شوهرم خستگي رو به تنم ميزاره (2)
من این هفته همش بغض دارم و ناخودآگاه همش در حال اشک ریختنم، این نشونه افسردگیه؟
نمایش نسخه قابل چاپ
شوهرم خستگي رو به تنم ميزاره (2)
من این هفته همش بغض دارم و ناخودآگاه همش در حال اشک ریختنم، این نشونه افسردگیه؟
سلام شمیم بهاری،
"شوهرم خستگي رو به تنم ميزاره" هم عنوان مبهمی هست.
در عنوان خودتون باید مشخص کنید که مشکل اصلی شما چی هست.
برای مثال چه مشکلی با شوهرتون دارید؟ و یا به چه علت می گویید شوهرتون خستگی رو به تنتون می گذارد.
متوجه شدم که شما تا به حال بیش از 80 صفحه تاپیک در این تالار داشتید. اینکه تا به حال به نتیجه ای نرسیدید، به نظر من نشان می دهد که مشکل شما از این طریق و با این شیوه حل شدنی نیست.
و اینکه طولانی مدت تاپیک هایی داشته باشید که به نتیجه نرسند، ممکن است بعد از یک مدت باعث شوند شما فکر کنید مشکل شما کلاً حل نشدنی هست...
واقعاً نمی دانم تا چه حد ادامه دادن این تاپیک ها به نفع شما هست...
دقت کنید که شما در این تاپیک ها خیلی از مسائل زندگی خصوصیتون رو در یک سایت عمومی نوشتید...
نگرانی من این هست که به مرور زمان یک نوع وابستگی برای شما به وجود آمده باشد. و عادت کرده باشید ریز مشکلات خود رو در اینجا بنویسید و همدلی دوستان رو بخوانید و کمی آرام شوید. ولی این وابستگی به دنیای مجازی و به این تالار به نظرم به نفع شما نیست.
می توانید از طریق جستجو مقاله ها و تاپیک های زیادی در این رابطه در تالار پیدا کنید.نقل قول:
من این هفته همش بغض دارم و ناخودآگاه همش در حال اشک ریختنم، این نشونه افسردگیه؟
برای شما آرزوی موفقیت می کنم.
سلام شمیم جان
اوضاع خوبه؟
سلام اقلیما جان
دیگه دلم نمیخواست اینجا بنویسم
ولی جناب حامد نگران نباشید، دیگه هیچی نمینویسم
چون از شنبه میریم دنبال کارای طلاقمون
از زحمات همه دوستانی که منو همراهی کردن و بهم کمک کردن ممنون
شمیم جان شاید لحنت واسه صحبت با همسرت اونقدر ملایم نیست که تحت تاثیر قرار بگیره.سعی کن تو شرایطی که احساساتی میشه باهاش صحبت کنی که با ارامش مشکلتون حل شه.خواهش میکنم به این زودی میدون خالی نکن.بیشتر فک کن راحت حرف از جدایی نزن.من وقتی حرف از جدایی پیش میاد تنم میلرزه تحمل شنیدن اسم طلاقو ندارم.من خیلی مشکل دارم تو زندگیم ولی با چنگو دندون دارم حفظ میکنم زندگیمو.دعا میکنم زودتر حل شه مشکلت.
نقاشی عزیز :324:میدونم که اینجا جاش نیست وشاید تعجب کنی خواستم بگم چند روز قبل تاپیک شمارو با عنوان راهکاری واسه راضی کردن شوهر برای طلاق خوندم تو خونه با صدای بلند کلی گریه کردم و واست دعا کردم.:72:حرفات حرف دل من بود منم خیلی مشکل دارم تو زندگیم خیلی دلم از شوهرم گرفته.دوس داشتم باهات دردودل کنم .خیلی دوستت دارم.:46:
سلام شمیم
آخه تو چرا اینقدر زود رنجی و زود میدونو خالی می کنی
نمونه اش همین جا که زود از دست همه ناراحت میشی
اگه آقای حامد برای تو می نویسه برای همه می نویسه برای چی ناراحت می شی
اگه می گن موضوعتو درست بزن برای خودت می گن و به همه می گن
شمیم تو خیلی حساس و زود رنجی و خیلی راحت به ته خط می رسی
تو رو خدا یه کمم آینه رو بر گردون به سمت خودت................
همسر تو ایرادهای زیادی داره اینو من که یه سال و خورده ای خوب می دونم
ولی ایراداش اینقدری بزرگ نیست که بخوای به خاطرش .......................
همسر تو قابل اصلاح
یه کم صبوری کن............
لطفا بیا اینجا و بنویس
می دونم الان می گی اقلیما از دست ناراحت شدم
ولی به خدا جز دلسوزی و کمک به تو هدفم هیچی نیست
شميم عزيز سلام
اميدوارم قبل از هراقدام قانوني به تاپيكت سر بزني.
اگر بخواييم تا اينجا به يه جمع بندي از رويه اي كه در پيش گرفتي برسيم، بايد بگم
شميم از 6 ماه بعد از ازدواجش تصميم قاطع گرفت كه مشكلاتي كه باهاش روبرو بود رو حل كنه.
بنابراين مصمم شد و يه تاپيك 25 صفحه اي زد كه مثل يه كتاب آموزندس.
تاپيك بعديش 15 صفحه بعديش 8 صفحه و همينطور . يعني دست از سر مشكلات برنداشت و سعي كرد تا اونها رو حل كنه.
اما خوب بنا به دلايل زيادي تا اينجا اونطور كه دلش ميخواست نشد. شايد اگه كسي به عنوان نفرسوم زندگي شما رو ميديد تحسينت ميكرد اما از اونجاييكه خودت درگير بودي و فاصله اي از مشكلات نداشتي بنابراين به نظرت مشكلات همونطور باقي مونده بود.
حالا يه خواهش كه زيادم سخت نيست:
معمولا مشاوره ها ميگن 1 ماه از همسر و زندگيت كاملا فاصله بگير . كاملا
اين مدت شرايطي رو فراهم ميكنه تا تو به دور از همه تنشها و خستگي ها به دور از ديدن صفاتي كه در همسرت بود و تو رو آزار ميداد يكم روحت نفس بكشه.
يه فرصتي كه هيچ مسيوليتي در قبال همسر و زندگي مشتركت نداشته باشي.
فرصتي كه فقط به خودت اختصا ص داره.
تو اين مدت تا هر وقت كه خواستي بخواب
هروقت خواست گريه كن و ...
هيچ مسئوليي در قبال غذا درست كردن، لباس شستن ،خونه جمع كردن،حفظ ظاهر كردن و هزارتا چيز ديگه نداري
دقيقا ميشي دختر خونه.
شايدم شما به وقت بيشتري احتياج داشته باشي . هر قدر كه زمان ميخواي در اختياز خودت بذار تا روحت به آرامش برسه.
و هيچ اقدامي نكن. جواب اس ام اس نده. با خانواده همسرت تماس نداشته باش. كنجكاو نباش كه داره چيكار ميكنه. هيچي انگار كه هنوز مجردي.
صبر كن حالت بهتر بشه
مطمئن باش اون موقع تصميم درستي ميگيري .
تصميم درست لزوماً ادامه زندگي مشتر ك نيستا . فقط تصميمت درسته
:72::72:
شميم بهاري جان كجايي؟
ميشه بياي از احوالت ما رو مطلع كني..
هر روز سر ميزنم بلكه از خودت خبري گذاشته باشي. اما دست خالي و نگران برميگردم.
گندمزار عزیزم سلام
من واقعا دیگه دلم نمیخواد اینجا چیزی بنویسم چون تو بدترین شرایط روحی مسئله هایی مطرح میشه که به نظرم نه تنها جنبه مثبت نداره بلکه به شدت منفی ودلسرد کننده هست، یعنی به عنوان یک سایت مشاوره اصلا به شرایط روحی مراجعین فکر نمیکنن و به تشریفات و ظاهر سایت بیشتر از اصل و هدف سایت اهمیت میدن
اگرم دارم مینویسم بخاطر اینه که از طریق یکی از بچه ها خبردار شدم اومدی برام نوشتی و منم به احترام تو و بقیه دوستانی که همیشه بهم محبت داشتن فقط برای مطلع شدنتون ماجرای این مدتو مینویسم.
اونروز که نوشتم میخوایم بریم برای طلاق وهمه چیز تموم شده ماجرا این بود :
یکشنبش بابا و مامانم خونمون بودن و ما هم که قهر بودیم البته مامان و بابام در جریان بودن ، از راه اومد یه کم قیافه گرفت و یه کم حرف زد و منم که اصلا کاری به کارش نداشتم و البته همینطور ایشون
موقع رفتن پدر مادرم، منم راه افتادم که یه دوری بزنم و بهتر بشم (سر گیجه های من که الان دوماهه درگیرشم معروف شده و همه تو فامیل خودمونو و خانواده ایشون و البته خودش در جریان هستند) برگشته به من میگه تو نمیخواد بیای، گفتم میخوام هوا بخورم، گفت من کار دارم نمیتونم بیام برسونمت، من راه افتادم و محلش نزاشتم، برگشته میگه میخوام با مامان و بابات مشورت کنم تو نیا، پیش خودم گفتم بهتر بزار باهاشون صحبت کنه ببینم چه مرگشه؟ خوشحالم شدم و به مامانم گفتم که موضوع اینه که آماده باشن
بعدشم رفتم از ساعت 11 تا 1شب مامان و بابامو خسته برده بود بیرون و باهاشون صحبت کرده بود
منم دل تو دلم نبود که خدایا من چکا رکردم که 2ساعت حرف برا زدن داشته
خلاصه چهارشنبه مامان و بابام اومدن خونم و حرفاشو بهم زدن، داشتم آتیش میگرفتم، دروغ و تهمت بود که به مامان و بابام گفته بود، اشکم در اومد، گفتم کاش لااقل اینقدر آدم بود که یه چیزی میگفت الآن میگفتم خب منم اینکارو کردم به خدا دلم نمیسوخت
میدونی چی گفته بود :
1- من میخوام همه چیز به سلیقه من باشه، حتی لباسهای ایشون،
واقعیت: منو میبره و تا چیزی رو تائید نکنم نمیخره، گاهی بهش میگم بابا تو میخوای بپوشی، تو باید از رنگ و مدل خوشت بیاد، باید راحت باشی ولی تا پای دعوا میره جلو که نظر بدم، خب منم نظرمو میگم
دلیل : اوایل به سلیقه خودش خرید میکرد، چند بار من براش کادو لباس خریدم دید همه از سلیقم تعریف میکنن و هرکی از دوستاش لباسشو میبینه به روش میاره که چه تیپی زدی، دیگه گیر داد که من برای لباس خریدن و خرید وسایل خونه و ... نظر بدم
2- من به پدرش بی احترامی کردم (جریانو که براتون تعریف کردم)، برگشته به مامان و بابام گفته من حتی یه لیوان آب ندادم دست باباش،
واقعیت : من اصلا تو خونه همش خوابم چون کلی لیوان و بشقاب و کاسه تو این مدت شکوندم ، سرم که گیج میره همه چیز از دستم میفته، حتی از ترس سوختن ، غذا هم ساده درست میکنم با اینحال برای باباش و دختر خواهرش شربت و شیر آوردم و میوه آوردم با وجودیکه نزدیک بودظرف میوه رو هم ول کنم
منم برگشتم گفتم راست میگی ، من آب ندادم دست بابات، شیر آوردم براش ، از این به بعد بیاد فقط براش آب میارم
3- من میرم دکتر، کلی ایشون پول خرج میکنه و من داروهامو نمیخورم و میریزم دور
واقعیت : من پارسال آز خون دادم، همه چیم خدا رو شکر نرمال بود، دکتر دید گفت هیچیت نیست و حتی هرچی اصرار کردم قرص آهنم نداد گفت لازم نداری، رفتم دکتر زنان دیدم اونم هیچی نمیده گفتم حالا ویزیت دادم یه چیزی بنویس دیگه، وقتی دید تو فکر بارداریم گفت برات قرص فولیک اسید مینویسم از دوسه ماه قبل اقدام تا ماه سوم بارداری بخور، این نسخه رو هم نپیچی بری دکتر و بگی میخوای اقدام کنی برات مینویسن
من تو مسائلی که پارسال برامون پیش میومد میدیدم با این همه مشکل عمراً بخوام بچه دار بشم، نخوردم، و البته یکی از بستگان بهم گفت ایرانیشو نخور اصلا فایده نداره ، خارجیشو بخر (تجربه داشت) حتی اینم بهش گفتم ، احمق برگشته به مامان و بابام گفته من فولیک اسید نخوردم، خجالت میکشیدم ولی دیگه اینقدر داغ کرده بودم جلوی بابام گفتم که این دارو مال بارداریه و به بدن من ربطی نداره، فولیک اسید بخاطر اینکه بدن بزرگسال نیازی بهش نداره تو بدن ساخته نمیشه و ربطی به سلامت من نداره
این سه نمونه از حرفهای بی پایه و اساس ایشون ، هرچی مامانم اینا گفتن من کامل براشون تعریف کردم دیدن همش الکی بوده، خلاصه موندن خونمون که مثلا یه جلسه کلی بزارم (به خواسته شوهرم) ،
از راه اومد، تو قیافه ، بعد دیدن سریال و خوردن شام، مامان و بابام گفتن بیاین صحبت کنیم، هنوز شروع نکرده برگشت گفت دخترتون به بابام بی احترامی کرده و من میخوام تمومش کنم و .... طلاق
فکر کرد الآن مامان و بابام به پاش میفتن یا من فشارم میادپائین و دق میکنم، منم گفتم بهتر منم همینو میخوام
مامانم گفت شما که میگی دختر من بی احترامی کرده ، چرا نگفتی پذیرایی کرده؟ چرا نگفتی حتی میوه هم آورده و به بابات گفته که حالش چطوریه؟ بعدشم شما نمیدونی حال خانمتو؟
اصلا گوش نمیداد، فقط داد و هوار و ...
خدا رو شکر مامان وبابام دیدن با کی دارم زندگی میکنم
حالا من نمیدونم کار من بی احترامی بوده یا کار این که مامان و بابامو اون شب 2ساعت خسته نگه داشته بود، این شبم اومدن و کلی از کار و زندگی افتادن ولی ایشون حاضر نشد بشینه حرف بزنه، البته معلومه چون خودشم میدونست دروغ گفته و رسوا میشه
بعدشم من مامان و بابامو بدرقه کردم و نزاشتم بمونن، پر رو نشست وحتی تا دم درم نیومدو ساعت 12 شب مامان و بابام با آژانس رفتن خونه
بعدشم کلی داد و بیداد کرد و حتی چند بار با دستش سرمو هل داد، من سعی میکردم جوابشو ندم ولی وقتی به خانوادم توهین میکرد یا حرفهای خیلی خیلی مفت میزد جوابشو میدادم
حتی بهم گفت مگه مهریت چقدره؟ 100تا سکه میندازم جلوت ، دلم شکست ولی هیچی نگفتم
من دلم میخواست مهریم 313 تا باشه، ولی گفت مهریه فلان و بیسار و منم که فکر میکردم خوب شناختمش و ... و واقعا مهریه برام مهم نبود و نیست ، قبول کردم 110تا باشه (خیلی احمقم نه؟)
خلاصه که 5شنبه صبح پاشدیم رفتیم محضر (البته من میدونستم باید بریم دادگاه ولی فکر کردم تبصره جدیده و توافقی باشه تو محضر تموم میشه) سر دفتر گفت باید برین دادگاه و حکم بیارین و امروزم دادگاه تعطیله و برگشتیم خونه
فکر نمیکرد صبح 5شنبه پاشم برم محضر باهاش، حتی مامانم زنگ زد من یه جوری صحبت کردم فکر کردم مامانم زنگ زده ببینه تموم شده یا نه
قرار شد شنبش بریم که دیگه حرفشو نزد
از اون روز تا حالا اصلا با هم حرف نمیزنیم، حتی جای خوابشم عوض کرد ، منم انگار نه انگار، همه جا تنها میرم ، حتی نامزدی و عقد دختر خالمم تو این مدت بود تنها رفتم و اگرم اگرم اگرم دوباره همه چیز روبراه بشه که فکر نمیکنم بشه، باهاش هیچ کجا نمیرم تا بفهمه یعنی چی ، دیگه همه چیز برام تموم شده، حتی اگه زندگیمو ادامه بدم دیگه از عشق و احساسم خبری نیست، همه چیز تو من کشته شده و فقط شاید از روی وظیفه زنش باشم و مطمئنم اینو میفهمه
حالم ازش به هم میخوره، یه آدم عوضی و تربیت نشده و عقده ای که لنگه نداره
ازش متنفرم بخاطر دروغهایی که گفت و ظاهر سازیهاش، من همه خواسته هامو بهش گفته بودم و اون همه چی رو به دروغ تظاهر کرد و منه احمقم اعتماد کردم
من ازش نمیگذرم، از خانوادش و مخصوصا خواهر کوچیکش و پدرش نمیگذرم، خدا بهشون رحم کنه، من که به قیامت معتقدم ، میدونم یه روزم نوبت من میشه
سلام و درود بر بانو شمیم بهار گرامی
خیلی ناراحت شدم خوندم واقعا میگم خیلی زیاد :302: نمیدونم کاری که داری میکنی درسته یا غلط ولی برات دعا میکنم تصمی درست رو بگیری چه بخوای ادامه بدی چه بخوای جدا بشی :323:
درضمن خواهشا این جمله رو پاک کن
حتی بهم گفت مگه مهریت چقدره؟ 100تا سکه میندازم جلوت ، دلم شکست ولی هیچی نگفتم
من دلم میخواست مهریم 313 تا باشه، ولی گفت مهریه فلان و بیسار و منم که فکر میکردم خوب شناختمش و ... و واقعا مهریه برام مهم نبود و نیست ، قبول کردم 110تا باشه (خیلی احمقم نه؟)
عدد 110 رو وقتی میبینم ناخودآگاه اسم مولا علی میاد جلوی چشمام اتفاقا شا خیلی خوبین و خانوم :104:
بدرود