RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام دوستان عزیزم... تولد بچه خواهرم افتاد 5 شنبه دیگه. تا اون موقع وقت دارم همه چیز رو ، رو به راه کنم... فقط بهم بگید من چجوری و در چه موقعیتی درخواست رفتنم رو بگم که دوباره همسرم لج نکنه؟؟؟چطور درخواستمو بیان کنم؟؟؟میشه لطفا جوابمو بدین که ایشالا تا 5 شنبه موافقت همسرم رو بدون درگیری و دعوا بگیرم... چون من باید تو تولد باشم، همه مهمونا روخواهرم به خاطر من کنسل کرد که منم بتونم شرکت کنم و اگه شوهرم دوباره لج بازی کنه ،مجبورم به زور برم. خواهش میکنم راهنمائیم کنید.:325::316:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
با سلام
پیشنهاد میکنم عنوان فعلی تاپیک خود را تغییر دهید(در همین تاپیک اعلام کنید تغییر میدهیم)زیرا عنوان فعلی کلی هست، و مورد توجه قرار نمیگیرد،
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام دوست عزیزم
انقدر هول شدم به شما بگم از سرکار منزل پدریت نرو که لیوان چایی کنار دستم ریخت روم...
این اشتباهترین و غیر منطقی ترین کاریه که شما میتونی انجام بدی...چرا که ممکنه عواقب بدی رو به دنبال بیاره...
مثل اینکه همسرت اصلا و اصلا دنبالت نیاد.اونوقت خودت مجبوری با گردن کج بلند شی و برگردی خونه
گره ای که به دست باز میشه به دندون ننداز.
همین الانم تاپیکهایی در تالار در جریانه کسانی که از سرکار (دقیقا مثل شما) رفتن خونه پدری و شوهره خیلی عصبانی شده و کار به دادگاه و ...کشیده
اینکه میگی همسرت دستور میده و ...
توجه کن همسر شما یه مرده و روحیه اکثرآفایون همینطوریه.دوست داردن دستور بدن
شما اگر بخوای در مقابل این خصلت مردانه بایستی میشکنی...
همسر منم یه بار به من گفت من هرچی به تو میگم بگو باشه چشم.! اما مریم کار خودتو بکن (میبینی تا چه حد نیاز به شنیدن این کلمه دارن>؟)
حالا همسرم مثلا میگه چرا گلدونو گذاشتی اینجا.عوض کن جاشو.من میگم چشم(البته نه با حلت ذلیلی و گردن کج و سر پایین.یا شوخی خنده میگم چشم قربان !)
بعد که اون میره بخوابه من گلدونو میزارم همونجایی که بوده!
اونم دیگه پی ماجرا رو نیمیگیره
رفت و امدها با خانوادت رو به حداقل برسون تا حرف و حدیث کمتر باشه
یه چیز دیگه...میدونی من تو خونه مون همسرم رو قدغن کردم که خودش بره آب برداره.باید همیشه به من بگه.میدونی چقدر ثواب داره؟!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟
من که حاضر نیستم این همه ثواب بدون زحمت رو از دست بدم !!!
در واقع این ظاهر ماجراست و گفته شده هر خدمتی به همسر در منزل مثل دادن آب..چایی..نسکافه ! و هرچیز دیگری ثواب یکسال عبادت شبانه روزی داره...به خصوص برای ماهایی که زورمون میاد نماز درست حسابی بخونیم.
تا وقتی شما خدمت به شوهرت رو دستور خطاب کنی اوضاع همینه.
راستش من باید یه هشدار هم بهت بدم.اگر همینطور که اون داد و بی داد میکنه شما هم بکنی که داری میکنی فکر نمیکنم مدت زیادی بتونید زندگی کنید.
تو دعواهای زناشویی یکی باید کوتاه بیاد همیشه.وگرنه اره بده تیشه بگیر...اخرشم میشه طلاق !
طلاق که شاخ و دم نداره
به نظر من شما زنشی.اگر شما نتونی حرف دلت رو به شوهرت بگی که....
اصلا پدر همسرت رو وارد ماجرا نکن.چرا که چند تا عواقب بد داره:
1.مساول خصوصیتون باز میشه
2.ممکنه همسرت خیلی ازین کار بدش بیاد که حق هم داره(مگه پسر 10 سالست که میخواد باباش بهش بگه چیکار کن چیکار نکن؟)
3.ممکنه پدر شوهرت کاملا طرف پسرشو بگیره که شما حسابی ضایع میشی
شما میگی فقط یه پدر و مادر و یه برادر و یه خواهر مونده برام!! فکر کردی کم چیزیه !؟پس اگر جایی زنایی بودی که حق نداشتن خانوادشون رو هم ببینن چی میگفتی؟!
با سیاست زنانه همسرت رو جذب خودت کن.با ادا و اطوار زنانه.با زیرکی..با تامل..با محبت..محبت درست و حسابی
باید بفهمی همسرت دقیقا چی میخواد ازت.
میگی محبت میکنی اما محبتت کارساز نبوده
چرا؟چون اون چیزی رو که همسرت میخواد رو نفهمیدی...
بگرد اونو پیدا کن.
اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا خونه پدرت نرو.
دوست نداشتم که کسی دخالت کنه... خودش اینطور خواست.
سلام مریم جان. ممنونم از راهنمائیات... اما بالاخره دیروز پای خانواده من وسط کشیده شد،نمی خواستم که اینطور بشه ،ولی دادو بیداد های همسرم وفتی که من داشتم خیلی طبیعی با مامانم که زنگ زده بود صحبت میکردم، اونها رومتوجه کرد وکشوند خونمون...همه حرفها رو زدیم،مشکلات وناراحتیهائی که از هم تواین 2 سال کشیده بودیم رو گفتیم، اما شوهرم اصلا قبول نمی کرد که اشتباه کرده و همش میگفت من هیچ ایرادی ندارم و منو مقصر میدونست (در صورتی که من بعضی جاها اعتراف میکردم که مقصر بودم ) وقتی دیدم حتی حاظر نیست به هاطر من وزندگیمون یه کم کوتاه بیاد، تصمیم گرفتم که با پدرومادرم برم،اونم تا دید اوضاع جدی هست،قبول کرد وکمی نرم شد... پیش پدرم من قول دادم که وقتی اون عصبانی هست هیچی نگم تا آروم بشه و بعد باهاش صحبت کنم واینکه دادوبیداد نکنم،اونم قبول کرد که دیگه بهونه گیری نکنه وهر موقع ناراحت میشه قهر نکنه ،توهین نکنه و در هیچ شرایطی دست روم بلند نکنه. امیدوارم که قولش،واقعا قول باشه...:323: ذیشب دلم براش سوخت،نمیخواستم که خونوادم دخالت کنن،خودش اینطور خواست،شب رفتم بغلش کردم ولی اصلا در مورد اتفاقاتی که افتاده بود باهم حرف نزدیم، هنوز هم ازم ناراحته ولی هیچی نمیگه... (اما فکر میکنم که دیگه لازم بود یکی بین ما دخالت کنه، دیگه کم کم هفته ای که 7 روزه ما 5 روز با هم دعوا میکردیم و قهر بودیم) امیدوارم پاداش اینهمه حرص و جوشی که خوردم رو ببینم و مشکل همه زن و شوهرها حل بشه... ما انشالا اگر خدا بخواد،20 روز دیگه میریم کربلا، اگر لایق باشم اونجا همه شما دوستان خوبم رو دعا میکنم،از همهتون ممنونم که به دردو دلام گوش دادین و سنگ صبورم بودید و راهنمائیم کردید واینو بدونین که من همیشه توسایت میام وبه راهنومائیاتون احتیاج دارم... از مدیر سایت هم ممنونم.:72::72::72::43:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mali.j.m
در جواب پیدا جان هم بگم: من هیچ وقت این حقایق رو به رخ همسرم نکشیدم،(شاید فقط 1 یا 2 بار تو دعوا ، که البته اون حرفای بدتری میزنه)
فکر می کنی یکی دو بار کم است؟ یک لحظه یک حرفی را می زنی و مدتها اثرش توی ذهن هست. غرور مرد خیلی براش مهم است. قکر می کنی چرا اینقد از مادر و برادر و خواهر و ... خانواده ات ایراد می گیره. چون دایم از اونها براش حرف زدی و با مقایسه تحقیرش کردی.
خانواده شما در درجه اول و اولویت اول، الان خودت و همسرت هستید. اگر می گه برادرت فلان حرف را زد یا رفتارش ... لزومی نداره از برادرت دفاع کنی. نمی گم تایید کن، اما دفاع و دعوا هم لازم نیست. این قسمت ها را مریم123 خوب بلده توضیح بده. کاش بیاد یک کم برات بنویسه.
در مجموع من احساس می کنم شما با خانوادم، مامانم، بابام و .. براش یک جبهه ایجاد کردید که یک طرفش شما و خانوادتی و یک طرفش ایشون. اینکه خانواده ات و خودت را هم برتر از ایشون می دونی که دیگه نور علی نور است و مزید بر علت. داره سعی می کنه که جنگ را نبازه. تقصیری هم نداره.
الان هم مشکلت حل نشده. مشکل شما که تولد رفتن نبود که سریع خوشحال شدی و تمام. دو سال خراب کردی، باید اقلا دو سال وقت بذاری تا درستش کنی. همین که جواز تولد را گرفتی خیالت راحت شد. برگرد بیا مشکلاتت را حل کن :72:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام ميشه يكي به من بگه تاپيك مريم 123 كجاست خيلي دلم ميخواد بدونم چه جوري با مشكلاتش كنار اومده؟خصوصا مشكلاتش با خونواده همسرش كه من يه مشكل خيلي جدي پيدا كردم.......همينطور موقعيتايي كه حق با خونوادش بود ولي مجبور بود از شوهرش دفاع كنه.......
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام دوستان عزیزم... پیدا جون شما درست میگی عزیزم، اما من فقط مجوز تولد رونمیخوام. من میخوام همیشه در کنارهمسرم بدون مشکل باشم. میدونم، من خیلی خطا داشتم تو طرز رفتارم با همسرم. اما به خدا دارم خودمو درست میکنم، دارم روخودم کار میکنم... من همیشه به کمک همه شما دوستان نیاز دارم.از همتون هم ممنونم. الان خدا روشکر با همسرم مشکلی ندارم، با هم دیگه صحبت کردیم،یه سری خواسته ها اون داشت و یه سری من، قرار شد برای بهبود زندگیمون تلاش کنیم.:227: قرار شد دیگه قهر نکنیم، هر وقتم که عصبانی هست من چیزی نگم تا آروم شه وبعد با هم صحبت کنیم. (همسرم میگه: تو بلد نیستی چطور با من کنار بیای،میگه که قلق داره، اگه اونو دست بگیری ،بهترین شوهر برات میشم.) خلاصه در تلاش هستیم که قبل از اومدن بچه مشکلاتمون رو بر طرف کنیم... (امیدوارم که مشکل همه دوستان هم خل بشههههه) مریم.م جان من خودم هم نتونستم تایپک maryam123 روپیدا کنم،چون ایشون خیلی مفید راهنمائی میکنن :104: و منم دوست داشتم مشکلاتشون رو میخوندم. :72: بازم از همه ممنونمممم... :43:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
من میخوام عنوان تایپکم رو تغییر بدم ولی نمیدونم چکار باید کنم؟؟؟... عصبانی بودم این عنوان رو زدم.:302: اصلا این عنوان رو دوست ندارم ومناسب نیست. :81: عنوانم بشه( راه حلی برای بهانه گیری همسرم) متشکــــــــــــــــرم.:72:
RE: راه حلی برای بهانه گیری همسرم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mali.j.m
سلام . تو رو خدا کمکم کنین وبگید من از دست این همسر بهونه گیر وحساس و مغرور ،چیکار کنم ،دیگه خسته شدم... 1ماه 1بار با خانواده من سر یه مسئله جزئی کم محلی میکنه... راستش شوهر من حس مرد سالاری داره، دوست داره هر چی میگه من بدون چون و چرا بگم چشم و حرف اول وآخر و اون همیشه بگه. من یه دختر شاغلم و با هم میریم سر کاروبرمیگردیم،اما توخونه همش به من دستور میده،(من آب میخوام ، اینوبده ، این کاروکن ) هفته پیش به خاطر اینکه پدرم، شوهر خواهرمو با خواهرم و بچه 5 سالشون رو رسوند در خونشون، و مابرای اولین بار با موتور برگشتیم، تا خونه هر چی بدوبیراه بود به پدرم گفت و با من 1 روز قهر بود...(پدرم خیلی به ما لطف کرده و همیشه بیشتر احتراما تو خونه ما به شوهر من میشه،چون شوهر من غریبس وخیلی حساس هست، ولی شوهر خواهرم پسر خالمه) 3 روز پیش مهمونی خونه خواهرم بودیم، با التماس من اومد، ولی خیلی سرد بود و اصلا حرف نزد، پشتشم کرد به پدرم و نشست... دم گریه بودم از بی احترامی که به بابام میکرد ولی اصلا هیچ کدوممون به روش نیاوردیم... حالا جمعه تولد بچه خواهرمه... 50 نفر مهمون داره، منم 1 دونه خواهرم... حالا لج کرده میگه نمیخوام بری... همیشه هر چی گفته و هر جا گفته نمیخوام بری کوتاه اومدم ونرفتم، ولی اینبار دیگه نمیتونم کوتاه بیام... خیلی بد عادت شده، دیشب باهم دعوامون شد، تو دعوا گاهی اوقات بد دهنی میکنه و همیشه حرف سرد میزنه،که اصلا حرفاش وقتی خوب میشیمم از یاد من نمیره، هر بارم ازش انتقاد میکنم،میگه من همینم که هستم، اوایل وقتی دعوامون میشد توهین میکرد ،1بارم منو هل داد که سرم زخمی شد ولی من فقط گریه میکردم و هیچی نمیگفتم،ولی حالا منم شدم مثل اون، توهین میکنم و دادوبیداد میکنم( راستش روی منو به خودش باز کرده،باعث این اخلاق من اونه) ...دیگه خسته شدم .میخوام 5 شنبه از سر کار برم خونه پدرم،میخوام بترسه شاید رفتارش رودرست کنه... تورو خدا راهنمائیم کنید.
وای خدای من انگار همه این حرفا رو من زده باشم تمام مشکل منم با همسرم همیناست
این اتفاقی که گفتی دقیقا برای منم افتاده
RE: راه حلی برای بهانه گیری همسرم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
لطفا" در تایپک های تاریخ گذشته پست ارسال نکنید، توجه به تاپیکهای زنده موجب میشود،زحمات شما بی ثمر نباشد