RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
"چی باعث شده که اینقدر عاشقانه همسرتو دوست داشته باشی؟"
اقلیمای عزیزم؛ یکرنگی؛ زلال بودن و قلب پاکش دیوونه ام میکنه؛ صداقت وجودش که برام ثابت شده است. آرامشی که وقتی توی بغلش هستم - فکر میکنم دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام - بهم میده؛ و البته یه موضوع کاملا خصوصی؛ لحظات رابطه ی ج... ؛ بودن با همسرم بهم این حس رو میده که توی اوج آسمونها هستم و یه شاهزاده برای این مرد هستم؛ فکر کن همسرت بعدش گرفته خوابیده و توی لحظاتی هستی که خوابت نمی بره و تو تمام نگاهت و قلبت روی این مرد متمرکزه و همون لحظات داری خدا رو شکر میکنی به خاطر داشتن این مرد. (لحظات باشکوهی هست.)
گاهی بعدش اون قدر قربون صدقه اش می رم و ازش تعریف می کنم که همسرم توی عالم خواب و بیداری میگه؛ من دیگه خوابیدم ها!!!!!!!!! ! (حالا یه نیم ساعتی هست که خوابیده.):311:
----------------------------------------------------------
آنی عزیزم؛ بارها و بارها باید پستت رو بخونم؛ بهم اجازه بده که پاسخت رو هضم کنم و تحلیل؛ بعد با هم ادامه می دیم گفتگو رو.
فقط می خواستم بگم: آنییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یی جاننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننن!
دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتتتتت دارم عزیزم.[size=large]
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام del عزیز
چیزایی که گفتی رو کمتر مردی داره قدرشو بدون
این احساسات خوبت رو که در کنار همسرت داری رو اگر با گوش دادن به حرفای ani عزیز همراه کنی معرکه میشه
منم حرفای ani عزیز رو چند بار خوندمش و ازش برای راهنماییهای خوبش ممنونم
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام دوست عزیز
این درگیری هایی که ازش صحبت میکنی رو همه دارن.
اصلا به نظر من ادم متاهل باید خیلی با این درگیریها درگیر باشه !! و واقعا اگر نباشه زندگی خیلی یکنواخت میشه
ما همیشه با خودمون میگیم کاش درگیری مباشه..کاش قهر نباشه...
اما خداییش لحظات آشتی بعد از قهر چقدر دلنشینه..!
من یک چیز رو در زندگی یاد گرفتم و اون رو صادقانه در اختیار همه آدمهای دنیا میذارم
اونم اینکه اگه واقعا طرفت رو دوست داری باید صبور باشی....باید جلو زبونت رو بگیری....چشمات رو روی خیلی چیزا باید ببندی...
مطمئن باش از صبوری هیچکس ضرر نمیکنه...منم مثل شما علی رغم کشمکش های زیادی که با همسرم داشتم خیلی دوستش دارم
وقتی به یاد ازار و اذیتاش میفتم سریع بلند میشم و میرم فیلم تولدی رو که عاشقانه برام گرفته بود میبینم...مثل ۀبی میمونه که رو اتیش میریزن
انشاالله مشکلت حل میشه اما در مقابل کم کاریهاش صبوری کن که خدا با صابرینه
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
عزیزم راستش قبل از جوابت به پستم فکر می کردم همسرت یک بازی تکراری برای نوازش گیری داره در صورتیکه این شما هستی که این بازی رو داری یا شاید هر دو. به هر حال سعی کن تعادل رو رعایت کنی. در حد توانت (توان احساسیت) محبت کن و در عین حال در همون زمانها هم از فرصت ها برای نوازش گیری از همسرت استفاده کن، تا این چرخه افراط و تفریط بهم بخوره. خانم انی خیلی خوب برات انالیز کردن و راهکار دادن و البته شما هم خیلی خوب نحوه کلید خوردنت رو توضیح دادی. مطمئنم اگر خودت یکبار دیگه پستهات رو بخونی متوجه میشی شروع این کلید خوردن ها در افراط است.
امیدوارم خوش باشی.
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دوستان خوب همدردم و آنی عزیزم؛
اومدم بگم که پست هاتون رو دقیق میخونم و عملی میکنم. راستش از آخرین روزی که این پست ها رو خوندم و برای خودم تحلیل کردم و تکرار؛ چند وقتی هست که میگذره؛ یه جورایی از اول امسال تصمیم گرفتم که به قول آنی عزیزم؛ مچ خودم رو بگیرم؛ اولین بار روز چهارم فروردین بود که من به هیچ عنوان نتونستم خودم رو کنترل کنم؛ اما از اون روز حرفهای آنی مثل خاطراتی هست که دائم داره از ذهنم میگذره و من به خودم قول دادم که این بار اختیار زندگیم رو به دست بگیرم و به هیچ کسی اجازه نمی دم که بخوان به جای فکر کنن و تصمیم بگیرن؛ بنابراین با افتخار میخوام بگم
که از اون روز دو بار فرصت داشتم که چرخه ی تکراری رو آغاز کنم و من هر بار مچ خودم رو گرفتم؛ من توی اوج لحظات عاشقانه هستم. من از دادن این عشق لذت می برم و همسرم رو دوست دارم. و نمی خوام این لذت رو از خودم بگیرم؛ من عاشقانه عشق رو به همسرم هدیه میدم؛ در حالی که خودم هم در آرامش کامل به سر می برم.
من باید بتونم به خودم و اطرافیانم ثابت کنم که می تونم و از پسش برمیام؛ خیلی برنامه ها دارم که باید عملی کنم؛ اما تغییر نگاه و فکرم نسبت به همسرم اولین و مهم ترین گام زندگیم بود.
من از این تغییر نگاه و وارد شدن به جبهه ی همسرم لذت می برم.
الان 12 روزه که لطف خداوند شامل حالم شده و من در مقابل سختی های زندگیم و عصبانیت های همسرم خونسردانه و همدلانه و بزرگوارانه و عاشقانه برخورد کردم و این حرف رو همین امروز صبح از زبون همسرم شنیدم که
"اخلاقت شده همونی که همیشه آرزوش رو داشتم."
خدایا! تو رو به حق بهترین های هستیت؛ به حق بی بی فاطمه ی زهرا(س) قسمت میدم که کمکم کن که همچنان بتونم بدون چشمداشت این راه رو ادامه بدم و تغییر بدم هر آنچه رو که میتونم و بپذیرم هر آنچه رو که نمی تونم تغییر بدم.
خدایا به قلب عشقم؛ همسر گلم هم آرامش عطا کن! الهی آمین!:323:
-----------------------------------------------
آنی عزیزم و دوستان خوبم؛ اگر نکته ای یا مساله ای هست که باید بهم یادآور بشید؛ منتظرم، در غیر این صورت ازتون میخوام که برام دعا کنید.
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
امروز اومدم برعکس اون چیزی رو که تا دیروز پیش اومده بود رو بنویسم؛ چیزهایی که جزو واقعیت های زندگی من هست و من احساس میکنم دیگه چاره ای ندارم.
دیروز بعد از نوشتن مطالبم؛ به خونه رفتم و بعد از انجام کارهام؛ در حالی که همسرم بیرون بود؛ چند تا کاری رو که باید اون روز انجام میدادم رو روی کاغذ نوشتم و از همسرم خواستم که بیاد دنبالم تا با هم بریم بیرون و انجامش بدیم.
راستش یکی از اون کارها ثبت نام برای کلاس های آموزشی مهارت های پس از ازدواج بود که به صورت گروهی برگزار میشه؛ وقتی سرفصل های موضوعات رو از موسسه میگرفتم؛ خوب می دونستم که به درد زندگی من میخوره!
توی راه وقتی بهش گفتم به شدت عصبانی شد که من حوصله ی هیچ کلاسی رو ندارم؛ با حالت دادو فریاد که خسته شدم از نصیحت شدن؛ برم بشینم اون جا که دوباره یکی بیاد و منو نصیحت کنه!
:320:
دست از سرم بردارید؛ من هیچ جا نمی رم؛ در صورتی که مات و مبهوت مونده بودم؛ بهش گفتم: بابا! کی میخواد نصیحتت کنه؛ اصلا یه بار می پرسی که این چه کلاسی هست؟ چه جوریه؟ فقط مخالفت محض میکنی؟!
به شدت عصبانی شد؛ که همینه دیگه؛ وقتی میگم یه جایی نمی رم یعنی نمی رم؛ خونه ی خواهرات هم وقتی میگم نمی رم، منو به زور می بری! من نمی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی ییییییییام!فهمیدی!:301:
بعدشم هر چی توی ماشین آویزون کرده بود؛ پرت کرد توی شیشه ی ماشین (که باعث شد شیشه ی جلوی ماشین بشکنه) و با سرعت هر چه تمامتر، راه برگشت به خونه رو گرفت و جلوی در؛ یکی از لاستیکهای جلوی ماشین برخورد کرد به جوی آب و ترکید.
داشتم دیوونه می شدم؛ اما با حالت خونسردی گفتم: این جوری میخوای زن نگه داری! هر وقت هر چیزی باب میلت بود که هیچی؛ اگر نبود، روش برخورد تو اینه دیگه!
خلاصه؛ اومدم توی خونه؛ به شدت احساس سرخوردگی داشتم؛ چادرم رو کشید روی سرم و نشستم به گریه کردن!
اومد توی خونه و با حالت بدی اومد سمتم. با دستاش بهم میزد و میگفت که حالا فردا من اولین روز میخواستم برم سرکار چی کار کنم که ماشین این جوری شد؟
دیدم مثل بچه ها یکدفعه؛ پاهاش رو می کوبید روی زمین و به شدت اشک می ریخت و با دستاش محکم میزد توی سرش؛ واقعا ترسیدم. بلند شدم دستاش رو گرفتم و کتش رو در آوردم و یه لیوان آب براش آوردم که بخوره! بغلش کردم و ازش خواهش کردم که بس کنه؛ اتفاقی نیافتاده که! اما اون بدتر میشد و گریه هاش و زدن توی سرش ادامه داشت. تا اینکه یکدفعه تصمیم گرفت بره و لاستیک ماشین رو عوض کنه!
رفت بیرون و من رفتم پیش مادرشوهرم و حالات افسردگی این چند روزه و پرخاشگریهاش رو با حالت نگرانی گفتم در حالی که خواهرشوهرم هم بود و (ایشون هم به دلیل افسردگی که این یکسال داشت؛ تازه از پیش روانپزشک اومده بود.) نگران بودم؛ خواهرش گفت که دقیقا این حالات رو من هم داشتم؛ مشخصه که افسرده ست؛ الان از صبح که تو سرکار بودی و اینجا بود توی خونه؛ یک کلمه با ما حرف نزده؛ کاملا توی خودش بود.
خلاصه؛ من در این حین بود که به شوهرم زنگ زدم و با حالت ناز و محبت ازش پرسیدم که چیکار کردی؟ الان حالت خوبه؟ که دیدم گفت خونه ی بابات هستم و اومدم اینجا نشستم. منو بگو که خوشحال شدم از اینکه حتما میره اون جا با پدرم صحبت میکنه برای روحیه اش خوبه و حالش بهتر میشه.
--------------------------------------------
به یک ربع نرسید که برگشت؛ منو صدا زد و گفت که یه اتفاقی افتاده؛ پرسیدم چی؟
گفت: با شوهر خواهرت حرفم شد؛ گفتم: چی؟ گفت: آره؛ رفتم اون جا و دیدم یکی دیگه از خواهرهات، با شوهر همون خواهری که اون روز؛ روز سیزده بدر ناراحت شده بود؛ اون جا هستن. موقع برگشت؛ پشت در خونه؛ وقتی خواهرت داشت برای بابات توضیح میداد که اون روز؛ چه اتفاقی افتاده و به قول خود همسرم ( احساس کردم که خواهرت داره زیرآب منو پیش بابات میزنه)؛ عصبانی شدم و موقع خروج یه لگد به ماشین خواهرم زده بود و فرار. شوهر خواهرم که انگار دنبال یه بهانه بود؛ زنگ زده بود که به چه حقی این کار رو کردی؟ که این دو شروع میکنند به زدن حرفهای رکیک به همدیگه و البته نمی دونم حرفهای ناموسی که؛ همسرم میگه اول اون به من زد؛ شوهر آبجیم هم میگه که خجالت نمیکشه این حرف رو به من میزنه؛ توی فامیل؟
خلاصه؛ چشمتون روز بد نبینه؛ اومد منو برد که من اشتباه کردم؛ بیا بریم از خواهرت معذرت خواهی کنیم؛ من بچگی کردم که به ماشینش زدم؛ پیش بابات خیلی زشت شد.
من توی راه دائم ازش می پرسیدم که اگر میتونی خودت رو کنترل کنی؛ بریم اون جا؟ نریم یه موقع حرفی بزنن که اوضاع بدتر بشه؛ الان اونها عصبانی هستند.
خلاصه تا ما رفتیم توی خونه؛ یکدفعه شوهر خواهرم؛ بلند شد اومد سمت شوهرم که اون حرف چه حرفی بود که تو زدی؟ یه درگیری فیزیکی درست و حسابی! وحشت کرده بودیم. درگیر شدند شدید؛ بابام به زور این دو نفر رو از هم جدا کرد و هرکدومشون رو یه طرف انداخت و گفت: آبروم رو توی این محله بردید؛ برید بیرون!:97:
همسرم رو آوردم بیرون و ازش خواستم بریم خونه؛ رفتیم و من توی خونه نشستم به گریه کردن؛ که خواهرشوهرم اومد و گفت که چی شده؟ و من براش توضیح دادم که آبروم رو برد؛ دیگه من چه جوری توی فامیل رفت و آمد داشته باشم. هر روز با یکی درگیره؛ یا با من یا با دیگران!
امسال این دفعه ی چندمش هست که با خانواده ام درگیر میشه؛ دیگه دارم دیوونه میشم.
شوهرم هم زنگ زد به اون یکی دامادمون و همه چیز رو براش گفت. به عموم زنگ زد و گفت که من اشتباه کردم؛ عمو بیا و ما رو آشتی بده؛ این جوری نزار بمونه!
خلاصه؛ آخر شب با زنگ زدن های متوالی؛ منو و مادرشوهرم و همسرم رفتیم خونه ی بابام و اون جا؛ من از همسرم خواستم که بیرون بایسته و در هر صورتی نیاد تو؛ تا ما حرفهامون رو بزنیم و بعد بیاد.
:72::72::72:[align=center]
کلی حرف زدیم و خواهرام گفتند که دیگه خسته شدیم از بس هر اتفاقی میافته زنگ میزنه به ما میگه؛ توی خونه با خواهرمون (یعنی من) درگیر میشه زنگ میزنه به ما که این جوری شد؛ اون جوری شد؛ همه چیز رو توضیح میده!
میاد مهمونی؛ بعدش زنگ میزنه که خواهرتون من رو به زور آورد؛ من نمی خواستم بیام فلان تولد؛ فلان مهمونی!
هر بار اومده خونه مون؛ شروع کرده به تیکه انداختن به هر کدوم از ما به هر نحوی!
ما دیگه نمی خوایم بیاد این جا! دیگه آبرومون رفته؛ هر اتفاقی که این جا میافته؛ خبر میبره؛ به این به اون؛ خلاصه کنم که من هم اون جا از همسرم دفاع کردم؛ در صورتی که می دونستم حق با اون هاست.
شوهرم این اخلاق رو داره که نمی تونه حرفی رو توی دلش نگه داره و هر اتفاقی که چه توی زندگی خودش؛ چه زندگی دیگران میافته رو میگه!
وای! بعد از کلی وقت؛ مادرشوهرم از دامادمون خواست که کوتاه بیاد و همدیگر رو ببوسند و آشتی کنن و تموم. دامادمون هم گفت که من دیگه تا آخر عمر با همچین مردی رفت و آمد نمی کنم.
آشتی کردند و ما اومدیم خونه و من تا آخر شب؛ همسرم رو بابت رفتارهاش سرزنش کردم؛ از اینکه باعث سرافکندگی و سرشکستگیم توی فامیل و پیش خواهرام شده بود؛ احساس تحقیر میکردم؛ از اینکه بخاطر شوهرم چقدر بهم سرزنش و سرکوفت می زنن؛ خسته شده بودم.
این بود تمام اتفاقی که دیروز توی زندگی من افتاد و من موندم و یه دنیا سردرگمی!
من موندم و اتفاقات سالی که گذشته و هنوز ادامه داره!
من موندم و همسری که نمی دونم باید چه تصمیمی در موردش بگیرم.
من احتیاج به راهنمایی تون دارم.
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیزم این پست اخرت خیلی ناراحت کردم،تا قبل از این فکر می کردم مشکل بین شما و همسرت و نهایتا مادر شوهرت هست ...
ولی الان دیدم که نه خانواده شما،خواهرهای شما و دامادها هم در این موضوعات درگیرن...
راستش اینکه چه تصمیمی باید در مقابل این مرد بگیری به خودت بر می گرده ...با اینکه همسرت اصلا رفتارهای معقولی نداره و نمیشه بهش تکیه کرد !ولی به نظر من شما هم بر خلاف چیزی که تصور می کنی ،بلد نیستی چطوری باهاش رفتار کنی و به قول معروف با این همه تلاشت هنوز رفتارهای شوهرت دستت نیومده...
مثلا شما بعد از این مدت زندگی مشترک!دقیقا نمی دونم فکر کنم 3 ساله!
باید فهمیده باشی که همسرت علاقه ای به کلاس مهارتهای پس از ازدواج و نصیحت شدن و این حرفا نداره...
پس اگر می خوای بهش بگی که مثلا در چنین کلاسی شرکت کنه،باید برای این حرفت یک برنامه بریزی ،نه اینکه در زمانی که ایشون پشت فرمون هست و می دونی یک هو از کوره در می ره ،چنین حرفی رو بزنی....
یا مثلا زمانیکه شما می دونید ایشون مشکلی داره با خواهر های شما،باید بهشون بگی که تحت هیچ شرایطی دوست نداری تنها بره منزل پدرت و برای این موضوع یک بهانه ای بیاری ...
ی مساله دیگه هم هست که احساس می کنم محبت و عشقی که به همسرت می دی چه بی چشم داشت و چه با نیت خاص ، روش درستی نیست ،که اگر دست بود به هر حال تا الان یک نتیجه مثبت از این رفتارها می گرفتی،می دونم الان پیش خودت می گی ،نتیجه مثبت رو گرفتم و در خیلی از اوقات ارامش داشتم و از این عشق لذت بردم ...
ولی دل من حس می کنم داری به همسرت باج می دی ....
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
نازنین جان! باور کن که سردرگم شدم؛ ازت خواهش میکنم از کارشناسای تالار؛ آقای sci محترم؛ فرشته ی عزیز؛ آنی گلم بخواه که کمکم کنند.
من به راهنمایی تک تکشون احتیاج دارم.
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
دل عزیزم سلام
خانومی باید حتما با یه مشاوره خوب صحبت کنی
شما همسرت رو دوست داری و اینو بارها تو نوشتههات تاکید کردی و این دوست داشتن یعنی این که با آخر خط نرسیدی و دوست داری زندگیتو نجات بدی و حتی اگه خودتم بخوای تو این حالت دوست داشتن نمی تونی ازش جدا بشی پس حتما اول خودت چند جلسه بور مشاور و بهش بگو مشکلات همسرت رو و اینکه از اومدن طفره میره
باید الان اول به فکر آرامش روحی خودت باشی بعد همسرت اول باید خودت احساس رضایت پیدا کنی تا بتونی همسرت رو کمک کنی
RE: به نظرتون بهترین تصمیم در مقابل این رفتارها چیه؟
سلام دل عزیز
درک می کنم که الان هم خودت و هم همسرت در التهاب هستید . ضمن اینکه همسرت خسته است .
من به زن و مرد ماجرا و افراد دخیل در رابطه کار ندارم . ضمن اینکه با یک دعوا حتی در حد جهانی نباید تیشه را برداری و به ریشه ی این مرد بزنی . این مرد همان مرد پریروز زندگی توست . واکنش دیروز او یک بخشی از وجود همان مرد پریروز است .
اتفاق خوب و قشنگی نیفتاده . اما از نظر من تو بیش از همه اشکال داری ( این حرف به معنای بی اشکالی همسر جان و یا جهانی کردن مشکل از سمت دیگران نیست )
چرا ؟
تو بدون مشورت او را به خیابان می کشی و به سمت مسیری هدایت می کنی که باور او نیست و او نسبت به موضوع آن مقاومت دارد ( مقاومت او علت دارد که باز به او نمی پردازیم چون حضور ندارد ) به نوعی خود را نزدیک به عمل انجام شده می بیند وطبیعی است که در خیابان جای دعوا و کنترل دعوا و ...........نیست . ضمن اینکه با یک مخالفت ساده ی او ( بنا بر باورش ) تو نحوه ی زن داری او را زیر سئوال می بری ؟!
علاقه ی تو کلاس رفتن است
علاقه او کلاس رفتن نیست
آیا به زور می توان کسی را وادار به کاری کرد ؟! ( به نظر من برو کتاب زن شیفته را دوباره و چند باره بخوان و باز هم این عدم پذیرش خودت را دوباره چک کن )
و باز با تلفن و با حضور در رکاب مادر شوهر او را همان روز حمایت می کنی و..............چرا ؟! چرا نگذاشتی بیست و چهارساعتی ( زمانی به شکل فرضی ) با نتیجه ی عملش تنها باشد ؟ چرا در نقش بزرگتر و ولی او را حمایت کردی ؟از چه ترسیدی ؟دنبال چه تائید ی بودی ؟
مگر در رکاب تو خانه ی پدرت رفته بود و وقتی با پسر بچه ای دیگر دعوا کرد و......... تو مثل شزم بر صحنه ی جنگ دو پسر بچه حاضر شدی آن هم برای صلح ؟!
منظورم لجبازی کردن نیست . بلکه گفتگوی بالغانه است . مثلا
خودت چی فکر می کنی . به نظرت وقتی من از ابتدا نبودم دخالت من چه معنایی می دهد . نظر خودت چیه ؟ و.......
ابدا در اینگونه موارد او را حمایت نکن .
می خواهی کلاس بروی خودت برو ...............او را چرا با خودت همگام می کنی که صدایش در بیاید .
چرا وقتی بی ادبی می کندتو نقش والد می گیری و..................بگذار ببیند برای بی ادبی او را حمایت نمی کنی . این به معنای لجبازی نیست . اما باید به این مرد فرصت بزرگ شدن داد . چرا اجازه ی بزرگ شدن به او نمی دهی ؟!