RE: با دستای خودم دارم زندگیمو ...میکنم(افکار منفی به علت سرطان پسرعمو)
دوستان نمیدونم چطور باید حالاتم و اینجا بگم ولی این حالتهای من فقط از مرگ پسر عموم نیس
قبلنا وقتی سالم بود مثل بقیه راه میرفت شوخی میکرد میدید میخندید یهو بعد چند وقت سالگرد مادر بزرگم دیدمش
چشاش نابینا شده بود...لاغره لاغر روی جا افتاده بود نمیتونس غذا بخوره با نی بهش میدادن همش 20 سالش بود
با این حال با من میگفت میخندید من گریه میکردم نه چون پسر عمومه من خیلی حساس شدم واسه همین هر ادمی که مشکلی داشته باشه مشکل جسمی من تا چند وقت توی شوکم
من وقتی پسر عمومو توی اون حال دیدم تپش قلب گرفتم دندونام بهم میخورد نمیتونستم بخوابم میلرزیدم بردنم بیمارستان
سرم وصل کردن کلی قرص و داروی قلب و ارام بخش بهم دادن مامانمم دیگه از اون صحبتی نکرد فقط کارم شده بود
دعا واسش هر شب خوابش و میدیدم حالم از خوابیدن بهم میخورد ولی امید داشتم خوب بشه
که خدا نخواست...
من وقتی روزه خوبم عین ادمای معمولی زندگی میکنم تا شب میشه بی هدف میشم افکار منفی میاد سراغم
هرچی هم تمرین توقف فکر میکنم نمیره...
نا امید میشم از همه چی هی به شوهرم میگم زندگی چه قدر زشته نه؟؟؟یه ادم تا چند وقت زندس برای چی مردم
تلاش میکنن؟؟؟
من ترسو شدم حتی بخوام برم اتاق دیگه به شوهرم میگم بیا بشین کنارم یا معذرت میخوام وقتی میرم دستشویی
میگم باهام حرف بزن...همش توی فکرم غمگینم ترس دارم
حالا کم اشتهایی و بی خوابیم جای خود...نمیدونم این حالتهام طبیعیه یا نه
شوهرم همیشه بهم میگه چرا تو اینقدر نا امید شدی؟؟؟
چرا اینقد ترسو شدی؟؟؟
نمیدونم چی بگم ؟
RE: با دستای خودم دارم زندگیمو ...میکنم(افکار منفی به علت سرطان پسرعمو)
درسته آدم وقتی حالش بد شب بیشتر معلوم میشه. من نمیدونم تو این خورشید چیه که تا میره سریع نگرانی ها ظهور می کنند.
اگر از روش توقف فکر استفاده میکنی و جواب نمیده چیزهای دیگه رو امتحان کن.
شاید بعضی از کارهایی که من خودم انجام دادم برات مفید باشد مثل
پیاده روی و ورزش
خوندن کتاب قبل از خواب یا گوش دادن به یک چیزی تا با اون خوابت ببره
من بهت پیشنهاد میدم که چند تا گلدون بگیری و خودت رو باهاشون مشغول کنی ... برای من خیلی خیلی مفید بوده.
اون مسأله گریه کردن و صحبت مثلا با زن عموت و ... هم خیلی میتونه بهت کمک کنه. من خودم وقتی خبر اون عزیزم رو که گفتم شنیدم تا دو روز به هر کس میتونستم زنگ میزدم و گریه میکردم. من خیلی مخالفم که خبر بد رو نمی گن به کسانی که دور هستند. چون تو هم باید بتونی وقتی که وقتش هست با بقیه سوگواری کنی تا تخلیه بشی. حالا فعلا از این موضوع خودت رو تخلیه کن و بعد بگرد دنبال اینکه اصولا چرا اینقدر حساس شدی. خیلی وقته خارج از ایرانی؟ از کی این حساسیتهات شروع شده؟
به نظر من از احساسات ناامیدانت خیلی با شوهرت صحبت نکن (نمیگم اصلا چون سخته اما خیلی کمش کن). روحیه بیشتر مردها به روحیه زنشون بستگی داره. وقتی اون ببینه که تو خودت رو باختی بعد از یک مدت دیگه نمیتونه بهت دلداری بده چون خودش روحیش به تو وابستست. سعی کن تا جایی که میتونی نگی. یا فقط بهش بگو حالم خوب نیست. دیگه نگو زندگی زشته و ... . با خودت قرار بزار بگو تا خواستم این حرف رو بزنم مثلا میرم چایی دم میکنم یا میرم دستشویی یا هر کاری که تمرکزت رو برای یک لحظه به هم بزنه و نتونی بهش بگی. چون تو اون لحظه خیلی احتیاج داری بگی و اگر پیش همسرت بمونی ممکنه کنترلش سخت باشه.