه به خاطر اینکه اونا رو درک کنی. فقط و فقط به خاطر خودت. به خاطر خودت.
در مورد اینکه به مادر یا پدرت محبت کنی. خودت هر جور که دوست داری تصمیم بگیر. همیشه هم اول خودت رو در نظر بگیر و سعی کن که از خودت مراقبت کنی.
در کل فکر می کنم هر کسی ارزش سرمایه گذاری عاطفی رو داره (حداقل در حد یه تست کردن و یادت باشه که اول منافع خودتو در نظر بگیر که صدمه نبینی) مگه اینکه اون شخص دیوانه باشه. دیوانه رو نمی شه هیچ کاری کرد. دیوونه هم که می گم تعریف مشخصش از نظر من کسیه که سالها کنارش بودی اما هیچوقت نتونستی حدس بزنی که مرحله ی بعدی رنجی که می خواد نصیبت کنه چیه. ادم بدجنس رو می شه از جهاتی باهاش یه راهی برای صحبت باز کرد. ادم منفعت طلب که خوبه و می شه چون باید سعی کرد که یه راهی پیدا کرد که درش منفعت خود ادم و اون شخص همسو بشه. اما ادم دیوونه نمی شه هیچ کاریش کرد. باید یا از خودت دورش کنی یا ازش دور شی. چون نمی شه هیچوقت فهمید یا حدس زد که چه فکری می کنه یا چه کاری ممکنه بکنه. پس نمی شه چارچوب مشترکی باهاش پیدا کرد.
آزرمیدخت و meinoush عزیز ، از هردوتون ممنونم ، حق با شماست نگرش آدم میتونه خیلی تاثیرگذار باشه و تا حد زیادی ناراحتی هاش رو کاهش بده
اما نگرش من از روز اول اینطوری نبوده .. من یجورائی سالهای سال این راه ها رو رفتم و بعد از شکست ها و زمین خوردنهای پیاپی به اینجا رسیدم..
سعی کردم با آدمهای این خونه ارتباط برقرار کنم اما واقعا نمیشه ، اونها انگار مدلشون با تمام آدمهای دیگه فرق میکنه.
از بس اینجا موندم حس میکنم خودمم با بقیه آدمها فرق کردم، وقتی وارد یه جمع عادی میشم میبینم از نظر روحی و رفتاری چقدر با اونها فرق دارم... ما با هیچکی ارتباط نداریم، نه جایی میریم و نه کسی میاد، اما همون سالی یکبارش هم که پیش میاد تازه متوجه این همه تفاوت میشم.. یجورائی انگار که از پشت کوه اومده باشم ........ یه همچین حسی دارم.
ازطرفی شرایط بسیار سخت فیزیکی که باهاش درگیرم نمیذارن حتی بتونم یه روز آرامش داشته باشم. بقیه اگر هم ازین شرایط ناراحت باشند انتخاب خودشون بوده، هرموقع که بخوان میتونند تغییرش بدن ، اما من چی.. تو این خونه حتی یه حموم هم نیست، شاید بیشترین چیزی که آزارم میده همین باشه، مجبور میشم برم حموم بیرون، جایی که حتی یه زن هم پیدا نمیشه، بین یه مشت کارگرهای افغانی، هر دفعه که میرم میمیرم و زنده میشم. هرکدومشون یه مدل مزاحمت ایجاد می کنند، گاهی وقتا وحشت میکنم ، آخه من یه دختر تنها بین اونهمه مردای افغانی چطور میتونم حمام کنم؟ هرصدایی که میاد قلبم وایمیسه که الان یکی در رو باز می کنه میاد تو! دراش که قفل درست حسابی نداره. یه پنجره هم روی سقفش داره، همش نگرانم مبادا کسی بره از بالای پشت بوم و .... خیلی وقتا میرم میبینم اونائی که من میرم رفتن روی درش از داخل نقاشی های زننده کشیدن ، باید تحمل کنم یه رد دهاتی بددهن بیاد درحالی که تو حمومم مثلا سرم داد بزنه آبو ببند یا وقتت گذشت یا هرچیز دیگه ای.. هربار که دارم میرم و میام همش نگرانم مبادا کسی از همکرام یا ارباب رجوع ها منو اینجا ببینند آبرو محل کارمم بره..
تازه این فقط یه قسمتشه، قسمت بدترش اینه که وقتی احتیاج به حمام کردن دارم نمی تونم برم، واقعا دیوونه میشم باید همینطوری خودمو تحمل کنم، بعضی وقتها اونقدر کلافه میشم که میشینم گریه میکنم. خیلی وقتها میخوام برم سرکار یا میخوام خونه کسی برم و تمیز نیستم خودم از خودم بدم میاد، مجبور میشم هیچ جا نرم، هرکی دعوت میکنه بگم نه و یه بهونه ای بیارم، حمومایی که میریم یکی یکی جمع میشن و همش باید دنبال یه جای دیگه بگردیم ، دو کورس ماشین سوار شم تا برسم اونجا، یکبار که یکیش تعطیل شده بود تا دو سه هفته دنبال یه جای جدید میگتیم اما پیدا نمیکردیم، تصور کنید تو اون دو سه هفته من چی کشیدم؟ واقعا این شرایط واسه کی قابل تحمله؟ کدوم یکی از شما میتونید با تغییر نگرش اینو تحمل کنید و برای اینهمه سال باهاش کنار بیاید؟
اونم واسه من که یه دخترم، گاهی نیاز به اصلاح یا چیزای دیگه داشتم یا اقلا بخاطر عادت ماهیانم نیاز به حمام داشتم اما اینم نمیشد، اینو خانوما بهتر درک می کنند.
سعی میکردم اقلا با زود عوض کردن لباسام یکمی این فشارو کم کنم اما اینجا هم صداشون درمیود که آی چرا اینقدر آب مصرف میکنی! پول آب میاد! میگفتم پولشو خودم میدم، میگفتن چاهو پر میکنی.. یعنی فقط احساس مردن میکردم. حتی نمیتونستم اون لباسای کثیفو از تنم دربیارم، اونم واسه من که شاغل بودم، سرکارم آبرو داشتم باید اقلا بوی بد نمیدادم و تمیز بودم، دیگه بماند که خودم چی میکشیدم.. مدرسه که میرفتم اوضام بدتر بودگاهی اونقدر سرمو می خاروندم که زخم میشد و خون راه میفتاد. واقعا تو این خونه زنده به گور شدم ، توی هفته فقط دو روز اولشو خوبم، باقیشو دیگه آدم نیستم و همیشه کلافه و عصبیم تا وقتی که دوباره بتونم یه دوش ساده بگیرم، تازه با اون شرایط وحشتناکش.. چیزی که هیچکدوم از شما تو زندگیتون حتی بهش فکر هم نمی کنید، حتی نمیتونم یه لباس زیر بشورم، تو کل این خونه یه شیر آب بیشتر نیست که همیشه یکی سرشه و چیزی هم نیست که بشه جلو بقیه شست، حتی نمی تونم از سرکارم که برمیگردم راحت یه آب به دست و صورتم بزنم، از نظر بهداشتی زیر صفره، تو تمام زندگی و حتی ظرف ظروف سوسکها ملق میزنند.
در تمام این ساها که من اینجا زجر میکشیدم پدرم روی چند میلیارد ثروتش نشسته بود و ذره ای هم براش مهم نبود که من چی میکشم، حتی کیبار هم بهش گفتم اما گفت کاری از دستش برنمیاد! از همه بیزار شدم دیگه...
یکی از دوستان گفته بود سعی کن واسه خودت دوست پیدا کنی، من دوستای زیادی داشتم... دوستایی که خیلی هم دوستم داشتن و یجورایی مورد اعتماد و سنگ صبور بودم واسه هرکدومشون، اما بخاطر شرایط زندگیم مجبور شدم بذارمشون کنار، باهاشون قطع رابطه کنم و جواب تلفنهاشون رو ندم ، تا یکی دو سال ول کن نبودند و هی زنگ میزدند اما چاره ای نداشتم.. نه میتونستم خونشون برم نه میتونستم مشکلمو بهشون توضیح بدم نه به هیچ وجه میتونستم اونهارو تا دم در خونمون هم بیارم، حتی اینجا نمیشد باهاشون 5 دقیقه با تلفن صحبت کنم، یا گوشی رو برمیداشتن ازونور یا میگفتن قطع کن اشغال کردی یا بدتراینکه باهاشون مثل یه مزاحم برخورد میکردن درحالیکه خانواده اونها با کلی عزت و احترام با من برخورد می کردند. اونقدر اذیت شدم که تمام رابطه هام رو قطع کردم و الان تنهای تنهام..
سلام كبوتر جان
تاپيكتو دنبال ميكردم ولي خب من اصولا سعي ميكنم نظري ندم چون نميدونم چقدر ممكنه تو زندگي افراد تاثير گذار باشه .
عزيزم تو كه الان عاقلي سن قانوني را هم رد كردي ، ميتوني بري تو همون شهر خودت دنبال پانسيون بگردي ، خوابگاههاي دختراني كه بيشتر براي دانشجوهاست شما كه كار داري و درامد هم داري بهتره بري يه پرسجويي كني و با مسئول يكي از پانسيونها صحبت كني و شرايطتو بگي حتمن راه حلي براش دارند .
در ضمن بهت پيشنهاد ميكنم به بهزيستي هم يه سر بزني شايد اونجا هم موقعيتي براي زندگي برات فراهم بشه .
زندگي ها متفاوته مشكلات هم متفاوته ولي اينو هميشه بدون دل بي غم در اين عالم نباشد .
تو دختر محكمي هستي خودت سعي كن عزمتو جزم كن براي اينكه شرايطتو بهبود ببخشي آدمها سختي كشيده از نظر روحي و وسعت فكر خيلي بزرگ هستند .
منم با این دوستمون موافقم کبود جان..خدا رو شکر کار میکنی.میتونی با چند تا دختر دیگه یه خونه بگیری...هم ازاون محیط و استرساش رها میشی و هم دوستای جدید پیدا میکنی.
هر نوع تغییری اولش سخته اما وقتی انجام بدی به خودت میگی چرا زودتر اینکارو نکردم!
کبود گلم میشه بگی چرا این راهو امتحان نمیکنی؟
و ازطریق قانونی برای گرفتن خرجی از پدرت اقدام کن..این حق توئه که سهمتو ازش بگیری..درسته اون خودش باید بفهمه و بهت برسه اما حالا که اینکارو نمیکنه خودت ازحقت دفاع کن عزیزم.
موفق باشی