پدرشوهرم خسیسترین و رند ترین آدمی هست که می شناسم تو این 6 سالی که عروسش بودم همه کاری براش کردم 2 ساله در حال جدا شدن از مادرشوهرم هست فوق العاده خسیس هست تو این مدت من همه کاری برای اینکه این خانواده به آرامش برسه انجام دادم حتی بعد از اینکه خانومش ترکش کرد با وجود اینکه هیچ کس حاضر نبود بهش سر بزنه من فقط برای رضای خدا مدام بهش سر می زدم و سعی میکردم آرومش کنم هم برای اون هم برای بقیه ولی اون 20 روز بعد از فوت برادرم که برای من مثل نفسم بود پیامک دعوت به عروسی خواهرزادشو داد کاری که تو 6 سال یکبار هم نکرده بود من جوابشو ندادم بعد دقیقا چهلم برادرم دوباره به عروسی دختر خواهر دیگرش دعوتم کرد به خدا واگذارش کردم . نمی دونستم چی بهش بگم فقط با تمام وجودم دلم می خواد ذلیل بشه احساس می کنم تو این دنیا اگه بد نباشی بقیه خیلی ازت سو استفاده می کنن و بعد فکر میکنن تو نمی فهمی دلم می خواد بتونم جواب بقیه رو به گزنده ترین حالت ممکن بدم کاری که اصولا ازش عاجزم دلم خیلی شکسته مگه خدا نگفته هرکی دعا کنه من اجابتش می کنم من لا اقل تو این مورد زندگیم ندیدم به خیلیا خوبی کردم ولی الان احساس میکنم حماقت کردم سوارم شدن و فکر کردن نمی فهمم. به خاطر مشکلات خانوادگی همسرم و ناخودآگاه کشیدن پای من تو وسط مسائل اونا تحملم به صفر رسیده من حتی به جدایی از همسرم هم فکر کردم پدرش غیر قابل تصور پسته اون حتی حاضره اشتباهات حقوقی پسرشو به گردن من بندازه من با همه خانواده همسرم از حالا به بعد قطع رابطه کردم و اینو شرط ادامه زندگی باهاش قرار دادم که البته پذیرفت
با تمام وجودم دلم می خواد ببینم برادرم نفسم عزیز دلم الان چی کار میکنه ؟ چیزی که میگن دونستنش محاله و تحملش هم برای من محاله