RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
سلام.ممنون از همه که حرف منو خوندید و بهش فکر کردید و پاسخ دادید.متشکرم.
در جواب دوستان عزیز (شازده كوچولو-omid65-چشمک-پدربزرگ) اولا متشکرم. ثانیا حرفهای شما بسیار زیباست. اما برای فردی مثل من که هیچ چیز تو زندگی رو ارزشمند نمیدونه و هیچ موفقیتی براش ارزش نداره این حفها یه مقدار خیال پردازانست.
شاید مشکل اصلی من افسردگیه نه ازدواج.اما متأسفانه قادر به تشخیص این دو از هم نیستم.من نه اینکه نمی توانم با همسرم رفیق باشم.نه.(که البته شاید هم نتوانم) مشکل اینجاست که من با همسرم نمیخواهم رفیق باشم. من نمیخواهم مثل یک فرد متأهل با تصوری که در فرهنگ ما وجود داره باشم. زمانی که مجرد بودم میخواستم مدتی تنها زندگی کنم که نتوانستم. اما حالا در همه چیز یک شریک دارم. این برای من سخت است اگر برای عده ای لذت یا هدف.
من از تنهایی به رستورانو کافه و سینما و پارک و ... رفتن لذت میبردم. خیلی بیشتر از اینکه این کارها را با همسرم انجام بدهم.
-----
من و همسرم در دوران کارشناسی حدود 3 سال با هم آشنا بودیم.بعد از یک سال تازه توانستیم همدیگر را "تو" خطاب کنیم.در تمام این سه سال دو یا سه بار باهم جایی غیر از دانشگاه رفتیم.مسئله مذهبی بودن ما نبود چون هیچکدام مذهبی نیستیم. در آشنایی رفتار احمقانه ای داشتم.بدون اینکه هدف ازدواج داشته باشم به رابطه ادامه دادم و طوری وانمود میکردم که قصد ازدواج دارم. این رفتار از سر فریبکاری نبود.در واقع من خودم را فریب دادم.با خودم فکر میکردم که قصد ازدواج دارم ولی الآن که فکر میکنم میفهمم خودم را درست نشناختم.وقتی هم که تصمیم به ازدواج گرفتم شک و تردیدم شروع شد.اما چون زمان زیادی از آشناییمان گذشته بود شهامت این را نداشتم که ارتباط خودرا قطع کنم. پیش مشاور رفتیم و او گفت ازدواج نکنید.اما بازهم به حماقتم ادامه دادم.من توانایی یک شوهر بودن را ندارم.هنوز به اندازه کافی رشد نکردم. همین مشکلات باعث شده ذات ازدواج برای من احمقانه بنظر آید. وقتی در مترو، دانشگاه و ... کسی به حلقه ام نگاه میکند احساس شرمندگی به من دست میدهد.
همسر من دختر بسیار خوبی است.فقط حساس و ظریف و شکننده است.رابطه اش با خانواده اش احساسی بوده در حالی که در خانواده من همیشه جنگ و دعوا بوده. او از من توقع دارد مهربان باشم اما نمیتوانم.او زودرنج است و البته حق دارد از من دلخور شود.من از معاشرت با همسرم لذت نمیبرم.
من گروه دوستان خوبی دارم.هنوز هم بهترین تفریحاتم با آنها امکانپذیر است.دوستان دبیرستانم هستند.همه را حداقل 11 سال است که میشناسم و با آنها بزرگ شدم.در دوران مجردی همش با خودم بودم.ساعت رفت و آمدم.کارهایی که میکردم.ساز میزدم.ورزش میکردم.اما الآن توقع کار کردن از من میرود.احساس میکنم تمام لذایذ زندگی را از دست داده ام و باید تا طلاق یا آخر عمرم فقط کارکنم که پول داشته باشم که خرج زندگی متأهلی کنم.حال آنکه زندگی متأهلی را حماقت میدانم.پس حس میکنم باید تا آخر عمر برای یک حماقت تلاش کنم.
من هنوز راه خود را در زندگیم پیدا نکردم. نمیدانم از این زندگی چه میخواهم.هیچ چیز برای من لذتبخش نیست تا خود را وقف آن کنم. درسم کارهای مختلفی که انجام دادم هیچکدام مرا علاقمند نکرد. به سرعت از آنها دلسرد شدم.
هیچ چیزی برای من لذتبخش نیست.هیچ چیز.به هرچیز جالبی که فکر میکنم آخرش با خودم میگویم "که چی؟"
پول، کار خوب، پست و مقام خوب همه بی ارزش هستند.
از اینکه اینقدر با خودم فکر میکنم خسته شدم.از اینکه با هیچکس درد و دل نمیکنم خسته شدم.میخواهم اینجا بنویسم تا کمی راحت شوم.دوسال است که با خود کلنجار میروم.نزد مشاور و روانپزشک و روانکاو رفتم.چندین قرص برایم تجویز کردند. هیچکدام تأثیر نداشت چون من نمیخواهم خوب بشوم. چون تعریفی از خوب بودن ندارم. زندگی خوب چطور زندگی ای است. هرچه میگویند از نظر من مزخرفات است.
سنگدل شدم. دوخواهرم خارج رفته اند.ذره ای دلم برایشان تنگ نمیشود انگار که اصلا خواهر نداشتم.
وقتی پیش پدر و مادرم نیستم آنها (پدر و مادرم) را فراموش میکنم تا وقتی که به من زنگ بزنند.
حتما فکر میکنید خیلی اوضاعم خراب است. اما اگر خواندید متشکرم.
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
دوست عزيز
بهتره به جاي اين كه اين همه خودتو افسرده و بيمار بدوني و بگي نميخوام يكبار هم به عكس قضيه فكركني
حتما دليلي داشته كه ازدواج كردي و نميتوني بگي به زور و نا اگاهانه اين اتفاق افتاد و اصلا نيازي به ازدواج نداشتي
حالا به اين سوال جواب بده فرض كن (فرض) كه جدا شدي و تنهايي و خودتي و خودت يعني فكر ميكني ديگه تا ابد مشكلي نداري و ازاد و رها هستي
اون هم با وجود همسري كه خودت ميگي خوب هست و مانعم نيست
ميگي از هيچي لذت نميبري اما دنبال لذتهاي دوران مجردي هستي
جدا فكر ميكني اگه اين زندگي كوتاه هنوز شكل نگرفته رو رها كني ازين حالت درمياي؟
گاهي ميگن حتا تا دوسال اول زندگي حواستون به پايه هاي زندگيتون باشه چون هنوز محكم نشده و جا براي خطا هست
لطفا سطحي جواب نده
دونكته رو هم حتما بايد بهتون بگم:
استفاده زياد و طولاني مدت از داروهاي ضد افسردگي خودش تمايل به خودكشي و افزايش افسردگي رو در پي داره و توصيه ميكنم حتما و حتما تحت نظر پزشك افكارتون رو هم توضيح بديد و درصورت لزوم دارو رو قطع كنيد
اين توصيه من خيلي جديه و حتما تو بروشور اين داروها هم خونديد
ودوم ورزش و تفريح رو دوباره شروع كنيد با توضيح به همسر و براي تغيير روحيه تون(اگاهش كنيد كه مدتي نياز داريد با دوستان يا تنها باشيد)
اول مشكلات جسميتونو برطرف كنيد
داروهاي ضد افسردگي خودشون منشا خيلي از تفكرات اشتباه شمان و اينو به يقين ميگم
از داروهاي طبيعي استفاده كن مثل طبيعت, ورزش, تفريح و...
اصلا هم فعلا انتظار نداشته باش جور ديگه اي فكر كني , اول اين قضيه رو حل كن چون ذهنت فعلا خسته و بدون كشش تفكر صحيحه
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
نقل قول:
حالا به اين سوال جواب بده فرض كن (فرض) كه جدا شدي و تنهايي و خودتي و خودت يعني فكر ميكني ديگه تا ابد مشكلي نداري و ازاد و رها هستي
اون هم با وجود همسري كه خودت ميگي خوب هست و مانعم نيست
ميگي از هيچي لذت نميبري اما دنبال لذتهاي دوران مجردي هستي
جدا فكر ميكني اگه اين زندگي كوتاه هنوز شكل نگرفته رو رها كني ازين حالت درمياي؟
اگر مجرد باشم مشکلات ازدواج رو ندارم.مسلمه مشکلات دیگه ممکنه بوجود بیاد که ربطی به متأهل و مجرد بودن نداره. خب من به این مسئله اینطور نگاه میکنم:
بهترین سالهای عمر یک آدم بین بیست تا سی سالگیه.من نصفشو بخاطر درس خوندن از دست دادم.نصفشو هم بخاطر ازدواج.عملا بهترین سالهای زندگیمو از دست رفته میبینم.من ناآگاهانه ازدواج کردم. اگر به عقب برگردم قطعا ازدواج نمیکردم و شاید با فرد دیگری ازدواج میکردم. روحیات من و همسرم هم با هم جور نیست.همسرم یه جورایی خیلی پاستوریزه و مثبت هست. که من نیستم.خانواده هامون هم همینطورن.من نمیدونم آیا ازین حالت درمیام یا نه چون دیگه به تصمیمات خودم اعتماد ندارم.من چند تصمیم غلط ظرف دوسال گرفتم که زندگیمو برای همیشه نابود کرده. حالا هم ممکنه با تصمیم من بدتر بشه. من نمیخوام راجع به مشورت شما مخالفت کنم. شما میگید باید این زندگی متاهلی رو ساخت. اما من میگم من از زندگی متاهلی بیزار شدم.چرا باید بسازمش؟
نقل قول:
استفاده زياد و طولاني مدت از داروهاي ضد افسردگي خودش تمايل به خودكشي و افزايش افسردگي رو در پي داره و توصيه ميكنم حتما و حتما تحت نظر پزشك افكارتون رو هم توضيح بديد و درصورت لزوم دارو رو قطع كنيد
درمورد این توصیه تون خیلی خیلی ممنونم.
یه سوال دارم. آیا آدمی هست که نخواد افسردگیش خوب بشه؟ این آدم چطور باید خوب بشه وقتی نمیخواد خوب بشه!
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
عزیز این حالت افسردگیت از قبل از ازدواجت، یه کمی قبل تر وجود نداشته که با ازدواج تشدید شه؟
می خوای خوب شی گلم. مطمن باش.
اگه می تونی از اولین باری که این حس ناراحتی و افسردگی رو داشتی بگو. سر چی به این حالت رسیدی؟
مشاور دلایلش چی بود که ازدواج نکنی؟
اگه می تونی سوالای پست 4 رو جواب بده.
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
داشتم فکر میکردم که تو با ازدواج مشکل داری یآا اینکه کلا با خانومت مشکل داری؟
من حدس میزنم ممکنه از انتخابت پشیمون هستی . مخصوصا که با دوستات هم زیاد رفت و آمد میکنی احتمالا از انتخابت پشیمون شودی. حالا نمیدونم چرا ولی شاید فکر کردی بهترشو میتونستی بگیری.
من تو خیلیا این حس رو دیدم که بده عروسی یآا عقد، تاا یه مدت فکر میکنم اشتباه کردن. احساس پشیمونی میکنند. حتا به مورد های دیگهای که میشد بگیرن فکر میکنن . شاید از ظاهر خانمشون زده بشن ، یا حس کنن یه ملاکهای دیگهای رو باید توجه میکردن.
این حسها اگه جلوش رو بگیری از بین میره ولی اگه بخوای بهش ادامه بعدی، شک نکن که چند وقت دیگه کارت به جدایی میکشه.
مثبت بودنِ خانم به نظرم ویژگی بعدی نیست. خودتون که گفتید هیچ کدومتون مذهبی نیستید. نکنه شما توقّع دارید ایشون هم پایه باشه که باهم برید پارتی و ...؟
من نمیخوام نظر بدم چون زندگیِ شماست و هر تصمیمی هم شما بگیرید همون رو انجام خواهید داد. خیلیا من دیدم میان همدردی تاا واسه تصمیمی که گرفتند تأیید بگیرند. فقط دنبال این هستند که تصمیمشون تأیید بشه. ایشالا که شما از اونا نیستید.
الان فقط یه لحظه حس کردم که شما میخواهید یکی بگه آره جدا شو. چون همش دارید میگید اصلا نمیخواهید خوب شید. اینجا هیچ کس نمیگه که جدا شو. من تو همدردی مواردی رو دیدم که واقعا حیفم میومد اسم مرد رو بذارم مرد، اما همه تو همدردی به خانم نصیحت میکردن که واسه زندگیت بجنگ.
مورد شما که اصلا فرق میکنه. حداقل با توجه به چیزیای که گفتی مشکله خاصی نداری و فقط انگار خوشی زده زیر دلت.مرده حسابی مگه میشه که یه دختر بیگناه که تازهٔ میگی همه چی تکمیله رو فقط واسه اینکه شما دلت واسه مجردی تنگ شده بدبخت کرد؟
نه مطمنننم شما خیلی فهمید تر از این حرفا هستی. من تنها و تنها میتونم فکر کنم که شما از انتخابت راضی نیستی، همونی که اول گفتم. اینجا صادقانه میتونی حرفاتو بزنی و باور کن راهنمای های خوبی هم خواهی شد. اگه واقعا به هر دلیلی فکر میکنی خانومت دلت رو زده، اینجا بگو تاا دوستان راهنمیت کنن که چطوری بتونی دوباره خانمت رو از ته دل دوس داشته باشی.
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
چه كسي تشخيص داده شما افسرده ايد
خودتون؟
پزشكتون؟
يا مصلحت زندگيتون؟
به نظر من هم با خودتون صادق باشيد, شما اگه نميخوايد چيزي رو خوب كنيد و يا به حرف خودتون درستش كنيد
دنبال راه براي توجيه نباشيد كه فراوونه(يه نگاه به حرفاتون بندازيد متوجه ميشيد)
بهترين راه صداقت داشتن با خودتونه و مهمتر از اون مشخص كردن تكليفتون با خودتون
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط meinoush
عزیز این حالت افسردگیت از قبل از ازدواجت، یه کمی قبل تر وجود نداشته که با ازدواج تشدید شه؟
می خوای خوب شی گلم. مطمن باش.
اگه می تونی از اولین باری که این حس ناراحتی و افسردگی رو داشتی بگو. سر چی به این حالت رسیدی؟
مشاور دلایلش چی بود که ازدواج نکنی؟
اگه می تونی سوالای پست 4 رو جواب بده.
قبل از ازدواج هم افسرده بودم.پیش همون مشاوری که رفتیم و گفت ازدواج نکنین اونجا بهم گفت. البته خودم هم میدونستم که اوضاع روحیم خوب نیست اما فکر نمیکردم که باید دارو مصرف کنم.اولین باری که حس کردم افسردگی رو یادم نمیاد.اما توی دانشگاه تقریبا علائمشو داشتم. میشه مال حدود 4 سال پیش.
مشاورم یه جمله برای علت اینکه ازدواج نکنیم بهتره گفت.گفت "شما دوتا هنوز اونقدر گرگ نشدین که برای ازدواج آماده باشین" منظورش این بود که هنوز بچه و وابسته به خانواده هامون هستیم. من وابستگی ندارم.اما شاید بچه بودم برای ازدواج.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط meinoush
سلام پسر خوب. خوش اومدی. درددلای این مدلی رو فعلا با خانمت نکن. هر چی می خوای بیا اینجا بنویس. ضمن اینکه یادت باشه اینجا هر چی بنویسی می مونه و بعدا نمی تونی پاکش کنی.
افسرده ای و این احساساتت طبیعیه. یعنی این امکان هست که حالت خوب شه از ازدواجت راضی باشی. پس نیازی نیست الان در مورد جدایی و این چیزا با خانمت حرف بزنی. تصمیمای مهم الان نگیر.
از کی شروع شد احساس اینکه اشتباه کردی؟
چرا این حسو داری؟ خرج عروسی زیادبود؟ زندگی با همسرت اونطور که می خواستی و انتظار داشتی نبود؟ فکر می کردی چه مدلی باشه زندگی مشترک که الان نیست؟ سر مسایل جنسی باهاش تفاهم نداشتی؟ اخه توی 3 ماه چی شده؟ از کجا شروع شد این احساست؟
همسرت که الان وضعیت روحیتو می بینه. اون چطوره و چه کار می کنه؟
روانپزشک که می ری توصیه ای بهت نکرده در کنار داروها؟
این تاپیک یه عزیزه که احساس افسردگی می کرد
http://www.hamdardi.net/thread-22581.html
از زمان نامزدی این احساس رو داشتم.درست از فردای نامزدیمون.میشه دوسال پیش.حوصله گردش و تفریح با همسرم رو نداشتم.هنوزم ندارم.تو دوران نامزدی نتونستم چیزی بگم چون میترسیدم. میترسیدم همسرم ضربه سختی بخوره.درثانی من پا پیش گذاشته بودم و گفتن مسائل یه جور نامردی بود.تا الان که همینطوری هستم.به هیچکسم نگفتم و فقط با خودم فکر میکنم . غصه میخورم.
حس میکنم زود بوده و زندگی خودمو نابود کردم. از طرفی نمیخوام زندگی همسرم نابود بشه. حالا موندم بین این دو راه که اگر همسر من بمونه زندگیش بیشتر داغون میشه یا اگه جدا بشیم.
خرج عروسی زیاد نبود. اصلا هم برام مهم نبود.مشکلی تو اون زمینه نداشتیم.
زندگی با همسرم همونطوریه که انتطار داشتم اما انتطارم غلط بود. یعنی فکر میکردم این مدل زندگی رو باهاش میسازم.اما اینطور نیست.من هنوز آماده یه زندگی کسالت آور متأهلی نیستم. البته منظورم کس دیگه ای نیست. زندگی متأهلی برای من کسالت آوره. اینکه بری سر کار یا دانشگاه.بعدم برگردی خونه.شب بشینی با همسرت تلویزیون نگاه کنی و شام بخوری و بعدش بخوابی.باید تو مهمونیها شرکت کنی و ژست یه آدم جا افتاده رو بگیری. اینا اذیتم میکنه.من دوس دارم هرجا میخوام برم. تنهایی یا با رفقام. هرساعت دلم میخواد برگردم خونه. هنوز اینا رو تجربه نکردم. زندگی پاستوریزه ای داشتم.بقولی جوونی نکردم اصلا. حالا باید شوهر باشم بعد یه مدت هم پدر. برام کاملا غیر قابل قبوله.
در مورد مسایل جنسی هم بوده.اما اهمیتش کمتر از حرفاییه که زدم.تصورم از مسائل جنسی فراتر بوده. فکر میکردم خیلی لذتبخشه.اما نیست. هیچ چیز خیلی لذتبخش نیست جز حس آزاد بودن
روانپزشکم توصیه خاصی نکرده.فقط دارو داده.البته اینو همسرم میدونه.اما علت اصلی افسردگیمو ازش پنهان کردم.هرچند فکر میکنم قبل نامزدی هم افسرده بودم چون درگیری های خانوادگی زیاد داشتیم. اما الآن تمام فکر و ذکرم همین مسئله ازدواجه.در این مورد هم ترجیح میدم باهاش حرف نزنم.چند بار پرسیده روانپزشکت چی میگه و تو بهش چی میگی.اما همیشه پیچوندم که نگم.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamdardi1987
داشتم فکر میکردم که تو با ازدواج مشکل داری یآا اینکه کلا با خانومت مشکل داری؟
من حدس میزنم ممکنه از انتخابت پشیمون هستی . مخصوصا که با دوستات هم زیاد رفت و آمد میکنی احتمالا از انتخابت پشیمون شودی. حالا نمیدونم چرا ولی شاید فکر کردی بهترشو میتونستی بگیری.
من تو خیلیا این حس رو دیدم که بده عروسی یآا عقد، تاا یه مدت فکر میکنم اشتباه کردن. احساس پشیمونی میکنند. حتا به مورد های دیگهای که میشد بگیرن فکر میکنن . شاید از ظاهر خانمشون زده بشن ، یا حس کنن یه ملاکهای دیگهای رو باید توجه میکردن.
این حسها اگه جلوش رو بگیری از بین میره ولی اگه بخوای بهش ادامه بعدی، شک نکن که چند وقت دیگه کارت به جدایی میکشه.
مثبت بودنِ خانم به نظرم ویژگی بعدی نیست. خودتون که گفتید هیچ کدومتون مذهبی نیستید. نکنه شما توقّع دارید ایشون هم پایه باشه که باهم برید پارتی و ...؟
من نمیخوام نظر بدم چون زندگیِ شماست و هر تصمیمی هم شما بگیرید همون رو انجام خواهید داد. خیلیا من دیدم میان همدردی تاا واسه تصمیمی که گرفتند تأیید بگیرند. فقط دنبال این هستند که تصمیمشون تأیید بشه. ایشالا که شما از اونا نیستید.
الان فقط یه لحظه حس کردم که شما میخواهید یکی بگه آره جدا شو. چون همش دارید میگید اصلا نمیخواهید خوب شید. اینجا هیچ کس نمیگه که جدا شو. من تو همدردی مواردی رو دیدم که واقعا حیفم میومد اسم مرد رو بذارم مرد، اما همه تو همدردی به خانم نصیحت میکردن که واسه زندگیت بجنگ.
مورد شما که اصلا فرق میکنه. حداقل با توجه به چیزیای که گفتی مشکله خاصی نداری و فقط انگار خوشی زده زیر دلت.مرده حسابی مگه میشه که یه دختر بیگناه که تازهٔ میگی همه چی تکمیله رو فقط واسه اینکه شما دلت واسه مجردی تنگ شده بدبخت کرد؟
نه مطمنننم شما خیلی فهمید تر از این حرفا هستی. من تنها و تنها میتونم فکر کنم که شما از انتخابت راضی نیستی، همونی که اول گفتم. اینجا صادقانه میتونی حرفاتو بزنی و باور کن راهنمای های خوبی هم خواهی شد. اگه واقعا به هر دلیلی فکر میکنی خانومت دلت رو زده، اینجا بگو تاا دوستان راهنمیت کنن که چطوری بتونی دوباره خانمت رو از ته دل دوس داشته باشی.
ممکنه اینی که شما میگی درست باشه.من یه دوست دارم که ازدواج کرده و خانومش هم مشکلی با گروه دوستیمون نداره و اتفاقا پایه تفریحات دوستای ما هست.اما من نسبت به ازدواج این رفیقم هم همین حسو دارم. این البته فقط بخش رفقاست. توی ادامه تحصیلم، توی انتخاب شغلم و توی برنامه ریزی هام مشکل بوجود اومده.فقط بحث دوست و رفیق نیست.
من دنبال تأیید گرفتن نیستم. چون دائم با خودم کلنجار میرفتم اومدم اینجا.اگه با جمله اول دوستان کلا حالم از این رو به اون رو میشد که ناراحتیم احمقانه بود. حدود دوساله دارم کلنجار میرم باهاش. با دوتا جمله توی فروم که به خودم نمیگم "دیدی؟ دیدی چه موضوع ساده ای بود و تو دوسال باهاش درگیر بودی؟" طبیعیه پاسخ بدم به بعضی سوالات یا از دید شما لجبازی کنم و تأیید بخوام.
من هم میدونم و مراقبم نباید زندگی دیگران رو خراب کرد.اگر اینقدر بی وجدان بودم تو نامزدیم به هم میزدم.چون گیر افتادم بین این دو موضوع دیوونه شدم.وگرنه تصمیمون میگرفتم و یه به درک هم روش میگفتم. ناراحتی نداشت که.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شازده كوچولو
چه كسي تشخيص داده شما افسرده ايد
خودتون؟
پزشكتون؟
يا مصلحت زندگيتون؟
به نظر من هم با خودتون صادق باشيد, شما اگه نميخوايد چيزي رو خوب كنيد و يا به حرف خودتون درستش كنيد
دنبال راه براي توجيه نباشيد كه فراوونه(يه نگاه به حرفاتون بندازيد متوجه ميشيد)
بهترين راه صداقت داشتن با خودتونه و مهمتر از اون مشخص كردن تكليفتون با خودتون
پیش یک روانکاو رفتم همین تشخیص رو داد.و نسخه برام نوشت. به جلساتم باهاش ادامه دادم اما ولش کردم.بعد یک سال رفتم پیش یک روانپزشک.او هم همین تشخیص رو داد.الآنم ماهی یک بار میرم پیشش
دنبال توجیه نیستم.شاید یه جورایی ایرادهام بچگانه باشه که همین یعنی آمادگی نداشتم. اما واقعا اینطور نیست. وقتی شب و روز بهش فکر میکنم دیدم نسبت بهش با دید شما عوض میشه. بحث تو این فروم این مزیت رو هم داره.دید افراد شاید واقعی تر باشه. اما خب باید چکار کرد؟
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mahtash
بهترین سالهای عمر یک آدم بین بیست تا سی سالگیه.من نصفشو بخاطر درس خوندن از دست دادم.نصفشو هم بخاطر ازدواج.عملا بهترین سالهای زندگیمو از دست رفته میبینم.من ناآگاهانه ازدواج کردم. .......
سلام
بیا منصفانه به سوال من جواب بده
فردی رو در نظر بگیر که
مجرده 25 سالست،تحصیلات نداره،یک گروه رفیق داره که با اونها می چرخه و مهمونی های دور همی می ره تو زندگیش هدف خاصی نداره که براش زحمتی بکشه،کسی اون رو در حدی نمی بینه که بهش تکیه کنه......
فردی که 25 سالشه،متاهله،کارشناسی ارشد می خونه،سر کار می ره و برای زندگیش زحمت می کشه،(هیچ کدوم اینها هم معنیش این نیست که این مرد تفریحات خودش رو نداره و باشگاه نمی تونه بره و دوستانش رو نمی تونه ببینه،بلکه می تونه زندگیش رو مدیریت کنه...اون جوری که می خواد)
کدوم این دو نفر عمرشون رو دارن از دست می دن؟وقتشون رو به رایگان از دست می دن؟
حالا همون دو نفر رو در نظر بگیر40 ساله شدن
کدومشون وقتی به عقب بر می گردن حسرت روزهای از دست رفته رو می خورن.
تو زندگیت وعمرت رو از دست ندادی،تو گم کردی خودتو،هدفتو و زندگیتو.....
عوض اینکه به این که کار می کنی ،زندگی مستقل داری و درس میخونی افتخار کنی ،حسرت می خوری....
می دونی چرا؟چون ذهنت کاملا منفیه نسبت به ازدواج و اون ذهن منفی تورو به هر سمتی که دلش می خواد می کشونه...
ذهنیت و افکارت ،قلبت،مغزت........ همه چیزهایی هستند که در اختیار توست،یک جور ابزار هستند،ابزاری که در اختیار تو هستند و تو قادری به هر نحوی که می خوای از اونها بهره بگیری.
ولی الان برعکس شده
ذهنت تو رو در برگرفته،...
زندانیت کرده
تو در اختیار اونی....
این جمله رو تو کتاب اکهارت خوندم.
ذهنی که ما را برای خودمان تعریف کرده. به ما چارچوب معین بخشیده
حال اینکه این ذهن توهمی،عادتی و القاییست.
و بین ما و دنیای واقعی مون فاصله می ندازه
اجازه نده بهش.
ذهنت تو برات تعریف کرده که فرد متاهل کسله،تفریح نداره،رابطه جنسیش خسته کننده است،رفت و آمدبا خویشاوندان خسته کننده است،از متاهل بودن باید خجالت کشید،...برای من ازدواج زود بود،نمیشه هم متاهل بود هم خوشبخت.....
بس کن این حرفای احمقانه رو،ازدواجت حماقت نبود حماقت اینکه می دونی افسرده ای و نمی خوای خوب شی
حماقت اینه که می دونی،می تونی زندگیت رو بسازی و نمی خوای بسازی
حماقت اینکه زندگیت رو کسل کردی و این کسلی رو می خوای بندازی گردن تاهل....
عزیز من اصلا همه حرفات قبول
آمادگی ازدواج نداشتی ،ازدواج برات زود بود،اصلا آدم این حرفا نبودی....
خوب حالا چاره چیه؟
یعنی اونقدری توان نداری،ببخشید این جوری می گم اون قدری عرضه نداری که اشتباهت رو جبران کنی،می زاری این اشتباه کل زندگیت رو در بر بگیره
اول باید بخوای زندگیت رو درست کنی و اشتباهت رو جبران کنی
راه برای جبران زیاد هست حتی طلاق هم می تونه ی راه باشه
ولی در قدم اول باید بخوای که خوب شی
بعد تصمیم بگیری
ی ذهن افسرده و مریض ،ابزار قابل اعتمادی نیست که بزاری برات تصمیم بگیره
ذهنتو سالم کن ،بعد تصمیم بگیر.
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
برادر خوبم
حالا كه خودتم ميخواي تغيير كني و من اصلا حرفت رو كه نميخوام خوب بشم قبول ندارم پس لطفا حتما به حرفم توجه كن و قرصها رو زير نظر پزشكت يا تغيير بده و يا كم كم قطع كن
حتما و حتما علايم رو بگو و مصر باش كه خودت خودتو درمان كني
باور كن تو سن شما اين قرصها خودشون مرگ تدريجيه و برعكس مسافرت رفتن و كلا چيزهايي مثل ورزش كه دوستش داري و گذاشتيش كنار خودشون كمك به رفع حالات افسردگيت بود
تا كي ميخواي از همه چيز ناراضي باشي و به اميد بهتر, اين بهترين هارو كه داري كنار بزاري و نبينيش
عينكتون رو عوض كنيد و يك كلام بگيد من ميخوام و ميتونم
حيف روزهاي زيباي جوونيته كه داري با اين افكار هدرش ميدي و بعد ميگي بهترين سالهاي عمر منو ديگران هدر دادن
هيچ كس غير تو نميتونه مانع خوشبختيت بشه
انديشمندي ميگفت حوادث نميتونند شمارو بدبخت كنند اما افكار شما به راحتي اين قدرت رو دارند
شروع كن و فعاليتهايي كه دوست داري و ازشون لذت ميبري حتما و حتما از سر بگير و بزار اماده بشي براي مراحل بعد
گفتم اين شرايط تا قدم اول رو براي بهتر كردن روحيه ات برنداري از بين نميره
RE: از ازدواجم پشیمانم. احساس می کنم آمادگی ازدواج نداشتم! (افسردگی بعد از ازدواج)
ببین عزیز. یه چیزی به نظرم میاد. اونم اینه که تو می خوای خوب شی اما احتمالا به اشتباه فکر می کنی دلیل ناراحتیات ازدواجه. واسه همینم چون هنوز نمی دونی دلیل واقعیش چیه نمی تونی سر خوب شدنت درست تمرکز کنی چون نمی دونی مشکل اصلی چیه که یا رفعش کنی یا قبولش کنی. بعدم حس می کنی نمی خوای خوب شی. ولی واقعا همه توی بدترین لحظات عمرشون دلشون می خواد که خوب شن.
مشکلت قبل از ازدواج شروع شده. پس به ازدواج ربطی نداره. البته می تونه با ازدواج تشدید شده باشه. چون ادم وقتی حالش بده رفتاراش یه کمی متفاوت از وقتیه که خوبه و وقتی با یه نفر مثل همسر دایم زندگی می کنه بازخورد سردی ها و ناراحتیاشو همسر بهش می ده حتی ناخوداگاه. و چون همسره نمی شه که ادم بره تو اتاقش تنها بشینه. خلاصه اینطوری که ناراحتی و سردی می شه تو خونه باز حال ادم بدتر از قبل می شه. ولی معنی اش این نیست که مشکلت ازدواج بوده. یه چیز دیگه بوده. شاید همون درسای دانشگاه که فکر می کنم امید گفت یا شاید همون ناراحتی ها و دعواهایی که توی خونواده ات داشتی (به نظرم اینو نوشته بودی)
من خودم توی 18 19 سالگی افسرده شده بودم چند سالی هم طول کشید کسی هم نگفت چته. منم نمی فهمیدم. ولی تو که داری دکتر می ری نمی دونم چرا انقدر واست طول کشیده. مشاور یا روانشناس هم اگه می تونی برو.
خونوادتون نمی تونن بهتون کمک مالی کنن فعلا که دانشجویین که لازم نباشه کار هم بکنی؟
خانمتو دوست نداشتی؟
از دیدنش خوشحال نمی شدی؟
نوشتی زود بوده ازدواج و زندگیتو نابود کردی.
من دو تا زوجو دیدم که خیلی خیلی زود ازدواج کردن. حدود 19 20 سالگی. همدیگه رو هم خیلی دوست داشتن. با گذشت چندین سال هم هنوز همدیگه رو خیلی دوست دارن. با هم بزرگ شدن. با هم زندگی کردن و می کنن. هر چی بخوان با هم بهش می رسن. با هم راه میان. مثلا یه مثال خیلی کوچیکش اقا می موند توی گرمای شدید تابستون توی ماشین که خانم کلاسش بعد یه ساعت و نیم نموم شه بعد خانمو برگردونه با ماشین خونه. مذهبی و اینا هم نیستن اصلا. یه کلمه هم نق به ذهنشم نمیاد. حالا ما چی؟ یا ولمون کردن تنها بریم یا اگه یه وقتی مجبور شدن مارو این طرف اونطرف ببرن انقدر به جونمون غر زدن که ادم ترجیح بده همه شهرو پیاده بره فقط یه ثانیه طرفو تحمل نکنه!
منظورم اینه که ارتباط دو طرفه است. هر چی بیشتر خوبی بدی بیشتر خوبی می گیری و پرانرژی تر می شی واسه خوبی دادن های بعدی و پس بازم بیشتر می گیری این خوبیو.
ببین هر چی می خوای اول خودت پیشقدم شو. از همسرت چی می خوای؟ خودت بهش اون چیزایی رو که می خوای بده تا بهت اونم یاد بگیره و بده. مثلا توجه؟ بهش توجه کن تا اونم یاد بگیره بهت توجه کنه.
اینکه ازدواج کردی معنی اش این نیست که دوستای مجردیتو نبینی. هر چیزی به جای خودش. خوب البته اگه دوستای متاهل داشته باشی بهتره واسه خانمت ولی اصلا معنی اش این نیست که ازدواج یعنی کنار گذاشتن همه ی دوستیا. هم برای خانمت وقت بذار هم واسه دوستات هم واسه ورزشت.
مشکل مالی نداری؟ الان که کار می کنی بهت خیلی فشار میاد؟
جوونی نکردی؟ هی هی ! من چی بگم؟!!
دیشبی حس می کردم بازم خسته ام. انقدر که دلم می خواد بمیرم. اینده ی نامعلوم و تاریک. بازم باید برم درسای مدیتیشنو بخونم. مفیدن. لینکشو برات می ذارم جواب می ده تا حدی. مخصوصا واسه اینکه بفهمی مشکل و ناراحتی اصلی این حالت چیه خیلی خوب می تونه جواب بده.
http://www.hamdardi.net/thread-23001.html
اینجا توی پست 10 وبلاگه درسای مدیتیشنه. لینک تغییر دیدگاهو هم بخون.
ببین ما نه می تونیم به این سرعت محیطمونو عوض کنیم نه ادمای اطرافمونو. تنها چیزی که می مونه اینه که روی خودمون کار کنیم. این زمانبره ولی می شه. بعد از اینکه روی خودمون کار کردیم ممکنه تا حدی بتونیم ادمای اطرافمون و محیطمونو تحت تاثیر تغییرات خودمون قرار بدیم و اونا رو کمی تغییر بدیم.
درگیری ها ی خانوادگی. اره مشکله.
واسه چی ازدواج کردی؟ واسه فرار از خونه؟ واسه مستقل شدن؟