این حرف فاموتیدین(مامان باباتو خواهر برادرتو میخوای چی کار همون سالی دو بار ببینیشون برات بسته)!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!منوبه گریه انداخت:302:.مگه میشه!!!عجب مشاوره ای؟؟؟ :163:
نمایش نسخه قابل چاپ
این حرف فاموتیدین(مامان باباتو خواهر برادرتو میخوای چی کار همون سالی دو بار ببینیشون برات بسته)!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!منوبه گریه انداخت:302:.مگه میشه!!!عجب مشاوره ای؟؟؟ :163:
حالا گریه نکن این دفعه رو پروانه صورتی!!!
مطمئن باش مامان بابا و خانواده آدم راضین که آدم به زندگیش برسه نه که همش به خاطر مامان بابامون با شوهرمون دعوا کنیم
خواهشا سو برداشت نشه
منظورم این بود که وقتی زندگی خودت میلنگه نچسب به مامان بابات بچسب به زندگیت و اونو درست کن:72: مطمئنن خانواده راضی ترن
نه مشاورم نه ادعا دارم نه تکبر نه فخر ممیفروشم !!! فقط همدردیه از اسم سایت معلوم نیست؟
خیلی ممنون از همدردی تون
fa mo خیلی چیزها رو که واقعا خودم هم تو این دو سال رعایت کردم بهم گوشزد کردید مرسی
ولی مشکل من همینه که من تا خوبم و با خانوادش خوبم برای مامانش هم چای میزارم دارو هاش رو بهش یاد آوری میکنم بهش اصرار میکنم که خرید کنه واسه خودش هر کاری می کنه کلی ازش تشکر می کنم تا خوبم اونها هم خوبن تا یه چیزی بخوام بد اخلاق میشن
اصلا مشکل من اون نیست اون هرچی باشه مادر شوهره من با دید خوب نسبت بهش وارد زندگی شدم با این دید که یه عمر باید باهاش زندگی کنم
همش بهش میگم باید دخترمون رو تو عروس کنی ولی با همین حرف خودم دلم ریش میشه یعنی من تا اون موقع باید با مادر شوهرم باشم
بعدش از اینکه ازم جدا بشه هم غصه دارم از جدا شدنش شاد نمیشم میترسم بعد جداشنمون خدای نکرده عمرش به دنیا نباشه رو سیاهیش تا ابد با من باشه
میترسم اخلاق شوهرم بدتر بشه
نمیدونم چکاری درسته
خیلی راحت میتونم از خودم و خانوادم بزنم همین هم خودم رو آزار میده چون اونها دارن از غصه ی ندیدن ما حتی ندیدن شوهرم دق می کنن
مامانم میترسه شوهر منو از دست بده
مامانم پسر نداره همه جونش داماداشن
شوهر من هم دوست نداره زیاد با خانواده من صمیمی باشه رسمی بودن رو ترجیه میده ماهی یه بار و میگه اصلا هم نباید وقتی مهمون دارن از اون دعوت کنن اون که الکی نیست هر وقت خودش تشخیص داد باید بره خونه مامانم
اگه خواهرای خودش بیان خونه ما ما باهاشون میریم مهمونی ولی خواهر من که تو یه شهر دیگه بود وقتی میومد من نبایست میرفتم میدیدمش؟؟؟؟
میگفت من که نباید برم دست بوس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی دونم با اینهمه کار درست چیه؟
دلم میخواد رابطه ش با خانواده من بشه مثل رابطه من با خانوادش "همین"
شما راه حذف مادرشوهر را نداری جون خیلی ریشه اش عمیقه وشوهرت دوستش داره ...درمورد مادرخودت اصلا تعصب نداشته باش ...وعصبانی نشو شوهرت میخواد تورا حرص بده وحرص نخوروتعصب نداشته باش مادرشوهر یک جا باشه همینه دیگه....باید تحمل کنی ناراحت نشی وبی خیال شی ...بالاخره فوایدی هم دا ره
شما داری از کارای شوهرت میگی و از کاراش ناراضی هستی بعد اسم عنوانت اینه که نمیخوای با مادرشوهرت زندگی کنی.
من که هر چی خووندم نفهمیدم این مادر شوهر کجاش بده؟؟
رفتارای شوهرتون رو پای خانوادش ننویسید:72:
مرسی از پاسخ تون
آخه میدونم اگه مادرش نباشه زندگی بهتری خواهم داشت
و اینکه میترسه اگه من با خانوادم رابطه داشته باشم یا آزاد باشم اون رو از مادرش جدا می کنم مثل جاریم میشم که سالی دو روز میاد خونه ی مادر شوهرش و همیشه خونه خانواده خودشه با اینکه شوهر من پسر کوچیک تره ولی بزرگ خانوادس
این حس مسئولیتش و حس پدری که حتی به برادر بزرگترش داره منو اذیت می کنه
دامادهای خودشون حامی های بزرگی از همه نظر برای خانواده شون هستن
ولی اگه بحث از این بشه که من دوست دارم یه بار هم شده با خانواده م بریم تفریح یا سیزده بدر میگه من دامادم نباید با مادر زن برم بیرون اونها اصلا نباید انتظار داشته باشن
در صورتی که هر هفته نباشه یه هفته در میون با خواهراش و داماداش میرفتیم کوه!!!!!!!!!!
این تناقض هاست که منو اذیت می کنه و مادرش تو تمام رفتارهاش حامیشه!
هر برنامه ای باشه که با خانواده خودشون بخوان برن بیرون مادرش میچینه و اصرار میکنه که اجرا بشه ولی اگه بخوایم بریم خونه خانواده من یا برنامه ای داشته باشیم اصلا حمایت نمیکنه که هیچ میگه من نمیام ! من که همیشه نباید دنبال شما باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پسرش هم خوب چی میتونه بگه یه اخمی به من میکنه که نگو!
همین امسال روز 7و 8 عید رفتیم خونه مامانم عید دیدنی مامان جونش بعد بیست دقیقه انقدر بریم بریم کرد که بالاخره بلند شدیم
:302:
همه جا دنبالم میاد یه روز نمیره خونه دختراش یا پسرش همه شون یه شهر دیگه ن نمیره یه هفته باشه میگه چرا مزاحم بچه هام بشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟
سلام
مرسی از همدردی تون
الان اوضاع تو خونه مون کاملا عادی شده این دعواهایی هم که من راه انداختم فقط باعث شده شوهرم پاش رو تو خونه مامان من نذاره:(
تو خونه م آرامشه ولی رابطه مون با مامانم بدتر شده
شوهرم گفته یه خونه میگره بالا و پایین بالا مامانش پایین هم ما ولی گفته اجازه نمیدم مامانت اینها پاشون رو تو اون خونه بزارن!!!!!!!!!!!!!!!!!!:302:
حالا چکار کنم ؟
دو روز تو هفته بچه م پیش مامانمه و بقیه هفته مادر شوهر و قبلا به بهانه بچه حداقل هفته ای یه روز یه نهار نیم ساعته میومد خونه مامانم اینها ولی الان اصلا جواب سلام بابام رو هم نمیده
اومده بود دنبال ما مامان وبابام اومدن دم در و مامانم اومد باهاش دست داد با اونهمه حرفهای زشتی که مامانش به مامانم زد
مامانم میگه من نمی تونم بهش سلام ندم نمیتونم باهاش بد باشم نمی تونم مثل خودش باشم
چکار کنم بازم صبر کنم
فکر می کنم قضیه خونه خریدن الکیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چطور بفهمم راست میگه یا نه؟
یا اصلا پافشاری روی این موضوع درسته؟
سلام -
به شوهرت محبت کن و سعی کن دلش رو بدست بیاری هر کی یک نقاط ضعف و قوی داره روی اونها کار کن
مادرشوهرتم بهر حال یک شخصیتی داره که تو بهتر می شناسی کدوم رفتارات باب میل اون هستش روی اونها مانور بده
ببین یک شبه درست نمیشه نیاز به گذشت زمان داره . با شوهرت در نیوفت اونهم بهر حال انسانه امروز نه ولی فردا متوجه می شه که اشتباهش چی بوده .
گواهینامه رانندگی و بیرون رفتن ها رو سعی کن با مادرش و یا خواهرش هماهنگ باشی و انجام بدی
با مامانتم هر روز تلفنی صحبت کن حالشو بپرس به هیچکی نیاز نیست بگی زنگ زدی