واسه رفتار جراتمندانه اینا مفیدن
http://www.hamdardi.net/thread-18343.html
http://www.hamdardi.net/thread-19883.html
نمایش نسخه قابل چاپ
واسه رفتار جراتمندانه اینا مفیدن
http://www.hamdardi.net/thread-18343.html
http://www.hamdardi.net/thread-19883.html
خیلی خسته ام دوباره من موندم و یه دل ناامید و یه آینده مبهم . همش دارم به اتمام رابطه فکر می کنم اما مسائل جانبی رو که در نظر می گیرم تنم می لرزه و قدمم رو سست می کنه من بار دومه که عقد کردم . فکر این که اینبار به بابام چی بگم . مامانم به خاله هام چی می خواد می گه عموهام چه فکری می خوان بکنن . خودم به دوستام و همکارام چی بگم . این که باعث خنده دشمنام بشم وای وای وای
بخدا اگه فقط این فکرها نبود این زندگی رو شروع نمی کردم . صبح با خودم فکر می کردم من که یه بار تو دوران عقد جدا شدم اینبار م تو عقد جدا بشم خیلی مسخره است . بزار دندون رو جگر بزارم هر طور که هست برم نهایتش یکی دو سال دیگه جدا می شم تو این مدت هم کم کم خوانوادم ام رو در جریان مشکلاتم می گذارم و کم کم آمادشون می کنم آخه من الان هیچ کدوم از مشکلاتم رو به خوانواده ام نگفتم . اون بیچاره ها خیلی مظلومن دلم فقط برای بابا مامانم می سوزه ............
رهاااااا جان این چه تصمیمی هست که گرفتی؟؟
""من که یه بار تو دوران عقد جدا شدم اینبار م تو عقد جدا بشم خیلی مسخره است . بزار دندون رو جگر بزارم هر طور که هست برم نهایتش یکی دو سال دیگه جدا می شم تو این مدت هم کم کم خوانوادم ام رو در جریان مشکلاتم می گذارم و کم کم آمادشون می کنم ""!!!!!!!!!!!
نکنی همچین اشتباهیواااااااا
دستی دستی میخوای به خاطر حرف مردم خودتو بدبخت و روانی کنی که چی بشه؟
در ضمن میتونی اسم شوهر اولتو از تو شناسنامت حذف کنی...مدارک عقد دومت رو میبری ثبت احوال و اونا ظرف 1 هفته اسم شوهر اولت رو از شناسنامت حذف میکنن
یه بار اشتباه کردی و به خاطر عدم داشتن اعتماد به نفس کافی فقط به دلیل اینکه جدا شدی تن به ازدواج دوم دادی که مبادااااا کسی حرفی دربارت بزنه یا چمیدونم بخاطر ترس از تنهایی و این چیزا
حالا هم که دوباره داری همون اشتباه رو تکرار میکنی که!!!تا کی میخوای هی با ندونم کاریت خودت و خانوادت رو شکنجه کنی؟؟
ببخشید عزیز دلم به خدا دوست دارم که اینجوری حرف میزنم..نمیخوام خودتو از چاله دربیاری بندازی تو چاه..
ببین اگه میتونی روش کار کنیو مشاوره بگیرید و درست شید که چه بهتر ولی اگه به هیچ صراتی مستقیم نیست نباید خودت رو بدبخت کنی فقط به خاطر اینه میترسی.
قبل از عقد باید دختر و پسر زیر نظر خانواده ها نامزد ساده باشند تا باهم آشنا بشن..آخه عقد چرا؟؟
حالا که شده اعتماد به نفست و ببر بالا به جای اینکه مثه دختر بچه ها جیغ بزنیو دعوا کنی عزیزم
خیلی هم جدی بشینید با هم صحبت کنید و تکلیف زندگیتونو روشن کنید
نادیا جان مشکل من با یه اسم لعنتی تو شناسنامه ام نیست . من اسم همسر اولم رو خیلی راحت از شناسنامه ام پاک کردم چون دوران عقد بودیم و باکره بودم حتی شناسنامه اصلی بم دادند . اینبار هم همینطور . اما چه جوری می شه وجود یه نفر رو از ذهن اطرافیان پاک کرد باورتون نمشه من بار دوم دقیقا اشتباهات بار اولم رو خیل خیلی احمقانه تر تکرار کردم . خیلی از مسائلش رو از خانواده ام پنهان کردم اونا حتی نمی دونن این آقا قبلا ازدواج کرده بود به بدتر از همه اینکه به خاطر مهریه همسر سابقش تحت تحقیبه و هر لحظه ممکنه دستگیرش کنن و باید حداقل 15 تا سکه عقب افتاده رو بده تا آزادش کنن .که اونم همچین پولی نداره . خونواده من خیلی ساده و مظلومن آزارشون به مورچه هم نمی رسه من تنها دخترشون هستم تمام دلخوشی بابام به منه من تحمل غم خود م را دارم اما بابام تحمل غم من رو نداره می ترسم این بار سکته کن .
سلام رها جان
بنظرم مشکل بیشتر شما و شوهرتون مسائل مالی و عدم پشتکار ایشان در یافتن شغل هست که همین تنش شما رو زیاد کرده
عزیزم هر طور شده شوهرتون باید یک کار مناسب پیدا کنه و در مرحله بعدی با همسر قبلیش به توافق برسه که مهریه ایشان رو قسطی بپردازن تا حداقل تحت تعقیب نباشن!
باید خیلی مفصل و قاطع همراه با آرامش با همسرتون صحبت کنید و بهش بگید اگه این زندگی بپاشه هر دوی شما دوباره طعم تلخ شکست یک زندگی زناشویی رو می چشید و این برای آینده شما زیاد خوب نیست مخصوصا از لحاظ روحی بخصوص اینکه اگه ایشان شما رو هم از دست بدن و با این بدهی سنگین بیشتر از قبل افسرده میشن
باهاش صحبت کنید که دو نفری باید هر طور شده تلاش کنید تا از این مرحله سخت بدهی و مشکلات مالی عبور کنید تا بتونید زندگیتون رو از نو بسازید
با دعوا و کشمکش و پول قرار دادن موقتی شما در اختیار ایشان هیچ مشکلی حل نمیشه بلکه بدتر از لحاظ مالی فقط به شما وابسته میشه!
همسر شما باید یاد بگیره مسئولیت پذیر باشه و از انجام تعهدات خودش بر بیاد پس بهش کمک معنوی کنید و وقتی پشتکار ایشان رو دیدید در کنارش تلاش کنید برای برطرف کردن مسایل مالی نه اینکه فقط خودتون تنهایی سرمایه اش رو جور کنید
رهای عزیز چون هر دوی شما در موقعیت حساسی هستید در تمامی این مراحل کمک شما باید بدون زخم زبان و کنایه باشه شوهر شما باید توجه و محبت خالص شما رو درک کنه
موفق باشی عزیزم
عزیزم میتونی محکم باشیو خودتو بدبخت نکنی
میتونی ضعیف باشیو به خاطر یه سری مسائل بی اهمیت خودتو بدبخت کنی
در حال حاضر باید بگم خیلی ضعیفی و فکر میکنی دنیا به آخر اومده...خودتو گرفتار یک زندگی که انتهاش معلومه نکن
نمیخواستم اینو بگم ولی شاید بتونم زندگیتو نجات بدم:
من : الان 33 سالمه و در 26 سالگی با یک فرد بسیااااااااار نالایق ازدواج کردم.بلایی نبود که به سرم نیاره
کتک میزد..منو برد یه شهر دیگه زندانیم کرد..27 سالگی بچه دار شدم..خرجی نمیداد..کار نمیکرد..حق تماس با خانوادمم نداشتم..سالی 1 ساعت خانوادمو با 1000تا التماس و میدیدم..فحش میداد..خانوادمم کتک میزد..من مهندس ایشون دیپلم ردی..من وضع مالیم خوب ایشون بی پول ..4 ماه منو بچرو برد عراق تو اون بمب و کثافت زندگی کردیم..1 سال خونه مادر شوهر بودمو کلفتی کردم
ولی دریغ از اینکه کوچکترین تشکری ازم بکنه..فقط کتکم میزد..با دوستاش مواد مرف میکرد...خلاااااااااااصه
بعد 4 سال بردگی طلاق گرفتم..2 ساله جدا شدم..1 ماه بعد جدایی بچمو ورداشت برد خارج..الان 2 ساله بچمم ندیدم
رو خودم کار کردم..اعتماد به نفسمو بردم بالا..دیگه برای رسیدن به کسیکه ازم پایینتر باشه تلاش نمیکنم که خودمو بیارم پایین در سطح اون بشم..وا میستم اون خودشو بیاره بالا تا در سطح من بشه
الان سر کار میرم..شاد و سرزنده ام ...خواستگارای خوبی دارم ((فقط به دلیل اینکه ارزش خودمو فهمیدم و اجازه نمیدم کسی برام تمیم بگیره))
از وقتی با این سایت آشنا شدم خیلی روحیم و اعتمادم بالا رفته و چیزای زیادی یاد گرفتم
خودت خودت رو بی ارزش نکن دوست من به خاطر حرف اینو اون..همه زندگی خودشونو میکنن و بعد یه مدت یادشون میره همه چی...تو چرا خودتو به خاطر دیگران بیچاره کنی؟؟
نادیای عزیز از زندگی تلخی که در گذشته داشتی متاثر شدم فکر می کنم قبلا تایپیکت رو خونده بودم از از احساس و زندگی که الان داری خوشحالم . من بعد از اینکه از نامزد اولم جدا شدم شرایط و اوضاعم خیلی خوب بود . خیلی فعال تر و پر انرژی تر از گذشته بودم و به موفقیتهای زیادی دست پیدا کردم .هیچ کس حتی کوچکترین سرزنشم هم نکرد چون بین دوستان و همکاران و فامیل از هر لحاظ خوش سابقه و موجه بودم و همه این اتفاق رو گذاشتند رو حساب سادگی و تصمیم گیری اشتباهم . اما اینبار خیلی فرق می کنه . من برای این زندگی هر کاری کردم از همه چی گذشتم قبل از تصمیمم بیشتر دلم برای همسرم می سوخت احساس می کردم اون به من پناه آورده همش به خدا م یگفتم شاید من رو وسیله ای قرار دادی که بتونم زندگی یه آدم دیگه رو نجات بدم اما حالا می بینم خودم دارم غرق می شم و اون آدم خودش با دستاش من رو به بیشتر غرق شدن سوق میده .دلم می سوزه دلم می سوزه..............خسته ام دست و دلم به هیچ کاری نمی ره از صبح سرکار نشستم تو اتاقم درو قفل کردم که کسی نیاد می خوام چند روز فقط فکر کنم فکر کنم
اوکی عزیزم خودت میدونی دیگه
من هر آنچه شرط عقل بود با تو گفتم...
شما هم نه وسیله ای هستی برای لذت بردن کس دیگه نه وسیله ای برای یک آدم تن پرور و بی مسولیت (ببخش عزیزم قصدم توهین نبود ولی با این حرفا که خدا منو وسیله قرار داده خودمونو گول نزنیم)
خدا هیچوقت نمیخواد کسی بدبخت بشه یا دستی دستی خودشو بندازه تو چاه..این خود ما هستیم که این کارو با خودمون و زندگیمون میکنیم
بازم میگم به جای رفتن تو لک و افسردگی رو خودت و اعتماد به نفست کار کن که کلید همه خوشبختیاست
ترحم رو با دوست داشتن اشتباه نکن.
برای اینکه به کسی کمک کنی لازم نیست باهاش ازدواج کنی. می تونی مثل یه دوست بهش کمک کنی.
اولین وظیفه ی همه ی ما مراقبت از شخص خودمونه. اما من قبول می تونم بکنم وقتی پای عشق واقعی بیاد وسط ادم از خودش بگذره. مثلا اینکه ادم یه نفرو واقعا دوست داشته باشه یا اینکه برای بچه اش از خودش بگذره. و از این کار هم خوشحال باشه. این می شه خود خوشبختی. اما اینکه دلت برای یکی سوخته کافی نیست. این دوست داشتن نیست. اول مراقب خودت باش.
5 روز پیش دوباره با هم دعوامون شد سر دیر اومدنش .ساعت 1 از سرکارش تعطیل شد اما 10 شب اومد . بهش که گفت کجا بودی گفت پیش دوستام ، توخیاباونها ول می چرخیدم رفتم کافی نت تو فیس بوک .و ... بابای بیچاره ام داره خونه ای که قراره توش بشینیم رو تعمیرات می کنه . از دستش خیلی عصبانی بودم بهش گفتم حداقل تو هم که زود تعطیل شدی می آمدی خونه دست بابام رو می گرفتی و کمکش می کردی به جای اینکه تا 10 شب علاف تو خیابونها بچرخی . فکر کنم مشروب هم خورده بود چون با اون دوستش که مشروب خوره بود . اونم بی معطلی شروع کرد به داد و هوار کردن که من نباید واسه هر کاریم از تو ا جازه بگیرم و .... . بعدش که اومدیم خونمون منم بهش محل نگذاشتم گفت برام چای درست کن منم گفتم برو همونجا که تا حالا بودی چای بخور .دوباره شروع کرد به بد دهنی و از خونه رفت .الان تو این 5 روز نه من بهش زنگ زدم نه اون . حتی مادرش هم که تا کوچکترین چیزی می شد زنگ می زد به من تا از دلم در بیاره هم زنگ نزد فکر کنم اونم از پسرش نا امید شده . چون کامل در جریان مشکلاتمون می گذاشتمش . تو این مدت اصلا دلم براش تنگ نشده و هر بار که به رفتارش فکر می کنم بیشتر ازش منزجر می شم .فقط نمی دونم جواب خانواده ام رو چی بدم که همش سراغش رو می گیرن؟هر چقدر که فکر می کنم می بینم هیچ امیدی به شروع این زندگی ندارم .فقط خدا می تونه کمکم کنه ......