RE: درد دل من با عاشقاي دلشكسته
http://i17.tinypic.com/4dq8ker.gifhttp://i17.tinypic.com/4dq8ker.gif
پري هاي دريايي که موهايي بلند و چشماني آبي داشتند
در ساحل بازي مي کردند که آب جسد جواني را به ساحل آورد و در کنار آنها نهاد .
آن ها به جوان نزديک شدند و نامه اي را در جيب روي قلبش يافتند .
يکي از پري هاي دريايي نامه را خواند :
" اي عشق نازنين من !
باز نيمه شب است . تنها مونس من در اين لحظه هاي تنهايي
اشکهايي ست که به ياد تو بر گونه مي ريزم .
هيچ چيز نمي تواند تسکينم دهد
جز آنکه بازگردي و مرا در آغوش گرم خويش بگيري !
وقتي مي رفتي چيزهايي گفتي و رفتي
هنوز طنين صداي قشنگت در گوشم مي پيچد .
گفتي که اشکهايت را نریزم به امانت مي گذاري و روزي براي گرفتن آنها باز مي گردي
نمي دانم چه بگويم ! اما دلم را در اين نامه مي پيچم و برايت مي فرستم .
دلم درد دارد ... اما درد دلم را با عشق به شادماني تبديل مي کنم .
عشق دل من و تو را تازه متحد ساخته بود
و ما نفس خداوند را بر خود احساس مي کرديم دو تو رفتي .
اما اين چه حکمتیست که عاشقان را از هم جدا مي سازد ؟
آه محبوبم ! به حرفهاي من گوش نده . !
به حرفهاي كسي گوش نده که عشق کورش کرده و در تنهايي گم شده است .
اگر عشق ... اگر عشق .... تو را در اين زندگي به من نرساند .....
بي ترديد در زندگي ديگر تو را به من خواهد رساند .
هميشه عاشقت مي مانم ...
پري هاي دريايي نامه را روي قلب آن جوان گذاشتند
و سوگوارانه در ني لبک خويش دميدند .
آنها به يکديگر گفتند : " آه انسان چه بي رحم است:47:
http://i17.tinypic.com/4dq8ker.gifhttp://i17.tinypic.com/4dq8ker.gif
RE: درد دل من با عاشقاي دلشكسته
بدان که تنها تو مي تواني...
امشب از آسمان ديده ام پولک هاي اشک به وسعت درياچه ي عشق مي بارند.
امشب نگاه باراني مهتاب به شمشاد قامت تو روشن نشد.
امشب نذر اقاقي ها که هر شب دستان گرم و صميمي تو را انتظار مي کشند ادا نشد.
امشب خواب گلدان شمعداني خانه به آمدنت تعبير نشد.
امشب دل بي قرار من به صداي گام هاي استوارت آرام نگرفت.بي بهانه قلبم را شکستي.
از من بريدي و به افق هاي دور دست کوچ کردي.و نيستي ببيني که ديگر ستاره ها کوچه را به يمن حضور عاشقانه ات چراغاني نمي کنند و نمي داني چقدر من در کوچه ي بي ستاره غريبم.
تو رفتي و آبشار اشک هايم که بي تابانه از بستر چشم جاري مي شدند را نديدي ونمي داني که من هر شب با هق هق گريه هايم دوريت را شکوه مي کنم.
تو رفتي و من از پشت حصار سنگين جدايي ها دستان تمنايم را به سويت دراز مي کنم تا شايد سر انگشتان اهورايي ات دستان نياز آلودم را لحظه اي لمس کند و وجود طلايي ات را دوباره در آغوش گيرند.
تو رفتي و من در دل دالان هاي تنگ زمان به ياد همه ي ثانيه هاي سبزي که داشتيم عاشقانه اشک ريختم.
مي دانم زير باران اشک هايم تنها تو مي تواني چتراحساست را باز کني و قلب شکسته ام را به تپش واداري و تنها تو مي تواني مرهم زخم هاي کهنه ي دلم باشي.
چهار ديوار ذهنم آشفته از حصار جدايي هاست و مي دانم تنها تو مي تواني اين حصار را از ميان برداري و درياي پريشان ذهنم را به آرامش برساني.
تنها تو مي تواني نگاه باراني باغچه را به آبي ترين احساس روشن آسمان منور کني و تو مي تواني آواز حبس شده در گلوي فاخته ها را به ترانه ي دل تنگي گل ها پيوند بزني.
بدان که هميشه عاشقانه ترين نگاهم را براي تو کنارگذاشته ام و شادمانه ترين لحظه هايم را با حضور زيبايي تو به دست وحشي دريا مي سپارم .
بيا که من به تو و يک آسمان نگاهت با تمام ستارهايش محتاجم
RE: درد دل من با عاشقاي دلشكسته
رسيدن آنجا آغاز ميشود كه مقصد باور شده باشد! اما به راستي مقصد كجاست؟ بعد از اين همه سير و سفر به كدامين نقطه راه به پايان بايد برد؟ ميگويم وقتي بارش را آغاز كنيم، عاقبت خواهيم رسيد همچون قطرات پاك باران كه پس از بارش، جاري و سپس به درياها خواهند رسيد! آن كس كه استوار و مصلوب اصالت عشق گرديد، هميشه ميبارد و تازه ميگرداند و او همچون هنرمندي است كه مقصد را در دورها نميبيند، بلكه آن را در همسايگي خويش جستجو ميكند. آيا فتحي به عظمت فتح دلها ميشناسيد؟ به راستي مقصد كجاست ؟ جز قلبها ؟ آيا مقصدي شيرينتر از رسيدن به خانه دلها سراغ داريد ؟ به كجا ميرويم؟ چرا راه را گم كردهايم ؟ تا كي بايد به دنبال چيزكي باشيم كه نزد خود ماست ؟! ميپرسي آن چيست؟ آن چيزي است كه ما از آنيم! پس چرا آنچه در خود ماست در آنجاها تمنا ميكنيم؟
اي دوست، گوش؛ تشنه آواي دلي است كه واژه عشق بر لب دارد و پيكر محتاج دستي است كه چشم جان در آن نهفته باشد!
آري چشم جان، وقتي با چشم جان مينگريم، مقصد از ما دور نيست، وسعت مقصد را چگونه توصيف كنم و در سخنم بگنجانم؟ مقصد، ناله فقري است در همسايگي ما كه در عطش تب ميسوزد و طبيبش من وتو هستيم! مقصد دستان گرهخوردهاي است كه برهنگي فقرش را پوشانده است! مقصد، زخمي است كه روزگار بر پيشاني دوستي برجاي گذاشته و مرهم ماييم!
مقصد ، التهاب رنجي است مدفون شده در اشكي كه بر رخسار يتيمي ميرقصد! مقصد، ديدن يك جفت كفشهاي پارهاي است كه در قدمهاي كودكي قسمت شده! مقصد، همان واژهاي بود كه ميتوانست دلي را نشكند اما شكست! مقصد، ديدن محبتي بود كه از دوست رسيد اما خواب بوديم! مقصد شنيدن آهي بود به هنگام وداع! مقصد، التماسي بود خلاصه شده در يك نگاه! كجا به دنبال مقصد ميگرديم؟ گمشده كدامين جادهايم؟ حال آنكه وقتي بتوانيم دلي را نشكنيم، به مقصد رسيدهايم؟! اگر به مقصد برسيد، خوشبختي را در آغوش كشيدهايد .