خواهر یا برادر دیگه ایی هم دارید ؟
مادرتون احساس می کنه دیگه مادر نیست ، یعنی اون تسلط و بزرگی که باید باشه رو نداره ! داره سعی می کنه اینجور خودش رو ارضا کنه ( نظر من البته )
نمایش نسخه قابل چاپ
خواهر یا برادر دیگه ایی هم دارید ؟
مادرتون احساس می کنه دیگه مادر نیست ، یعنی اون تسلط و بزرگی که باید باشه رو نداره ! داره سعی می کنه اینجور خودش رو ارضا کنه ( نظر من البته )
خانم مریم شما لطف کنید دیگه نظر ندید من حوصله بحث رو ندارم ممنون از راهنمایی هات! ظاهرا شما دعوا دارید نه من. شما راهنمایی یا به عبارتی سرزنش کردید من هم قبول نکردم. در ضمن من برای شما دعا می کنم که خدا یه درکی رو بهت بده که در مورد کسی که نمی شناسی قضاوت نکنی!
ما 5 تا خواهر برادریم. من هزار بار ازش خواهش کردم منو تو مسائلم رها کنه. من شخصیت کاملا مستقلی دارم و اصلا دلم نمی خواد به کسی وابسته باشم. بهش این اطمینان رو دادم که اگه جایی کمک بخوام ازش کمک می گیرم و چه بسا که بارها این کارو کردم. ولی مادرم یه آدم سلطه گره که دلش میخواد همه چشم و گوش بسته بهش بگن چشم! بارها براش توضیح دادم که من آدمی نیستم که دلم بخواد تو خونه بشینم دوست دارم برم سر کار. همیشه منو می بینه میگه:چیه خودتو آواره خیابونا کردی؟ که چی؟ بشین خونه یه بچه هم بیار سرتو گرم کن. ای کاش این حرفو یه بار،دوبار، 10 بار میزد نه هر بار که منو میدید! من چند بار براش توضیح بدم شرایطمو؟ چند بار؟ الان کسی که باید برای زندگیم تصمیم بگیره من و شوهرم هستیم. نه مادرم! مثلا بهم میگه چرا خانواده شوهرت زیاد میان اونجا؟ چرا برادر شوهرت میاد پیشتون می مونه؟ دعواش کن بزار بره! اگه شما جای من بودید باز هم مریم مقدس می شدید و می گفتید چشم مادر جان! من نمی تونم باشم ببخشید! هیچ زبونی روش جواب نمی ده. باور کنید وقتی آخرین بحث رو باهاش کردم خدای من شاهده عذاب وجدان شدید گرفتم و زنگ زدم با گریه و التماس ازش خواستم که انقدر در مورد مسائل زندگیه من که هیچ کجاش به نظر هیچ عقلی اشتباه نیست دخالت نکنه. اون موقع قبول کرد و حتی با شیرینی رفتم خونش و حضوری هم ازش خواهش کردم. ولی نذاشت که حتی یک هفته از روش بگذره. ایشون شخصیتش این مدلی هست و من اصلا نمی خوام تو این سن مادرمو تغییر بدم. میخوام بدونم بهترین برخورد با ایشون چیه که هم ایشون ناراحت نشن و هم من. در ضمن دوستان عزیز خواهش می کنم انقدر تعصبی برخورد نکنید. من هم میدونم مقام مادر قداست داره. یعنی این همه روانشناس ها و جامعه شناس ها از مشکلات رفتاری پدر و مادرها دارن می گن همشون دارن به مقام مادر توهین می کنن؟؟!!
شیوا جان ، می بینم که خیلی به هم ریختی؟
کاملا معلوم هست که این قضیه چقدر شما را تحت فشار قرار داده.
در گفته هایت مشخص هست از اونجایی که احترام گذاشتن به والدین برایت خیلی مهم هست این نمونه رفتار ها برای تو یه بحران به وجود اورده در صورتیکه اگر برایت مهم نبود با بی احترامی به اونها می تونستی تمام مسایلت را حل کنی.
مثلا می تونستی قرار مهمونی را کنسل کنی و مادرت را جلوی مادر شوهرت بی ارزش کنی.
اما با این حال سعی تو بر این بوده که جایگاه مادرت را حفظ کنی و با این همه فشاری که متحمل می شی نهایت احترام را به اونها بگذاری.
شیوا جان ، مهم ترین چیز در این شرایط این هست که اول ارامش خودت را حفظ کنی.
احساس می کنم که زود از رفتار های مادرت عصبی می شی واین عصبانیت روی زندگی ات تاثیر منفی گذاشته.
اینکه انتظار داشته باشی بتونی مادرت را عوض کنی یه خورده که چه عرض کنم نباید بهش فکر کنی.
نوشته ای حوصله بحث نداری ، نکته کلیدی همین جاست.خودت جواب خودت را داده ای. باید از بحث کردن دوری کنی.
این بحث کردن مانند سمی است که هم پرده های احترام را می درد و هم ارامش شما را به هم می ریزد.
اما برای کم کردن آثار دخالت های نا خواسته مادرتون:
1-با رفتار جرات مندانه ای که می دونم در شما نهادینه هست به شرط اینکه چاشنی پرخاشگرانانه اش را کم کنید مثل همیشه نظر خودتون را به مادرتون بگید. اما بحث نکنید.
2- خیلی از اظهار نظرها قابل تامل هستند اما ما نمی خواهیم قبول کنیم. بهتر نیست بدون پیش داوری اظهار نظرها را پیش خودمون مورد نقد و بررسی قرار بدیم اونهایی هم که به نظرمون درست نیست را بی اعتنا بهش رد بشیم.
پس روش گذر کردن را تمرین کن.
شیوا جان احساس می کنم رفتار های مادرتون باعث به وجود آمدن یه حالت تدافعی از جانب شما شده ودائم ایشون را یک خطر برای استقلا ل خودتون می بینید . اگر اشتباه برداشت کردم لطفا بهم بگید.
سلام عزیزم،
احساست رو درک می کنم، می فهمم که دلت می خواد بتونی رفتار شایسته تری با مادرت داشته باشی، و در عین حال خودت هم زندگی آروم تری رو بگذرونی.
امیدوارم با تدبیر و صبر بتونی مسئله ای که پیش اومده رو حل کنی. و با اینکار قدمی هم در جهت رفع مشکل مادرت برداری، چون مطمئنا این اخلاق ایشون باعث می شه کاسه صبر اطرافیانشون سر ریز بشه و هرازگاهی رفتارهای غیرمحترمانه ای از خودشون نشون بدن که مطمئنا این مطلوب و در شان مادرت نیست.
بنابراین شما با حل کردن این مشکل نه تنها به خودت، بلکه به مادرت هم کمک می کنید.
به نظر من ترکیب سه پارامتر
- آرامش
- قاطعیت
- ادب
می تونه در طی زمان مشکلی که باهاش درگیر هستید رو به تدریج کمرنگ و نهایتا حل کنه.
مادرتون بصورت غیر ارادی مدام در تکاپو هستند که مسائل اطرافیان رو کنترل کنند، و حتی ریزترین و جزئی ترین مسائل رو مدیریت کنند (که این یک مسئله روانیه که متاسفانه ایشون گرفتارش هستند و مطمئنا باعث آزارشون هست). بنابراین وقتی از یک راه به مطلوبشون نرسیدن، در تنش و آشوبن تا راه های دیگه رو پیدا کنن.
بنابراین بهترین کاری که شما می تونی انجام بدی اینه که خیلی مودبانه و قاطع راه های جدید رو هم مسدود کنی.
بعنوان مثال وقتی ایشون با شما تماس می گیرن و دعوتتون می کنن، خیلی مختصر ولی قاطع و محترمانه پیشنهادشون رو رد کنید. بعد که مادر همسرتون رو واسطه می کنن، ایشون رو هم محترمانه متقاعد کنید که متاسفید که اون شب نمی تونید برید.(پیشنهاد من اینه که تا می تونید دز ادب رو بالاتر ببرید، و کلمات رو کاملا محتاطانه و مودبانه، اما خیلی مصمم انتخاب کنید، بعلاوه از هرنوع بحث اضافه خودداری کنید و به بهانه های مختلف مکالمات رو کوتاه کنید.)
به این شکل پس از مدتی که اتفاقات مشابه تکرار شد، ملکه ذهن مادرتون می شه که اگه به یه طریق نتونستند به هدفشون برسن، امتحان کردن راه های دیگه هم بی فایده خواهد بود. و به این ترتیب ایشون تمرین خواهند کرد که رها کنند.
امیدوارم مشکل مادر مهربون و دوست داشتنیتون به زودی حل بشه و زندگی هر چه آروم تر و زیباتری رو بگذرونن.:72:
واقعا خدا رو شکر می کنم که شما دو دوست عزیز متوجه شدید که من چی می گم. بی نهایت عزیز شما دقیقا درست حدس زدید. انقدر تو جزئی ترین مسائل من نظر داده که من واقعا یه حالت تدافعی نسبت به ایشون پیدا کردم. ولی اصلا اصلا دلم نمی خواد بهش بی احترامی کنم. در ضمن من تمام سعی خودم رو می کنم که ایشون رو جلوی خانواده شوهرم بالا ببرم و اصلا نمی ذارم متوجه شن که من با رفتاراشون مشکل دارم. مثلا همون شب مهمونی من واقعا حالم گرفته بود نمی تونستم قبول کنم که مادرم انقدر نظر منو نادیده بگیره . مادرشوهرم که از من سوال کرد گفتم که سر کار مشکل پیدا کردم سرم درد می کنه!
من حتی برای یه مهمونیه ساده هم که میرم اونجا باید هم تیپ خودم هم شوهرم عالی باشه. مثلا اگه اتفاقی پیش بیاد که یه بار لباسمون آنچنانی نباشه و تیپمون عالی نباشه بهم تذکر میده اون هم با بدترین شکل ممکن. من اهل تظاهر نیستم. اهل پز دادن هم نیستم. همیشه حتی اگه مادر بزرگ 80 سالم هم خونمون باشه من بخوام برم اونجا قبلش بهم تذکر میده که حتما کلی طلا به خودت آویزون کن ببینن طلا داری! مثلا هر دفعه که پدر و مادرم تنها ،باور کنید دوتایی میخوان بیان خونمون من باید حواسم به همه چیز باشه. همه چیز عالیترین. مثلا من نباید انتظار داشته باشم که خودشون از خودشون پذیرایی کنن. باید حتما من پذیرایی کنم. نه فکر کنید که بگم برن سر یخچال ها. نه از روی میز جلوشون هم برنمی دارن. من دوست دارم آدم حداقل با پدر و مادرش این حرفها رو نداشته باشه. یا اصلا مورد قبول ایشون نیست که من یه غذای ساده درست کنم. آخه کجای توقع من زیادیه؟من دوست ندارم بابت هر چیزی بهم تذکر بدن. معذرت میخوام که عنوان می کنم ولی دوست ندارم این رفتارشو که مثلا هر بار که میاد میگه من میرم یه سر اتاق خوابتونو ببینم! من چی بهش بگم واقعا؟
راههای شما دو دوست عزیز رو امتحان می کنم امیدوارم خدا کمکم کنه