فرشته مهربان عزیر، بله من کاملا غرق در روزمرگی شده ام .
و در جواب سوال دوم باید بگم ، نه ، توی خانواده ما ظاهرا فقط من اینجوری فکر میکنم.
نمایش نسخه قابل چاپ
فرشته مهربان عزیر، بله من کاملا غرق در روزمرگی شده ام .
و در جواب سوال دوم باید بگم ، نه ، توی خانواده ما ظاهرا فقط من اینجوری فکر میکنم.
احساسم اینه که عجولانه تصمیم به دوستی باهاش گرفتم و باید نگرشم رو به زندگی عوض کنم. هیچ کسی به اندازه خودم قدرت تغییر زندگیمو نداره.
راستی من همیشه خوب خواب میرم و خوب میخوابم ولی شب اول که دو ساعتی به همدیگه مسج دادیم در مورد دانشگاه و ... وقتی خواستم بخوابم اصلا خوابم نمیبرد و وقتی هم که خوابم برد سه چهار بار از خواب پریدم .
نمی دونم تا حالا اصلا اینجوری نشده بودم. شاید به خاطر این بودش که با اولم بود،نمیدونم
راستی فرشته مهربان چطور انگیزه و شور زندگی مو زیاد کنم؟
تشکری که پای حرفت گذاشتم بخاطر جمله اولت بود.چه خوب که فهمیدی جادوگر با چوب جادویی ((بی بی دی بابابی دی بو)) تو وجود خودت لونه کرده.
دوست عزیز من درک میکنم چی میگی .همه ما نقصان ها و کمبودهایی تو زندگیمون داریم،بعضیامون کمتر بعضیامون بیشتر.برای جبرانش سراغ هر راهی ممکنه بریم چون دوست داریم خلا وجودمونو پر کنیم.یکی از این راهها دوستی با جنس مخالفه که ازقضا ویترین خوش اب و رنگی هم داره.اما وقتی میره داخل میبینی هیچی نیست،هیچی جز اضافه شدن دغدغه های فکری،احساسات متناقض و گاهی متضاد و سردرگمی.اینا حداقل اسیب هاییه که تو همچین رابطه ایمیتونی ببینی.
ازخواب پریدنات یکی از نشونه های همون دغدغه فکری هست که گفتم.
برای اینکه ادم شور زندگی داشته باشه باید هدف داشته باشه.هدفهای کوچیک و بزرگ.هدفهایی که برامون دلپذیره.
هدفهات رو پیدا کن و برای رسیدن بهشون نقشه بکش و بعدش تلاش کن.هدفهات رو خورد و ریز کن تا بهتر بتونی بهشون برسی.
یادت باشه ماها همیشه شاد و سرحال و پر ازشور زندگی نیستیم.گاهی نیاز داریم خودمونو شارژ کنیم با یه مسافرت،با یه استراحت،با یه کار خوب،با یه موسیقی،با یه دعا...این دیگه کار خودته که بفهمی چی خوشحالت میکنه.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bbeg
:104:
:104::104:
:104::104::104:
:104::104::104::104:
فعلاً لینکهای زیر را بخوان :نقل قول:
نوشته اصلی توسط bbeg
http://www.hamdardi.net/thread-20593-post-193535.html#pid193535
http://www.hamdardi.net/thread-18264.html
http://www.hamdardi.net/thread-19997.html
http://www.hamdardi.net/thread-20001.html
http://www.hamdardi.net/thread-1612.html
http://www.hamdardi.net/thread-9602.html
http://www.hamdardi.net/thread-20334.html
http://www.hamdardi.net/thread-20471.html
http://www.hamdardi.net/thread-20403.html
http://www.hamdardi.net/thread-14220.html
http://www.hamdardi.net/thread-16932-post-156045.html#pid156045
چگونه به آرامش نزدیکتر شویم ( قسمت اول : ارزیابی صحت ادراکات Reality Testing)
چگونه به آرامش نزديکتر شويم ( قسمت دوم - ارزيابی صحت ادراکات )
چگونه به آرامش نزديکتر شويم ( قمست سوم : قضاوت ـjudgment )
چگونه به آرامش نزديکتر شويم (قسمت چهارم: حس از واقعيت خود و دنيا )
چگونه به آرامش نزديکتر شويم (قسمت پنجم :رابطه بين فردی )
http://www.hamdardi.net/thread-268.html
http://www.hamdardi.net/thread-19908.html
http://www.hamdardi.net/thread-20599.html
http://www.hamdardi.net/thread-1676.html
http://www.hamdardi.net/thread-10033.html
http://www.hamdardi.net/thread-10908.html
http://www.hamdardi.net/thread-11528.html
http://www.hamdardi.net/thread-11516.html.
http://www.hamdardi.net/thread-693.html
http://www.hamdardi.net/thread-7955.html
http://www.hamdardi.net/thread-19992.html
http://www.hamdardi.net/thread-16819.html
http://www.hamdardi.net/thread-10516.html
http://www.hamdardi.net/thread-8635.html
http://www.hamdardi.net/thread-19404.html
http://www.hamdardi.net/thread-63.html
http://www.hamdardi.net/thread-19081.html
http://www.hamdardi.net/thread-19190.html
http://www.hamdardi.net/thread-10116.html
http://www.hamdardi.net/thread-7551.html
http://www.hamdardi.net/thread-19105.html
http://www.hamdardi.net/thread-18941.html
http://www.hamdardi.net/thread-18884.html
http://www.hamdardi.net/thread-18881.html
http://www.hamdardi.net/thread-18394.html
http://www.hamdardi.net/thread-18227.html
http://www.hamdardi.net/thread-16859.html
http://www.hamdardi.net/thread-17268.html
http://www.hamdardi.net/thread-16673.html.
http://www.hamdardi.net/thread-16367.html
فعلاً کافیه :311: ( چقد زیاد شد )
خوب و دقیق آنها را بخوان و از هرکدام یک نتیجه یک سطری که کاربردی هم باشد و می خواهی در ادامه به کار بگیری را بنویس . و بعداً طی یک یا دو پست ارسالشون کن .
موفق باشی
اول از همه بگم که فرشته مهربان هنوز تاپیک هایی که معرفی کردین رو هنوز نخوندم ولی میخوام بگم که این تاپیک بسیار بیشتر از مابقی تاپیک هایی که سوال پرسیدم داره بهم دید و فکر میده ، به همین خاطر تاپیک هایی که معرفی کردین رو در اسرع وقت با دقت مطالعه خواهم کرد.
.
.
.
و اما بهار 66 تاپیک شما رو خودنم و اتفاقا مشکل کوچیکی بین من و اون خانم رخ داد که ایشون کمی از دست من ناراحت شدن.
به حرفهای شما که فکر کردم همون روز (یعنی دیروز ) تمام مسج هاشو پاک کردم ، شماره شو از گوشیم پاک کردم و توی سایتی که جزو دوستام بود حذفش کردم و الان هیچ گونه شماره ایی و دسترسی بهش ندارم .
به غیر از اینکه یه وقت خودش بخواد زنگ بزنه.
اما امروز یه لحظه به خودم میگم این چه کاری بود که من کردم ، چرا شماره شو حذف کردم ولی بعدش یک ساعت که میگذره میگم اتفاقا خوب شد که تموم شد.
یه لحظه هم فکر می کنم اگه خودش زنگ بزنه من چیکار کنم.
در واقع میخوام بگم یه دغدغه ذهنی برام درست شده .
اگر چه اون دختر خیلی خوب ، مودب و با فرهنگ و تحصیل کرده ایی هست اما با خودم میگم چرا شماره تلفنی رو بهش دادم که شاید نزدیک به 500 نفر از همکلاسیها - همکاران - مهندسان - فامیلها و ... دارنش .
الان که چن روزیه همه چیز تموم شده ، خاطرات عشق یک طرفه ایی که در سال آخر کارشناسی داشتم زنده شده (فرصت ابراز عشق فراهم نشد ، البته هر وقت می بینمش دست و پامو گم می کنم ، تقریبا یک سال فکرمو مشغول کرد بعد از رفتنش ، هنوزم بهش فکر می کنم ، خودش از هیچی خبر نداره، وقتی پارسال دیدمش هنوزم قلبم براش میزد) و همون احساس ها رو دارم ، به خدا خسته شدم از این زندگی که دارم ، وقتی دانشگاهم خوبه سر کارم خوبه ولی وقتی میام خونه تمام اتفاقات بد زندگی میاد جلو چشام از ساعت 2 تا 12 شب میشینم پای لپ تاپ . نمیدونم مشکل اصلیم چیه. یکبار برای صحبت با روانشناس دانشگاه یک ساعت ازش وقت گرفتم ولی بحث رو فقط به سمت کار بردم و مشکلاتم که اونجا داشتم از اتفاقات خانواده ام بابام مامانم و... نتونستم چیزی بگم - مخفی کردم . از آبان تا حالا مشکل دارم .
بد بختی اینه که درس رو باید خونه خوند که نمیخونم
کارهایی رو باید در خونه انجام داد که نمیدم.
خدایا من چقدر عوض شدم .
الان دارم به این حال و روز خودم گریه میکنم
میخوام تا صبح اینکارو بکنم
خانمی بهتره لینکهایی که گفتم را بخوانی تا بعد از آن راهکارها ارائه شود .
.
سلام فرشته مهربان ، درسته من دیروز به حال و روز خودم گریه کردم ولی این دلیلی نمیشه که من دختر باشم!
من در مرحله اول امروز صبح نرفتم دانشگاه و سر کار هم نرفتم از ناراحتی و خستگی ولی از کارم مرخصی گرفتم و بخش اول لینک هایی که معرفی کردین رو خوندم. از ابتدا تا قبل از "چگونه به آرامش نزدیکتر شویم".
و اما نتیجه :
قبول منbbeg هستم به خدا هم توکل می کنم بهش امید دارم و نتیجه کارمو از خدا میخوام .
ظاهرا دارم واکنش های احساس محور رو تجربه می کنم ، آهنگ میذارم و گریه می کنم حسرت می خورم از گذشته ام و القا می کنم که امیدی به آینده ندارم (یکی از آهنگ ها : بردمش تا خونه ، جای خالیتو دیدم ، اشک ها شد روونه ، به جز عطر خیالت نبود از تو نشونه ، میدونم که پس از تو ، دلم تنها می مونه ، دلم تنها می مونه و .. یا خداحافظی کردی ، یک جوری که انگار دیگه بر نمی گردی ، اشکات شده بود سیل یک جوری که انگار دیگه بر نمی گردی و ... ) این مرثیه سرای احساسی من هست ، فکر کنم باید دیگه تمومش بکنم.
در مورد ناسازگاری شناختی تونستم این مسائل رو برای خودم بفهمم :
من علاقه دارم که با اقوام و فامیل هامون صله رحم داشته باشم ولی تربیت کودکی پدرمون این مسئله رو به شدت تحت شعاع قرار داده. یا سایر مسایل اجتماعی.
.
البته که الان زمان خوشبختی هست نمیدونم جمله قشنگیه ولی تا نهادینه شدنش باید بیشتر روی خودم کار کنم.
.
مشکل اینه که شاید شما عنوان "دوست دختر" رو توی این تاپیک دیده باشید و بگین این موضوع رو وقتی که دغدغه هاتو عمومی تر کنی به چشم نمیاد ولی میخوام بگم باشه من گذشتم از این مسئله ولی مشکلات بسیار ریشه ای تری از این مسئله بسیار پیش پا افتاده (که الان بهش اعتقاد دارم که وقتمو تلف کردم و چه بی ارزش بود این کار) وجود داره که نمی دونم چه جوری اونا رو حل بکنم .یعنی یکی از دغده هام کم.
.
.
معلم درسشو داده ، من تکلیفامو انجام میدم یا نه؟ باید جزوه شو از اول یه دور دیگه بخونم.
.
.
احساسات زجر آور من زمانی شروع شد که با ارتباط با اون دختر خیلی خوشحال شدم ولی باید یادآوری می کردم که این هم میگذره . ( واقعا برای خودم متاسف که احساس خوشحالی از این رابطه داشتم)
.
بعضی از صحبتهای اطرافیانم منو ناراحت می کنه ، بابام و ... میخوام یخچال باشن.
.
ذهن خوانی منو زیاد اذیت می کنه ، یادمه معاون شرکت حرفی رو بهم زد که بعد از قطع تلفن ، با ذهن خوانی های فراوان به این نتیجه رسیدم که اینا دیگه منو نمیخوان...
.
اومدم اینجا تا شما کمکم کنین که بتونم تصمیمی برای زندگی خودم بگیرم ، قبل از اینکه بقیه برام تصمیم بگیرن.
.
راستی توی تاپیک "دختر فراری...پسر فراری" پستی رو گذاشتم تا مثالی برای موضوع آورده باشم اما ظاهرا حذفش کردن :
گفته بودم که من همیشه دوست دارم برای دکترا اپلای بگیرم برم خارج ، فهمیدم که دارم از خونه و خانواده و قوم و خویش مون فرار می کنم .
منو تو چقدر شبیه همیم منم همین مشکلاتو دارمنقل قول:
نوشته اصلی توسط bbeg
البته منم پسر هستم