RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
سلام سرافراز عزیزم
چقدر خوشحالم که می بینم پیله تنهاییتو شکستی و بالاخره با مسئلت بصورت جدی مواجه شدی...
چقدر خوشحالم که دیگه فقط یک جا ننشستی و بالاخره به این مهم رسیدی که کلید استجابت دعا خود ما هستیم!
خیلی از برگشتت خوشحالم سرافراز عزیز :104: :104: :104:
راهنمایی های خیلی خوب بهار 66 عزیز رو که خوندم واقعا لذت بردم...ضمن تایید حرفهای خوب بهار چند کلامی هم
من با تو دوست عزیز دارم...
همونطور که بهار66 گفت شخصیت سرافراز یک شخصیت ایده آلگرا و کمال گراست...یعنی می خواد تو همه چیز بهترین
باشه ... و از خودش توقع خیلی زیادی داره .. فکر می کنه اگه احساساتی بشه گناه بزرگی کرده...واسش عجیبه که
چرا این احساس رو داره در حالیکه درست عمل کرده ... منطقش همیشه حاکم دلش بوده و این خوبه اما احساس
سرافراز کمی سرکوب شده و بهش پاسخ درست داده نشده!
اینارو گفتم چون خیلی شبیه من هستی سرافراز...منم مثل تو در گذشته ایده آل گرا بودم...فکر می کردم که آدمی
مثل من نباید خطا کنه و همیشه باید بهترین باشه...اما بعد یک مدت افسرده شدم مثل الان تو!
میدونی مشکل من چی بود؟
به خودم خیلی سخت می گرفتم! مثل تو! تو هم به خودت سخت می گیری! خیلی زیاد!
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع ... سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش!
سرافراز عزیزم
به احساست اجازه بده جاری بشه و بهت طراوت بده!
بعد اون قضیه تو باهاش کنار نیومدی بلکه روی اون احساس سرپوش گذاشتی و خواستی سرکوبش کنی!
چرا؟
زندگی همه ما آدمهای جایز الخطا پر از تجربه است!
تو با اون احساس روبرو نشدی...ازش فرار کردی!
یادمه ماهها پیش که تاپیک چجوری طاقت بیارم فقدان همچین عزیزی رو؟ رو زدم یک روز گل مریم به من گفت که
تو مطلقا نباید بهش فکر کنی! اما من تو جواب بهش گفتم من دوست ندارم با احساساتم بجنگم چون میدونم اگه
بخوام بجنگم اون پیروز میشه و من مغلوب! سعی کردم به مرور زمان اجازه بدم منطقم مجابم کنه با گذشت زمان!
و این اتفاق افتاد و من حتی لحظه ای دلم نمیخواد دیگه به او موارد فکر کنم چون تو این قضیه حسابی بزرگ شدم و
تغییر کردم!
چه اشکالی داره که حس سرافراز کسی رو دوست داشته باشه؟ اونم مثل همه آدمها دوست داشتن و دوست
داشته شدن رو دوست داره! سرافراز اون آدم رو دوست داشته اما بنا به دلایلی که خودش میدونه اون رو مناسب
برای خودش ندیده! چرا بهش سخت می گیری؟ بگذار برای حسش و علاقه اش اشک بریزه روزها و ساعت ها!
منطق از تو محافظت می کنه که جلوی اشتباهات رو بگیری اما احساسات تحت لوای عقل (همون چیزی که تو داری
الا) خیلی هم چیز خوبیه! ازش فرار نکن سرافراز! باهاش روبرو شو!
به قول بهار و آنی عزیز با احساست حرف بزن و ببین چشه...با درونت صحبت کن!
یک گوشه کز کرده و همش احساس گناه می کنه از حس هایی که داره! احساست فکر می کنه که منطقت
بیرحمانه عمل کرده!!! با خودت مهربون تر باش و بهش بفهمون که اینطور نیست!
پذیرشی که آنی و بهار66 گفتن یعنی همین! یعنی خودت رو درک کنی! یعنی از احساساتت بنویسی و خودت رو
تخلیه کنی! غم وقتی از دل تو میره که تو بپذیری ، رها کنی و به سمت آینده قدم برداری!
راه متعالی شدن در عین پیچیدگی بسیار ساده است!
هر آدمی روزنه ای به سوی خداوند هست اگر اندوهناک شود! اگر به شدت اندوهناک شود!
بهت توصیه می کنم یکبار کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" رو اگر نخوندی بخونی!
تو این کتاب به سادگی نشون داده که میشه به خدا رسید!
راه متعالی شدن از شناخت خودمون و رسیدن به حقیقت وجودیمون می گذره!
اگر به این برسی که "این نیز بگذرد" نه دیگه شادیهای دنیا خیلی سر مستت می کنه نه غم هاش سنگینه واست!
قبول کن که شادی درون ماست و واسه شاد بودن و رهایی از غم فقط باید خودت بخوای!
سرافراز مثل همه آدمها میتونه عاشق بشه ... کسی رو دوست داشته باشه ولی نباید در عین حال از آدمها بت
بسازه و بیشتر از ظرفیتش از خودش توقع کنه! همین!
تا حالا شده بری جلوی آینه و بدون القاب دنیایی از خودت بپرسی من کیم و بهش جواب بدی؟
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
وقتی خودت رو در رابطه ای اسیر کنی حتی اگر در ظاهر رهاش کنی اما احساساتت رو باید با کلید زندانبان از اسارت نجات بدی.
ببین چه چیز اون رابطه بهت میداد که باعث اسارتت شده؟ ایا چیزی که اون رابطه بهت میداد از جنس احساس بود؟ از نوع ارزش بود؟ یا ...
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
دوستان عزيز...
از پاسخهاي شما ممنونم...
ياد ماجراي فيلم آواي موسيقي(در ايران بنام اشك ها و لبخندها) افتادم. در اين فيلم دختري از صومعه مياد تا به يك افسر بازنشسته در نگهداري بچه هاي شيطونش كمك كنه. بچه ها به پرستار علاقمند ميشن و پرستار و آقاي خونه هم عاشق هم ميشن. پرستار از اين حس بشدت مي ترسه و به صومعه برميگرده. روزهاي متمادي غمگين در گوشه اي كز مي كنه تا اينكه مادر روحاني باهاش صحبت مي كنه و ازش مي خواد كه برگرده و با حسش مواجه بشه. پرستار برمي گرده و آقا رو كه در آستانه ازدواج بوده مي بينه و از برگشتنش پشيمون ميشه. اما بچه ها اجازه برگشت رو بهش نمي دن و پرستار مي مونه و با صحنه هاي غم انگيز ازدواج آقا مواجه ميشه. تا اينكه يك شب بي خوابي به سرش مي زنه و به باغ مي ره و آقا هم اون رو مي بينه و متوجه آشفتگيش ميشه و ازش مي خواد كه باهاش ازدواج كنه. پرستار ميگه چطور چنين پيشنهادي به من ميديد آقا؟ آقا ميگه: چطور مي تونم با زني زندگي كنم درحاليكه به زن ديگري علاقمندم؟!
*********
خب حالا اشكاتون رو پاك كنيد!
زندگي فيلم نيست. ماجراهاي عاشقانه فيلمها و سريالها اغلب در زندگي واقعي اتفاق نمي افتند و حماقته اگر آدم بر اساس اونها بخواد زندگيش و آينده اش رو ببينه.
حرفهاي شما دوستان عزيز رو قبول دارم و حتي شايد بتونم با جملات خيلي زيبا و دل انگيز جملاتي شبيه اين جملات رو خودم هم به خودم بگم. بهتون گفتم كه من دو تا دفتر تموم كردم و توي اون بارها و بارها حرفهاي مشابه رو به خودم زدم.
واقعيت اينه كه من به هيچ عنوان نمي تونم با اين حس مبارزه كنم و يا حتي محكومش كنم. وقتي مثلا ميشينم ميگم ديدي عقيده اش در مورد فلان چيز چيه؟ ديدي به اون درخواستي كه ازش كردي اهميت نداد؟ ديدي فلان روز بهمان روز چيكار كرد؟ خب پس ولش كن ديگه!...
بعد اتفاقي كه ميفته مي دونيد چيه؟ تك تك سلولهاي بدنم، تمام دانسته ها و آگاهي هام، منتقد دروني و بيروني، والد و كودك و درون و چه چه همه با هم بر عليه من جبهه مي گيرند. همه مي رن يك طرف و من يك طرف ديگه! انقدر من رو محكوم مي كنند كه چرا اين حرفها رو مي زنم كه ناخودآگاه مجبور ميشم از تك تكشون عذرخواهي كنم!
بنابراين به اين نتيجه رسيدم كه با اين حس كنار بيام و بپذيرمش كه هست و وجود داره. حتي غمي رو كه برام داره مي پذيرم.
البته اين حرفها به اين معني نيست كه هر روز خدا غمگينم يا مي زنم توي سر و كله خودم! نه. اتفاقا تعداد روزهايي كه به زندگي عادي خودم ميرسم خيلي بيشتر هست و اون حس ها مزاحم و آزاردهنده نيست. فقط بعضي وقتا كه در پست هاي قبلي توضيح دادم اينكه متوجه بشم اون آدم در شرايط خوبي نيست و يا به بي سرانجام بودن اين حس ها فكر مي كنم ناراحت و غمگين ميشم.
همانطور كه در عنوان تاپيك گفتم مي خوام از اين رنج و اندوه به تعالي برسم. نه مي خوام خودم رو محكوم كنم و نه كسي رو. براي اون آقا و حسي كه بهش دارم هم هميشه احترام قائل بودم و هستم.
در جواب deljoo_deltang بايد بگم در حال حاضر كه ارتباطي وجود نداره اما در زماني كه بود هم ارزش بهم مي داد هم احساس و هم احترام.
ممنونم كه حرفهاي من رو خونديد و از تلاشي كه براي بهتر كردن حال من انجام مي ديد بي نهايت سپاسگزارم.:72:
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
سرافراز
خوب تو احساس قشنگت رو دوست داشتی و این اصلا بد نیست....
تعالی رو تو چه چیز می بینی؟
تو کنترل احساسات رو بدست گرفتی اما هنوز مبارزه با احساست وجود داره!
دائم به فکر تعالی هستی ولی بی تعارف بگم که تعالی از دل همین روبرویی با احساس و مجاب کردنش با منطق
به مرور زمان می گذره..
چرا از احساست توقع داری سریع مجاب شه؟یا سریع حالت خوب بشه؟
تو حس عشق و دوست داشتن رو تجربه کردی و این حس برات خیلی زیبا بوده...
بذار احساست حرف بزنه...معلومه که متهمت می کنن! تو آدمی سرافراز نه یک فرشته!
بذار حس غم و محبت تو تو باشه...بذار اشک هات برای محبتت سرازیر بشن!
حست رو با همه وجود در آغوش بگیر!
بخدا بزرگت می کنه و متعالی! چرا فکر می کنی این منطقه که ما رو متعالی می کنه؟
غم و اندوه آدم رو به خدا نزدیک می کنه و متعالی! آذدمها در غم و اندوه هست که به تعالی می رسن!
پس تو خواه ، ناخواه متعالی میشی...اما راهش اینه که با احساست مواجه شی و بپذیریش!
اون احساس هست پس بذار باشه...حتی باهاش همدردی و هم حسی کنی و به سرش دست بکش!
بذار باهات آشتی کنه!
اون وقت خودش ظرف روحت رو بزرگ می کنه و غم دیگه بهت فشار نمیاره!
از ایمانت گفتی و از رسیدن به تعالی از مسیر غم و اندوه
این مطلب رو دانلود کن و بخون
یک مدت به احساست اجازه بده تا خودش رو تخلیه کنه...می بینی که به مرور هم حالش بهتر میشه و هم تو
بزرگ تر و متعالی تر!
جای دیگه ای دنبال مسیر تعالی نباش که از دل همین غم می گذره!
خودت خوب میدونی که غم آدمها رو بزرگ می کنه! به شرطی که توش غرق نشن!
خود خدا گفته : "ما انسان را در رنج آفریدیم..."
منتظر نباش زود به نتیجه برسی! احساس با گذشت زمان تعدیل میشه و روح رو بزرگ می کنه!
قطعا میدونی که ما آدمها متعالی میشیم...ما وقتی متعالی میشیم که "دایره راحتی" یا "Comfortable Zone "
ما بزرگ بشه...یعنی تجربیاتی داشتیم و به واسطه او تجربیات یا ایمانمون اونقدر ظرف روحمون بزرگ شده که دیگه
هیچ چیز ما رو نگران نمی کنه و آرامش ما و بهم نمیریزه...میدونیم چطور با احساسمون کنار بیایم و متعالیش کنیم!
میگن غم روزنه ای هست برای تعالی انسان و نزدیکیش به خدا پس این غم رو خدا به سرافراز هدیه کرد تا بهش
بگه سرافراز بیا سمت من..بیا با احساست بیا...جای چندان دوری نیستم...من همینجام...تو کجا دنبالم می گردی؟
بحث حرفهای قشنگ نیست...بحث عمل به اون حرفهاست...تو 2 تا دفترچه نوشتی اما آیا به اون نوشته ها بها
دادی؟ به احساست سر زدی؟ باهاش مواجه شو سر افراز...دوستش داشته باش!
بحث اون آقا یا هر کس دیگه نیست!
بحث سرافرازه و احساساتش!
بهت توصیه می کنم قرآن رو با تفسیرش بخونی کم کم و آروم! تا دستت بیاد راز اینکه چرا غم آدمها رو متعالی
می کنه!
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
ضمن تشكر از دوستاني كه راهنمايي كردند ظاهرا كارشناسان محترم هم راه حلي بنظرشون نمي رسه.
شايد همون تصميم هايي كه خودم گرفته بودم و فرورفتن در لاك تنهايي خودم گزينه بهتري بوده. بهرحال من صبر رو پيشه خودم مي كنم.
دوستان گلم...
بدلايلي در لحظه تحويل سال در كنار خانواده ام نيستم و ميشه گفت تقريبا تنها هستم. از بودن در كنار عزيزانتون لذت ببريد و از شما هم مي خوام من رو در لحظه تحويل سال دعا كنيد.
براتون سال خوشي آرزو مي كنم...
:72:
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
سرافراز عزیز
حال اینروزهای تو شبیه حال منه...دارم خورد میشم زیر بار غم مشکلات اما از دست چه کسی کاری ساخته است
جز خودم؟
من تنها میتونم برات دعا کنم که محول حالها ، حالت رو به بهترین احوال مبدل کنه! حتما هم دعات می کنم!
تو میدونی این روزها برای من بدترین روزهای زندگیم بود؟ کسی نفهمید ولی واقعا غمگین بودم و محزون! ولی زندگی کردم چون باید
زندگی می کردم...من و تو میدونیم این حالات و غم های تو زود می گذره! به قول خودت هر چیز را نپاید/دلبستگی
نشاید..
اما سرافراز هیچ کس نمیتونه به من و تو کمک کنه جز خودمون!میدونی چرا خیلی دوستت دارم؟ چون شبیه منی! پس خودت به خودت کمک کن!
منتظر نباش هیچ کس بتونه بهت جز خودت کمک کنه....
شاید بچه ها بتونن نهایت باهات هم حسی بکنن و همدردی! اما راه حل تو دست خودته!
تو مشکلت با خودته!سرافراز به غم عادت کرده! با غم عجین شده انگار! نمیخواد شاد باشه!
دوری از خانواده هم شده مزید علت! قبول...
اما دلیل نمیشه تو لاک تنهاییت فرو بری! با صبر چیزی عوض نمیشه! فقط صورت مسئله پاک میشه!
سرافرازی که من میشناسم به خودش کمک می کنه! خودش واسش مهمه!
تو چطور از بهم ریختن شرایط اون آقا بهم میریزی اما اصلا واست مهم نیست که چه بلایی سر سرافراز اومده؟
برای خودت بلند شو و کاری بکن!
میدونی چند نفر هستن که به عشق ما نیاز دارن؟ به محبت ما دم عید؟
تا حالا زده به سرت بری خونه سالمندان؟ اونایی که کسی رو ندارن و سال تحویل تنهان؟ تا حالا شده بخوای
موقعیت هات رو خودت شاد کنی؟ یا دنبال اینی که روزگار شادت کنه؟
بی تعارف بگم روزگار شادت نمی کنه و تو باید روزگار رو شاد کنی!
بذار حس سرافراز دم عیدی کنار اونایی باشه که تنهان! بذار کارهایی که بکنه که بهش اجازه ندادی انجام بده!
تو اصلا با خودت مهربون نیستی!
عید با خانوادت تماس بگیر و سال تحویل تلفنی باهاشون باش!
ان شالا شرایط عوض میشه اگه تو بخوای
من برات سر سفره دعا می کنم که محول حالها حالتو بهترین حال ها کنه و بعد بزنه پس سرت تا ما رو نگران حال
خودت نکنی! :D اصلا ما عید میایم خونه شما که تنها نباشی! چقدر به 1 مسافرت احتیاج داری! بیا با مادر شوهر
رایحه عشق بریم جنوب :311: خود رایحه رفت شمال...من و تو هم که تنهاییم بریم جنوب بد نیست!
دیگه نبینم بیای از غم بگی!
سال نو باید از لحظات خوش بگی گلم! لحظات خوشی که به لطف خدا خودت ایجادش کردی!
باشه؟ :46:
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
سرافراز،
از اينكه دير مي نويسم عذر خواهي مي كنم، دليل اول اين بود كه حساب كاربري من شارژ نداشت و نمي توانستم در اين تاپيك چيزي بنويسم و دليل ديگر، مشغله هاي آخر سال و حكايتها و روايتهاي آن كه بسيار از نظر رواني در خور توجه هستند...
رياضت، به شيوه مرتاضان، رسيدن به تعالي از غم و اندوه... به نظرم مساله اين نيست!!! خودت رو گمراه نكن!
با توجه به تاپيك قبلي و اطلاعاتي كه كم و بيش دارم ارتباط شما با فرد ديگري، نا تمام رها شد و شما دوره سوگي رو شروع كرديد كه البته براي آن پاياني گويا نيست!
من موافق با رها كردن موضوع و ماندن در اندوه نيستم، بلكه مواجهه با قصه غصه رو بيشتر مفيد و نزديك تر به موفقيت مي دونم
تا جائيكه يادم مي آيد، شما از فرد مقابلتون بد گويي نكرديد و گفتيد كه مرد محترمي است
اما سوال:
1. چرا اين رابطه رو آغاز كرديد؟
2. چرا اين رابطه پايان يافت؟ ( از صحبتهاي شما به نظر مي رسيد كه راهي غير از پايان يافتن نداشتيد)
3. در حال حاضر چه فكرهايي شما رو آزرده مي كنه؟
4. از فردي كه صحبت مي كنيد چه مي خواهيد؟؟
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
نقل قول:
سرافراز عزیز
حال اینروزهای تو شبیه حال منه...دارم خورد میشم زیر بار غم مشکلات اما از دست چه کسی کاری ساخته است
جز خودم؟
نقل قول:
سلام گلم...خدا نكنه خورد بشي. تو خيلي جلويي شك نكن!
نقل قول:
اما سرافراز هیچ کس نمیتونه به من و تو کمک کنه جز خودمون!میدونی چرا خیلی دوستت دارم؟ چون شبیه منی! پس خودت به خودت کمک کن!
منتظر نباش هیچ کس بتونه بهت جز خودت کمک کنه....
مي دونم...بهم ثابت شد كه كسي كمكم نمي كنه. بهار! من هم تورو دوست دارم اما نمي خوام شبيه من باشي. دلم مي خواد خيلي خيلي بالاتر از من باشي.
نقل قول:
تو مشکلت با خودته!سرافراز به غم عادت کرده! با غم عجین شده انگار! نمیخواد شاد باشه!
دوری از خانواده هم شده مزید علت! قبول...
اما دلیل نمیشه تو لاک تنهاییت فرو بری! با صبر چیزی عوض نمیشه! فقط صورت مسئله پاک میشه!
سرافرازی که من میشناسم به خودش کمک می کنه! خودش واسش مهمه!
اگر نمي خواستم به خودم كمك كنم تاپيك نمي زدم... البته داشت يه چيزهايي دستم ميومد اما مثل اينكه همه كنار كشيدند. برعكس تو من فكر مي كنم چاره ام فقط صبره. اما با اين صبر همه زندگي خودمو تعطيل نكردم و نمي كنم.
نقل قول:
تو چطور از بهم ریختن شرایط اون آقا بهم میریزی اما اصلا واست مهم نیست که چه بلایی سر سرافراز اومده؟
برای خودت بلند شو و کاری بکن!
شايد اشتباه من از اينجا شروع ميشه كه واسه اون آقا بهم ميريزم...شايد بهتره دل خودم رو سنگ كنم و الكي دلم واسه كسي نسوزه...
نقل قول:
من برات سر سفره دعا می کنم که محول حالها حالتو بهترین حال ها کنه و بعد بزنه پس سرت تا ما رو نگران حال
خودت نکنی!
غرغر كردن هم تا يه حدي قابل تحمله...بيشتر بشه همه رو فراري مي ده. ديگه بجاي نگران شدن ميزنيد پس كله ام! :D
دیگه نبینم بیای از غم بگی!
سال نو باید از لحظات خوش بگی گلم! لحظات خوشی که به لطف خدا خودت ایجادش کردی!
باشه؟
[quote]
سعي مي كنم. از غم كه مطمئنا نمي گم. واسه همين نميومدم پست بذارم چون نمي خواستم ناراحتتون كنم.
اميدورام سال جديد براي همه لحظه هاي خوش ايجاد بشه و به همه آرزوهاشون برسن...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sci
سرافراز،
اتا جائيكه يادم مي آيد، شما از فرد مقابلتون بد گويي نكرديد و گفتيد كه مرد محترمي است
اما سوال:
1. چرا اين رابطه رو آغاز كرديد؟
2. چرا اين رابطه پايان يافت؟ ( از صحبتهاي شما به نظر مي رسيد كه راهي غير از پايان يافتن نداشتيد)
سوال اول و دوم رو با هم جواب مي دم...
زماني كه من با اين آقا آشنا شدم و گفتگويي انجام شد متوجه شدم كه در خيلي از موارد ديدگاه جالبي نسبت به زندگي دارند و صحبت هاي ايشون براي من جالب بود. كم كم صحبت به مشكلات زندگي ما كشيده شد. كمي من و كمي ايشون از مشكلات زندگي خودمون گفتيم. ايشون سعي كردند به من كمك كنند و من هم سعي كردم با دانسته هام در حل مشكل ايشون كمكشون كنم. اما يك مدت كه گذشت ديدم مشكل ايشون خيلي ريشه دارتر از اوني هست كه من فكر مي كردم و انگار فقط نوكش از زمين زده بود بيرون و همه ريشه اش زير زمين بود. گاهي اوقات دونفري با تبر به ريشه هاي اين مشكلات مي زديم و بسياري اوقات واقعا خسته كننده مي شد.
اتفاقي كه به مرور افتاد اين بود كه احساس كرديم كمك كردن ما به همديگر خودش داره مشكل جديد ايجاد مي كنه و اين شد كه ايشون تصميم گرفتند به تنهايي ريشه مشكلات خودشون رو از بين ببرند.
3. در حال حاضر چه فكرهايي شما رو آزرده مي كنه؟
من مي دونم كه مشكلاتي كه ايشون باهاش دست و پنجه نرم مي كنند خيلي سخت هست و اينكه خبري از ناراحتي يا خستگيشون به گوش من ميرسه خيلي ناراحتم مي كنه.
از طرفي اون حس و علاقه اي كه (بخاطر شخصيتشون) بهشون پيدا كردم ناراحتم ميكنه چون مي دونم كه سرانجامي نداره و بي سرانجام بودن اين ارتباط رو خود اون آقا براي من تأييد كردند.
4. از فردي كه صحبت مي كنيد چه مي خواهيد؟؟
فكر نمي كنم خواسته من اين وسط زياد اهميت داشته باشه. ترجيح مي دادم انقدر قوي باشه كه همه مشكلاتش رو بي دغدغه حل كنه. دوست داشتم جذبه بيشتري به خرج مي داد كه من مطمئن ميشدم هيچ چيز بهمش نمي ريزه.
من واقعا نمي دونم از دل اين اتفاق چه برداشتي بكنم... اگر رهاش كنم بايد چشمم رو بروي خيلي از مسائل ببندم. اگر بخوام به اين اميد بنشينم كه اون آدم دوباره سوي من بياد با عقل و منطق من جور درنمياد.
بنابراين پيش خودم فكر كردم شايد بايد اين رنج در زندگي من اتفاق بيفته تا من درسي بگيرم. البته هنوز نمي دونم چه درسي!
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
چه کسی برات از ایشان خبر می آورد ؟
و چرا ؟
این به هم ریختگی گاه به گاه به دلیل همین خبرهای گاه به گاه نیست ؟
ضمن اینکه دوره ی سوگواری تو اگر خودت و دیگران انگولکت نکنند هنوز تموم نشده . اندکی صبر اما بدون دریافت هیچ خبر تازه ای و بدون انگولک.
RE: می خواهم از غم و اندوه به تعالی برسم...
با تشكر
گاهي اوقات در محيطي كه هستم از رفتارها متوجه مي شوم.
گاهي اوقات خوابهاي آشفته ميبينم.
گاهي اوقات هم از دوستان خبر مي رسد.