RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
سلام
سعی می کنم مهماشو بگم به امید همفکری موثر شما بزرگواران.
وقتی بچه بودم تو یه تصادف رانندگی به شدت زخمی شدیم و متاسفانه من از ناحیه چشم آسیب دیدم یکی از چشمامو از دست دادم اون یکی هم خیلی ضغیف شد اون دوران درک درستی از مشکل پیش آمده نداشتم اما گاهی به خاطر بعضی مشکلات گریم می گرفت درسم بد نبود مقطع کارشناسی رو تموم کردم اما دوران دانشجویی به ms مبتلا شدم از همون دوران دیگه به فکر خودکشی افتادم خودمو با برادرام مقایسه می کردم اونا کجا من کجا . روز به روز ضعیفتر شدم تو راه رفتن تعادل نداشتم همه چیز یادم می رفت هر چند تحت درمان قزاز گزفتم و حالم تا حدی بهبود یافت اما دیگه شور شوق سابق رو نداشتم و ندارم سعی می کنم واقعیاتو بگم چون با دروغ گفتن میدونم کمک درستی بهم نمی کنید . به هر حال با اینکه چشمام آسیب دیده بود اما هنور با لنری که داشتم بد قیافه نبودم و راستشو بخواین یه قیافه جذاب داشتم به راحتی خیلی از دخترا نگاه اول دوسم داشتن اما من که مشکلات خودمو میدونستم سعی کردم خودمو به چیزای دیگه ای مشغول کنم و با هیچ دختری رابطه برقرار نکنم اما به هر حال دله دیگه ! عاشق دختری شدم که البته اون شروع کرد و چون دختر خوبی بود نمیتونستم ازش بگذرم کم کم به هم وابسته شدیم و بعد حرف ازدواج پیش اومد که من باید همه چی رو بهش می گفتم بعده گفتن واقعیات چنان رفت که دیگه حتی جواب خداحافظی رو هم نداد من آدم حساسی هستم بعده اون بیش از پیش افسرده شدم هیچ وقت هم فراموشش نمی کنم اصلا هم ازش ناراحت نیستم بهش حق میدم بعده مدتی دوباره دلو زدم به دریاوو نفر بعدی که منو می شناخت و حاضر بود با هر شرایط من زندگی کنه اما باباش مخالفت کرد و حتی گفت اگه باهام ازدواج کنه دیگه اونو دختر خودش حساب نمی کنه.
الان 30 سالمه تحت فشار اجتماع که چرا ازدواج نمی کنم ،داره دیوونم می کنه از طرفی وجدانم قبول نمی کنه که ازدواج کنم و یکی رو اسیر بدبختیای خودم کنم البته مشکلات خانوادم رو هم باید به همه این مسائل اضافه کنم مثلا حواهرم که اونم ms داره و دیگه داره زمین گیر میشه
حالا باز هم زندگی زیباست ؟
بارها سعی کردم خودمو خلاص کنم اما دلم به حال خونوادم میسوزه که بعده من چقدر حرف بشنوند و چقدر تحمل کنند اینه که میخوام با یه مرگ به ظاهر اتفاقی همه چی رو تموم کنم
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
سلام دوست عزیز :72:
امیدوارم روز به روز وضعیت بیماری تون به سمت بهبودی بره
من شناخت زیادی از این بیماری ندارم ،مسلما شناخت شما از وضعیت بیماری تون و شرایطتتون خیلی بیشترازمن هست و به حرفایی که می خوام بگم خودتون واقف هستید...
ولی شاید گفتنش بی فایده هم نباشه
همون طور که خودتون می دونید بهبود بیماری تاثیر مستقیمی از وضعیت روحی ما میگیره...
بخصوص تو بیماری شما که مستقیما با اعصاب در گیره.
شما باید تلاش کنید وضعیت روحیتون رو بهبود بدید
اینکار از عهده هیچ کس برنمی اد،فقط باید خودتون به خودتون تو این زمینه کمک کنید...
ببنید موضوع بیماری شما و موانعی که برای ازدواج تون فراهم کرده باعث شده انقدر ناامید بشید که به فکر مرگ بیفتید...
درکتون می کنم ولی الان سعی کنید مشکل بیماری رو با مسائل دیگه قاطی نکنید می دونم خیلی به هم مرتبط هستند ولی شما قبل از هر چی باید به فکر خودتون باشید سعی کنید چیزایی رو تو خودتون کشف کنید که بهتون ارامش می ده و شادتون میکنه وبه خدا ایمان داشته باشید ،هستند بیمارانی با وضعیت وخیم تر ازشما که با روحیه قوی و ایمانشون تونستند مراحل بهبودی رو طی کنند.
شما هم که خدارو شکر حالتون داره بهتر میشه..
در مورد شکست عشقی که داشتید باید بگم این اتفاق تو زندگی خیلی از ماها افتاده چه بیمار چهم ،سالم چه زشت چه زیبا ...
باور کنید من تو آشنا هامون آقایی رو می شناسم که دقیقا همین بیماری شما رو داشت و حتی ی مدتی روویلچیر بودولی الان حالش خیلی خوبه وازدواج همکرده و ی دختر 4 ساله داره و خیلی هم خوشبخته..
حتی اگر بخواین می تونم اسم دکترش رو به شما بدم ..چون واقعا دکتر بسیار متبهری هست.
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
نازنین جان ممنون از همفکری و راهنماییت
راستش من الان اونقدر درگیر بیماری نیستم بیماری من خوشبختانه از نوع خفیفه 10 سال گذشته داروی خاصی مصرف نکردم هر چند گاهی حسش می کنم . خیلی هم ضعیفم کرده . عکسای 10 سال قبل خودمو می بینم خیلی ضعیف تر شدم اما هنوز صورتم نشکسته (نکته مثبت )
من متاسفانه نه با یک مشکل با مجموعه خاصی از مشکلات درگیرم که افسردم کرده نمیدونم اینکه مدام خودمو مقایسه می کنم درسته یا نه اما همش نمودار زندگیم رو به افته و اینه که من افسرده و افسرده تر میشم
بازم ممنون
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
خواهش می کنم
:72:
می دونم الان با خودت می گی ما بیرون گود نشستیم و می گیم لنگش کن ،شرایطت رو دقیقا درک نمی کنیم و مشکلت رو نمی فهمیم ....
حقم داری واقعیت اینکه هیچ کس تو شرایط شما نیست وشما کل مشکلت رو با جزئیات نمی گی..و از ابعادش بی خبریم
ولی باور کن هر کسی تو زندگیش به نوعی با مشکلاتی درگیره و مشکل هر کس برای خودش بزرگه .
مقایسه کردن خیلی اشتباهه
اگر بخوایم مقایسه کنیم خودمون رو،هیچ وقت نمی تونیم از شرایطمون رضایت داشته باشیم.
و اگر بخوای مقایسه کنی می تونی خودت رو با کسی مقایسه کنی که مشکلات بزرگتری از شما داره...به خدا کم نیستن خودت بری بیمارستان خداروشکر می کنی وقتی بیمارای دیگه رو می بینی
چرا می گی نمودار زندگی من رو به پایینه؟؟؟
اصلا این جوری نیست..
شما به ی بیماری ناتوان کننده و سخت دچار شدی ...
ولی خدارو شکر این بیماری از نوع خفیفش برای شما اتفاق افتاده...می تونست نوع شدیدش باشه ..
می تونست بیماری خطرناک ومهلک و واگیرداری باشه ....و هزار تا چیز بدتر
می دونم با خودت چی فکر میکنی!اینکه می تونست اصلا اتفاق نیفته...
درسته این هم هست ولی الان که افتاده!با فکر کردن به این موضوع که چرا من چرا من... واقعا چه دردی از شما دوا میشه..
ولی با شکرخدا وفکر مثبت خیلی دردها دوا میشه
حتما این داستان رو خوندی ی بار دیگه هم بخونش ....
خدایا چرا من! ؟
"آرتور اشی" قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب کرد او در جواب گفت:
در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند. 50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امرز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم خدایا چرا من؟ خدا همیشه بهترین را برای بندگانش می خواهد. شاید این بیماری که الان در آن گرفتارم از یک وضعیت نامعلوم دیگر خیلی بهتر باشد. اگر حتی خدا این بیماری را برای من برگزیده، شاید مشکل بهتر را برای من برگزید...
:72::72::72:
راستی همین چهره جذاب که می گید ! می دونید چقدر ارزش داره!چهره جذابی که خدا به شما هدیه داده.....
:72:
راستی گفتی درگیر بیماری نیستی از بقیه مشکلاتت چیزی نمی تونی بگی ؟
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
برادر گرامی سلام
ورودتون رو به جمع خوب خانواده همدردی خوشامد می گم!
اسم شما غمه و اسم من بهار شادی!
غم! واژه آشناییه! اما غم رو هر چقدر سنگین بگیرید سنگین تر میشه!
من هم قبلا غمگین بودم اما در همدردی فهمیدم که شادی و هنر شاد زیستن و شاد کردن دلها خیلی بهتر از غم
و غمگین بودن هست! بنابراین رویه زندگیم رو عوض کردم و دنیام عوض شد! و دنیام پر از شادی شد!
دوست عزیز
تمام ارسالهاتون و نظرات خوب دوستان رو خوندم اما نیومدم اینجا که بهتون بگم درست میشه همه چیز یا مقاوم باش یا
هر چیز دیگه! چون تا خودتون نخواید هیچ چیز درست نمیشه!
از خدا می گید اما با توجه به توضیحاتتون گویا مشکل یک بیماری ارثی هست چون خواهرتون هم گویا مبتلاست!
اما منهای همه این مسائل این جسم شماست که بیماره! روحتون که بیمار نبوده و سالم بوده و بیشتر از جسم
این روح هست که در زندگی مهمه!
برادر عزیز
زندگی برای شما محنت باره چون نگاهتون به زندگی غلطه!
ما به دنیا نیومدیم که همه ازدواج کنیم ، بچه دار بشیم و بعد یک مدت زندگی کنیم و بریم!
مثلا من یک آدم سالمم اما کی میدونه که من ازدواج می کنم یا نه و چه سرنوشتی در انتظارمه؟
نگاهتون رو به زندگی عوض کنید!نحوه زندگی کردنتون رو عوض کنید! امید رو به چرخه زندگیتون اضافه کنید!
امید و شور چیزیه که شما کم دارید!
اما تصور نکنید امید و عشق و شور زندگی رو تنها جنس مخالف در ما بوجود میاره!
میدونم نداشتن یک عشق در زندگی سخته اما عشق های جایگزین زیادی برای این قضیه هست!
عشق به هم نوع ، عشق به کار ، عشق به همدلی و همراهی دیگران ، عشق به مادر و پدر و اعضای خانواده ،
عشق به بیماران و سالمندان ، عشق به یک هدف برای ادامه راه زندگی و از همه مهمتر
عشق به خــدا!
برای مثال همین خدایی که شما ازش انقدر شاکی هستید حتما بنا به دلایلی که براتون اینطور بهتره به شما این بیماری
رو داده تا شما رو از آسیب هایی که اگه بیمار نبودین اتفاق می افتاد مصون کنه!
از طرفی شما رو با سایت به این خوبی آشنا کرد تا بدونین میتونید جز ازدواج ، به مسائل و اهداف دیگه هم فکر کنین!
و از طرفی میتونید با توکل و اعتماد به خدا امید به بهبودی داشته باشین!
البته با این روحیه که دارید خیال نکنم حالتون بهتر شه مگر اینکه بخواید هم روحیت و هم رویه تون رو نسبت به زندگی
عوض کنین و در نحوه زندگیتون تجدید نظر کنین!
خودتون رو با کسانی مقایسه می کنین که از دور دارین نگاهشون می کنین! تشما چه میدونید دیگران چه غم هایی دارن
و چه مشکلاتی! پس مقایسه کردن ممنوع! ای بسا شما از خیلی ها خوشبخت تر باشی!
برادر عزیز
شادی در درون ماست و هیچ کس جز خود ما نمیتونه ما رو شاد کنه!
شما دائم از پنجره غم و نا امیدی سرت رو کردی بیرون و جز بدبختی و غم نمی بینید
معلوم است که روحیه تون کسل می شه و بیمار!
چرا از پنجره امید به زندگی نگاه نمی کنید؟
امید به بهبودی ، امید به آینده و توکل و اعتماد به خالق هستی؟
دیدگاهتان را که عوض کنید دنیا عوض می شود!
باز هم برای شما می نویسم
به جای فکر کردن به مرگ و نا امیدی ، کمی هم به زندگی و وجه های دیگر اون فکر کنین!
پیروز باشید
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
نازنین بازم ممنون
به نظر شما مشکلاتی رو که نوشتم کمه ؟
البته نمیخوام دقیق بگم چون نمیخوام شناخته بشم.
همیشه از بابت نقطه قوتهایم خوشحال بودم اما در کنار اونها نمیشه بی خیال نقطه ضعفا شد . راست می گید همیشه گفتم خدایا شکرت حداقل زشت هم خلقمون نکردی اما این قیافه هم بالاخره میره آدما مث گلا فصلی برا شکفتن دارن و بعدش پژمرده میشن تو دوران شکفتنه که باید پایه های زندگی رو محکم کرد و رو اون پایه ها زندگی رو ادامه داد که من فکر میکنم نهایتش تا 30 سالگیه این فصل و بعدش باید دنبال شکوفاندن بود. غم من اینه که تو فصل شکفتنم پر پر شدم. کاش اشتباهات زندگیم منو به اینجا می رسوند اونوقت می گفتم حقمه. اما تو این اتفاقات من اصلا دخالتی نداشتم البته اینم بگم نمیگم عقل کلم ، منو اشتباه ! محاله ! نه اشتباه کردم اما تو اون تصادف من مقصر نبودم تو اون بیماری مجهول من مقصر نبودم و... به جرات میگم حق من این نیست . من به انتظار یه اتفاق خوب نموندم با اینکه مشکل داشتم باز تلاش کردم همیشه از بابت صبور بودنم زبانزد بودم اما از بدبیاریم هم زبانزد بودم.
سلام بهار شادی
حرفاتون قشنگ و زیبا بود از وقتی که گذاشتین خیلی خیلی ممنونم
من خودمم می دونم دارم بد به زندگی نگاه می کنم اما یه نگرانی بزرگ همیشه با من همراهه و اونم تجربه ایه که کسب کردم (هر سال ، هر ماه ، هر هفته هر هروز رو به بدتر شدن !!!!)میدونم میگید خوب این دیدگاه بد من رو به بدتر شدن میرسونه اما کفه تراوزی امید من همیشه ازناامیدیم سبک تره اونم به فقط به این علته که ناکامیم از کامیابیم بیشتر بوده
نه نه من اصلا فکر نمی کنم شور و امید زندگی رو تنها جنس مخالف در ما به وجود میاره اما اینم یکی از فاکتورهای شور زندگیه که البته خیلی هم مهمه . برای من هم این ناکامی یکی از دلایل غمگینیم بوده نه تنها عامل. عوامل زیادی شخصیت منو غمگین کردند
بازم متشکر از همدردی شما
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
سلام "غم" عزیز،
خوشحالم که به ما اعتماد کردی و با ما درد دل کردی. به نظرم اطلاعاتی که نوشتی کافی هستند و شاید بهتر باشد بیشتر وارد جزئیات نشوی. به خصوص چون نگران هستی که شناخته بشوی.
دوستان صحبت های خوبی کردند، من هم چند خطی می نویسم، شاید بتوانم کمکی باشم.
یکبار یک آقایی به این تالار اومد و خیلی شرایط روحی بدی داشت. قصد داشت همان روزها دست به خودکشی بزند. بچه های تالار با او کمی صحبت کردند و پست های خوبی گذاشتند و این آقا نظرش عوض شد. چون شما هم حرف از خودکشی به میان آوردی، به نظرم بد نیست این تاپیک رو بخوانی: کلیک کن. به خصوص پست 21 از خانم طاهره اون زمان خیلی تاثیر گزار بود.
من معتقد هستم که هر چه در این دنیا اتفاق می افتد حکمتی دارد و در هر چیزی نعمت و رحمتی هست.
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شرِّ شما در آن است. و خدا میداند، و شما نمیدانید. (سوره بقره، آیه ۲۱۶)
و اعتقاد دارم که خداوند کسی رو بیشتر از وسع و توانش امتحان نمی کند. هر رنجی که خدا به ما می دهد، توان صبر و تحملش رو هم می دهد. البته با این مسئله که گاهی اوقات ما انسان ها خودمان خودمان رو در رنج و سختی می اندازیم کاری ندارم.
شما در مورد تصادف و در مورد بیماری ات اختیاری نداشتی. اینها اتفاقاتی بودند که به هر دلیلی (که شاید یکروز خودت به اون پی ببری) برای شما افتادند. من نمی توانم شما رو درک کنم، خودت بهتر از همه می توانی خودت رو درک کنی. ولی می دانم که همه انسان ها مشکلات و سختی هایی دارند. و می دانم که انسان های زیادی هستند مانند خودت که عضوی از بدنشون رو از دست دادند، و یا مبتلا به یک بیماری مثل ام اس هستند. شما تنها نیستی، و حالا که این سختی برای شما در نظر گرفته شده، زندگی شما به پایان نرسیده. شما قرار نیست که از این دنیا بروی، بلکه خداوند می خواهد که شما در این دنیا باشی و زندگی کنی. وگرنه در همان تصادف (یا جایی دیگر) عمر شما رو از شما می گرفت. درست نمی گویم؟
یک سری تاپیک داریم در مورد رنج. فکر می کنم خوب است اگر بتوانی مطالعه شان کنی: کلیک کن.
شما یک بیماری جسمی داری. یک بیماری که می دانم فعلاً درمان قطعی برای اون نیست، ولی راه های زیادی هست برای اینکه خفیفش کنی و با اون مقابله کنی و ان شا الله می توانی حتی با وجود این بیماری یک زندگی خوبی داشته باشی. و خدا هم بزرگ هست، بشر روز به روز پیشرفت می کند و من امید زیادی دارم که به مرور زمان دارو های بهتر به بازار بیایند.
شما دو راه داری. یا اینکه غمگین و افسرده شوی و نا امید! و زندگی رو به کام خودت و اطرافیانت زهر کنی. و یا اینکه این شرایطت رو بپذیری و اون وقت ببینی که درست است 2 مشکل جسمی داری، ولی خداوند به تو نعمت های بیشمار دیگری داده، و توانایی مقابله با بیماری رو داده، و نعمت زندگی رو به شما داده، و این توانایی رو داده که زندگی کنی، شاد و خوشبخت باشی، خانواده تشکیل بدهی و به همه اطرافیانت انرژی مثبت بدهی و همه از بودن در کنار تو لذت ببرند.
به نظرم خیلی خوب هست که با کسی آشنا بشوی که او هم مبتلا به همین بیماری تو هست و توانسته با اون کنار بیاید و زندگی خوبی داشته باشد. نمی دانم چقدر انگلیسی بلدی، ولی مطالب خوبی در اینترنت راجع به ام اس هست که امیدوار کننده هستند. البته به فارسی هم وبلاگهای زیادی داریم از بیماران مبتلا به ام اس. شاید این بیماری در طول عمر شما و به مرور بعضی از توانایی های جسمی شما رو بگیرد، ولی می توانی طوری فکر کنی و طوری زندگی کنی که روحت همیشه شاد و در آرامش باشد و همیشه در حال بهتر شدن باشی.
باور کن خیلی از این مسائل ربطی به بیمار بودن و نبودن ندارند. و چقدر آدمها هستند که سلامتی کامل دارند و روحی افسرده و بیمار. کسانی که از نعمات دنیوی چیزی کم ندارند و از سلامت جسمی برخوردار هستند، ولی روحشان مرده است...
شما اینطور نباش!
در مورد ازدواج گفته بودی. امیدوارم که یک مدت در تالار همدردی بمانی و مطالب رو مطالعه کنی. در اینجا گفته می شود که ازدواج مسئله ای بسیار مهم است و انتخاب همسر تصمیمی است که نباید احساسی گرفته شود. بلکه باید کاملاً منطقی و بر اساس معیارها باشد. خب شما وقتی با دختری رابطه ی دوستی به این شکل آغاز می کنی، و بیش از حد پای احساسات و وابستگی به میان می آید، تصمیم گیری منطقی به حاشیه می رود. و بعد اگر رابطه به ازدواج ختم نشود، شما ضربه می خوری. به خصوص با توجه به بیماری که داری، باید از این فشارهای عصبی دوری کنی. و مسئله ی مهم تر اینکه باید این فرصت رو به دختر خانم و خانواده اش بدهی که به دور از احساسات راجع به شرایط شما فکر و تصمیم گیری کنند. قبول دارم که کار شما برای ازدواج سخت تر هست، ولی غیر ممکن نیست! حالا نمی دانم خودت چه نظری داری، ولی دخترهای زیادی هستند که اونها هم شرایط شما رو دارند (البته متاسفانه). و فکر می کنم که چنین دختری شما رو بهتر درک می کند و شما هم او رو بهتر درک می کنی. البته این فقط یک گزینه هست و مطمئنم موقعیت های مختلفی برای ازدواج شما هست. توصیه من این هست که از رابطه های احساسی دوری کنی و همینطور اینکه مسئله ی بیماری رو از همان اول با دختر و خانواده اش در میان بگذاری و فرصت بدهی که تصمیم گیری کنند. خدا الرحم الراحمین هست و مطمئن باش که برای شما شرایط ازدواج هست و این حق شماست که ازدواج کنی. فقط باید صبر داشته باشی، به خدا توکل کنی و از راه صحیحش وارد شوی.
امیدوارم توانسته باشم کمکی بکنم.
برایت آرزوی سلامتی و خوشبختی می کنم.
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamed65
شما دو راه داری. یا اینکه غمگین و افسرده شوی و نا امید! و زندگی رو به کام خودت و اطرافیانت زهر کنی. و یا اینکه این شرایطت رو بپذیری و اون وقت ببینی که درست است 2 مشکل جسمی داری، ولی خداوند به تو نعمت های بیشمار دیگری داده، و توانایی مقابله با بیماری رو داده، و نعمت زندگی رو به شما داده، و این توانایی رو داده که زندگی کنی، شاد و خوشبخت باشی، خانواده تشکیل بدهی و به همه اطرافیانت انرژی مثبت بدهی و همه از بودن در کنار تو لذت ببرند.
خدا الرحم الراحمین هست و مطمئن باش که برای شما شرایط ازدواج هست و این حق شماست که ازدواج کنی. فقط باید صبر داشته باشی، به خدا توکل کنی و از راه صحیحش وارد شوی.
:104: :104: :104: :104:
ضمن تایید حرف های بسیار خوب آقا حامد و خانم نازنین1 عزیز چند نکته ای را خالی از لطف ندیدم که
بگم
برادر گرامی
خوشحال نیستید که در همدردی دوستانی دارید که با مهر و محبت در نوشتارشون شما رو یاری میدن؟
این رو جز لطف خدا می دونید؟
چقدر به خدا اعتماد دارید و چقدر خدای شما بزرگ هست؟
انقدر بهش اعتماد دارید که بدونید که هر غیر ممکنی رو خداوند ممکن می کنه و هر کس رو که بخواد
عزیز و با عزت می کنه و هرکس رو که بخواد خوار و حقیر می کنه؟
از صمیم قلبتون به این آیه اش اعتماد و اعتقاد دارید که می گه : " باش! پس موجود می شود.." ؟
خدا مهربانترین مهربانان عالمه! میشه به بندش دردی رو بده ولی رهاش کنه؟ این با این صفت خدا
هماهنگی داره؟ معلومه که نه! خداوند بهترین یار و همراه و پشتیبان و حامی ما در زندگی هست! پس
چطور این حامی رو ندیده بگیریم و امید به رحمتش نداشته باشیم؟ مگر جز اینه که می گه "من را بخوانید
تا اجابتتان کنم" ؟
حالا بهتر نیست با امید و عشق به چنین پروردگاری توکل کنید و امرتون رو بهش بسپارید تا بهترین ها
رو براتون رقم بزنه؟ شما راه رو اشتباه رفتید! اما از خودش حتی یک همسر مناسب بخواین! اون قادر به
هر امری! مهم ایمان ماست که چقدر به قدرت و لطفش معتقد باشیم!
حتی من ایمان دارم میتونید روز به روز بیشتر برای راههای درمان با توکل به خدا تحقیق کنید و به
سلامتی نزدیک بشید!
2 چیز به زندگی انسان معنا میده : 1- ایمان ، اعتماد و عشق به خدا ، 2- امید به رحمت خدا!
پس عاشق باشید و خدا و ایمان رو بیشتر لمس کنید و خودتون رو از گرداب غم و نا امیدی و یاس که
شیطان در دلهای ما ایجاد می کنه رها کنید!
دستانتون رو به دستان پر مهر خدا بدین و بگذارید که اون خودش هر طور که صلاح میدونه کشتی زندگی
شما رو هدایت کنه! شما فقط امید و عشق و ایمان داشته باشید بهش چرا که "از رحمت خدا نومید
نمی شوند مگر کافران"
کسی چه میدونه؟ شاید خدا این کلمات رو به ذهن من و بقیه میرسونه که به شما بگیم تا شاید به
آرامش برسید و بدونین که چقدر دوستتون داره!
براتون از خدای مهربان طلب آرامش ، عشق و امید می کنم
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
حمید جان سلام
لطف کردی !
مطمئنا من اومدم اینجا دنبال نکته های ظریفی هستم که شاید چون خودم خیلی دارم به مشکلات فکر می کنم اونا رو یادم رفته یا اصلا نمیدونم و گفتن اون نکته ها تلنگری بر دیدگاه منفی من باشه .
بازم میگم من[font=Arial] "زندگی را دوست دارم مرگ را دشمن"[/font]
اما همش نهایت فکرام به بن بست می رسم.
bahare.shadi سلام
البته که از این بابت از شما و همه کسانی که دارند با من همفکری و اظهار همدردی می کنند بی نهایت متشکرم و خدا را هم از این بابت شکر گزارم
اما سوال بزرگ زندگی من اینه :
من خدا را قبول دارم به مهربان بودن خدا و توانا بودنش هم اعتقاد دارم و قبول هم دارم که باید به امید رحمتش زیست اما چرا باید همش امتحان سخت پس داد!!!!!!!!!!
حیف که نمیشه وارد جزئیات شد
بازم ممنون
RE: می خوام زندگی کنم اما ... (به بهترین راه مردن فکر میکنم)
دوست عزیز
لازم به ذکر جزئیات نیست...چون یک جواب کلی برای پرسش شما وجود داره...شما پرسیدید که :
نقل قول:
من خدا را قبول دارم به مهربان بودن خدا و توانا بودنش هم اعتقاد دارم و قبول هم دارم که باید به امید رحمتش زیست اما چرا باید همش امتحان سخت پس داد!!!!!!!!!!
خوب دوست عزیز دلیلش همون نگاه و جهان بینی شما نسبت به زندگیه!
چه کسی رو می شناسید که توی زندگیش امتحان نشه؟ اما اینکه خداوند چرا بعضی ها رو با نعمت امتحان می کنه و
برخی رو سخت تر و با سختیها دلیلش در اینه که خدا می خواد روح ما بزرگ بشه و ظرف وجودیمون بزرگ تر تا زمانیکه
در این دنیا مرکب جسم رو رها کنیم و با روح خود به سمت ابدیت و بی نهایت بریم!
روح ما با سختی ها و آزمایشهای الهی هست که رشد می کنه و بزرگ و بزرگ تر میشه!
انقدر بزرگ که دیگه سختی ها رو نمی بینه! چون نگاه به آسمان داره نه زمین!
اما این جسم ماست که سختی می کشه! اگر داره بهای بزرگ شدن روح رو میده ، این سختی کشیدن خوبه
چون روح داره عمیقتر و بزرگتر میشه و مرکب جسم دیگه براش تنگه و برای همینه که آدم هر چه بیشتر می فهمه دنیا
براش تنگ تر میشه و مشتاق به آخرت میشه!
اما اینکه زمان رفتن ما کی باشه این دست خداست!
شما الان می خواین قبل از درک این مهم ، به دلیل سختی های جسم دنیا رو ترک کنین اون هم با اجازه خودتون نه
خدا اما آیا انقدر روحتون رو بزرگ کردین که آماده سفر باشه و زندگی جاویدان؟ فکر می کنین الان شایستگی هم
نشینی خداوند رو دارین؟ از پس فراز و نشیب های آخرت بر میاین!
میدونید که حوادث انسانهای بزرگ رو متعالی می کنه و انسان های کوچک رو متلاشی...
شما می خواین تو کدوم دسته باشین؟
اگر من ، شما یا هر کس دیگه داریم سخت آزموده میشیم برای اینه که روحمون در زندگی جاودان در آرامش باشه!
مگه ما چقدر زنده ایم؟ 40 سال دیگه؟ 50 سال دیگه؟ اما در آخرت ما جاودانه ایم! پس به نظر شما نمیارزه که ما با
آزمون های خدا روحمون رو بزرگ کنیم هر چند جسممون سختی موقت بکشه اما هم متعالی بشیم و هم به خدا
نزدیکتر تا در آخرت در آرامش کامل و در آسایش باشیم؟
باور کنین من هم کم توی زندگیم سختی نکشیدیم...من هم ازدواجم بهم خورد و توی
کار و زندگی خیلی سختی ها کشیدم اما الان راضیم...میدونین چرا؟ چون بزرگ شدم و بزرگ شدن یک بهایی داره
که باید بدیم وگرنه کوچک می مونیم...
امتحان هر چقدر سخت تر باشه یعنی خداوند میخواد به ما درسی بده که اگر یاد بگیریمش و ازش سربلند بیرون بیایم
آثارش رو در جهانی دیگر و حتی در همین دنیا خواهیم دید!
میدونین آهنگران یک شعری داره که من خیلی دوستش دارم... میگه :
" مرغ دریایی به دریا میرود ... موج بر خیزد به بالا می رود/ لیک مرغ خانگی در خانه است...دائما در بند آب و
دانه است / تا به کی در بند آب و دانه ای؟ غافل از اسرار صاحب خانه ای...غافل از اسرار صاحب خانه ای"
شما دوست داشتید یک زندگی راحت (از لحاظ جسمی) داشتین ولی روحتون کوچک میموند یا با تحمل سختی های
جسمی مثل مرغ دریا می پریدید و اوج می گرفتین و روحتون بزرگتر می شد و بالطبع اون به خدا نزدیکتر؟ کدومش رو می پسندیدین؟
این بستگی به نگاه شما داره! مسلما آزمون شما سخته اما حتما اگر ازش درس بگیرین بهترین ها نصیبتون میشه!
مولانا میگه :
"به کجا آمده ام آمدند بهر چه بود؟ .... به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟"
اما وقتی نگاه رو فرا دنیوی می بره در بیت بعد میگه :
"مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک .... چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم"
و چقدر این نگاه زیباست! نگاه فرا دنیوی! اصلا اگر نگاه فرا دنیوی نباشه زندگی حتی با تن سالم هم فایده نداره!
و به قول دکتر شریعتی که میگه :
"بگذار شیطنت عشق چشمان تو را بروی خویش بگشاید ، هر چند در آن جز رنج و سختی نباشد (منظور رنج و
سختی جسمی هست اینجا) اما کوری را هرگز به خاطر آرامش تحمل نکن!"
بسیار زیبا گفته و من بهش رسیدم و واقعا پشیمون نیستم و از خدا سپاسگزارم که بزرگم کرد توی سختیها و رنجها !
در مورد موقتی بودن امیدتون هم باز براتون حرف دارم که اگر نخواید دیگه خود کشی کنید یا بهش فکر کنید براتون
در پست های بعد میگم که چه کنیم که امید پایدار باشه در ما و همچنین انگیزه و در نهایت تلاش!
شاد باشید