RE: نمیدونم از زندگیم چی میخوام!!!
سرشار عزیز بازم که باید [b]چرا همش باید :316:مگه همه ادما باید همه کار بلد باشن یا تو همه کار موفق ؟
چقدر وقتی کاری رو انجام میدی به خودت جایزه میدی خودتو تشویق میکنی چقدر خودتو تایید میکنی؟
چرا انقدر توقع ؟ماها بزرگ فکر کنیم تا به جاهای بالا برسیم اما به چه قیمتی نابود کردن خودمون (مثل همون بچه های خوابگاه که خانوادشون امدن بردنشون)
خوب رشته سختی رو داری میخونی اما چی شد که بی علاقه شدی به رشته ات ؟به نظرت این نیست که همش از خودت توقع داشتی و به خودت سخت میگرفتی وبه جای اینکه با علاقه درستو ادامه بدی همش با خودت میگفتی من باید عالی باشم .
ببین طالب چی هستی ؟یه خرده متمرکز شو ،ببین الان کجایی ؟کجا وایسادی ؟به دیگران چه جوری نگاه میکنی؟مشکل اینه که تو وایسادی داری نگاه دیگرانو تجسم میکنی این که اگه ارشد قبول بشی چه جوری بهت نگاه میکنن اگه نشی چه جوریه
واین که همش داری علایق تو محدود رشته تحصیلیت میکنی در حالی که با ابزار هاو روش های دیگه هم میتونی خودتو شاد کنی بعد میبینی که موازات علایقت خود به خود رشته تحصیلیت و ارشد هم جای خودشو پیدا میکنه.
RE: نمیدونم از زندگیم چی میخوام!!!
نمیدونم چرا اینجوری ام. شاید چون از خودم توقع چیزی بالاتر از اینی که الان هستم داشته ام و الان خودمو خیلی عقب تر از تصویری که از آینده ام داشتم میبینم. شاید چون دیگران هم از من توقعی بالاتر دارند.
خیلی وقتا به خودم میگم سرشار فرض کن 5 سال دیگه هم قراره زنده باشی. این 5 سال رو هم میخوای همین کارهای تکراری و روتین رو انجام بدی؟؟ سرشار پاشو یه کاری کن درجا زدن بسه پوسیدن بسه
وقتی این فکرا میاد تو ذهنم دنبالش به شدت اضطراب هم میاد. میشم مثل یه مرغ بی آشیون. هی به این در و اون در میزنم که یه راهی پیدا کنم ولی پیدا نمیکنم و به دنبالش به شدت مایوس میشم.
فهمیدم تا نفهمم چی میخوام این چرخه هی تکرار میشه.
بعضی کارها بهم معرفی شده. اما وقتی میرم میبینم حس تنگی بهم دست میده. همشون یه کارهای روتین و پشت میزی هستن که هیچی به آدم اضافه نمیشه. نمیدونم چرا همش دنبال یه کار مهم هستم ولی نمیدونم چی.
یه مدت با یه گروه هم رشته ای هام که روی تغییر سیستم آموزشی و طرح آزمایشهایی برای آموزش علمی به بچه های دبستان و پیش دبستانی کار میکردن همکاری میکردم. هدفشون این بود که کم کم ذهن بچه ها رو طوری تربیت کنیم که به جای اینکه مثلا قانون اول نیوتن رو بخوایم با تعریف و فرمول بهشون یاد بدیم خودشون درک و تجربه اش کنن و بهش پی ببرن و در واقع به جای خوراندن علم بهشون جوری کار کنیم که خودشون به سمت خلاقیت و کشف حقایق علمی کشش پیدا کنند.البته حقوقش خیلی خیلی ناچیز بود/ ولی زیاد حقوق برا مهم نیست.
به نظرم کار جالبی بود. اما اون موقع به شدت از نظر روحی به هم ریخته بودم و توان هیچ کاری نداشتم و بدن درد و تنگی نفس وتهوع و بی اشتهایی و بیخوابی و کابوس برام آرامش نذاشته بود و حواس پرت بودم و حس بد بودن و به دردنخور بودن درونم به شدت زیاد بود.اون کار رو رها کردم.
چند تا کار جزء رویاهام بود. یکی کار توی راکتور و تحقیقات هسته ای.(اون موقع ها که من بچه بودم حرفی از انرژی هسته ای حق مسلم ماست نبودااا) یکی هم کیهان شناسی. وقتی این برنامه های علمی در مورد کیهان شناسی رو میبینم روحم به غلیان در میاد.در این زمینه هم خیلی مطالعه داشته ام ولی هر دو رو خیلی دور از دسترس خودم میبینم و بیشتر حس مایوس بودن و محروم بودن میکنم.
به فیزیک پلاسما هم علاقه دارم که البته خیلی در هم کیهان شناسی کاربرد داره و هم در مطالعات هسته ای.
به شیمی هم خیلی علاقه دارم و درسی بود که فوق العاده بهش علاقه داشتم. به خصوص شیمی هسته ای و شیمی تجزیه.
به مباحث نانو تکنولوژی هم علاقه دارم و توی دانشگاه کارگاهاشو میرفتم و برام جالب بود ولی مربیمون حس کردم داره بهم علاقمند میشه و رفتارش عجیب غریب میشه ولی من که انتخاب خودمو کرده بودم و دیگه نمیخواستم کسی بهم علاقمند بشه و منتظر احمد بودم به یه بهونه ای کارگاه رو رها کردم و دیگه دنبالشو نگرفتم. یعنی شرایطش برام پیش نیومد.
میخوام خودمو راضی کنم به چیزهای آسونتر و در دسترس تری که هست ولی نمیتونم. راضی نمیشم.
یه چیز دیگه هم داشتن یه زندگی خانوادگی پر از عشق و صفا بود که اونم انگار دیگه دسترسی بهش ندارم!!
یه چیز دیگه هم بود که همیشه فکرش همرام بود ولی بهش نپرداخته بودم تا بعد از جدایی که بین من و احمد اتفاق افتاد. اون موقع تصمیم گرفته بودم با این جدایی کنار بیام و به علایقم برسم. مطالعات گسترده ای رو در مورد تاریخ اسلام و شیوه های اتخاذی ائمه در شرایط مختلف شروع کردم. تا امام حسین رو مطالعه کردم و تقریبا هشت ماه وقتم رو گرفت. هدفم این بود که همه ی امام ها رو بررسی کنم و یه مقاله بنویسم و یا حداقل واسه ی خودم حق و باطل رو روشن کنم.مطالعه هام همزمان شد با انتخابات 88 و من که آـرمان و آرزوم شده بود اتحاد امت و امامت و دین ناب محمدی و این چیزا با دیدن اتفاقایی که افتاد حس میکردم پاره پاره دارم میشم. واقعا فشاری فراتر از حد توانم بهم وارد شد. یه جورایی ترجیح دادم یه مدت بی خیال مطالعه هام بشم و اصلا بی خیال فهمیدنهای دردناک بشم. مقاله ام نصفه کاره مونده. گاهی میرم سراغش اما وحشت میکنم!! نمیدونم چرا!!
ببخشید من کلا انگار ذهنم خیلی سیاله و مرتبا پراکنده حرف مینم. ولی فکر کنم چیزایی که گفتم کمک کنه که کمکم کنید بفهمم مشکل من چیه.
دیگه نمیخوام خودمو سانسور کنم.با خودمو همه میخوام صادق باشم که دیگه تردید و حسرت و پشیمونی حداقل واسه خودم ایجاد نکنم.
ممنونم از همه ی دوستان که برام وقت میذارن. واقعا ممنونم.
مریم جان آخه چیکار کنم؟
خب با کارهایی که میکنم شاد نیستم!!
مشکلم از چیه؟؟
کمال طلب هستم ؟؟؟
کارهای معمولی رو که انجام میدم به خودم جایزه خاصی نمیدم. یعنی اصلا جایزه نمیدم.
بعد از دانشگاه اوضاع خونه یکم آشفته بود. نامزدی خواهرم در شرف به هم خوردن بود و هم وضع روحی هم وضع ظاهری خونه به هم ریخته بود. خودم هم از نظر روحی خراب بودم فقط چند ماهی از جدایی من و احمد گذشته بود و همون اواخر باز هم چندتا شک بهم وارد شده بود. خستگی بعد از دانشگاه هم که همرام بود. وقتی از خوابگاه اومدم خونه فکر کردم بهترین کار اینه که حداقل از نظر نظم خونه کمبودها رو جبران کنم و یکمی آرامش بیشتری به خونه بدم. اون موقع که کارای خونه رو میکردم حس بیهودگی نسبت بهش نداشتم. به خصوص که نگهداری از خواهر زاده ی سه ساله و پدربزرگ نود ساله ی خدا بیامرزم و کلی مسئولیتهای دیگه هم داشتم. حس بیهودگی زیادی نمیکردم با این حال یکم که وقت می ؟آوردم درس میخوندم البته با خستگی شدیدی.
اما الان کارهای روزمره ی خونه به نظرم بیهوده میاد.
RE: نمیدونم از زندگیم چی میخوام!!!
چرا انقدر نا امید!
چرا انقدر نگرانی در مورد آینده و 5ساله دیگه، تجربه نشون داده نگرانی در مورد اینده غیر منطقی است هر فردی زمانی میتونه بهترین عملکرد و رفتار هارو داشته باشه که در جریان اون واقعه قرار بگیره وقتی هنوز واقعه ای رخ نداده چه جوری پیش بینی میکنی اونهارو گلم!:300:
این همه علاقه خوب بعضی هاش دستیافتنی بعضی هاش دست نیافتنی (البته بازم همه علایق ات محدود به رشته تحصیلیت کردی)
هر کدوم از این علایق میتونن به هدف باشن اما
این هدفا نیاز به یه فرد امیدوار و فعال و خوش بین داره و واقع بین
قرار نیست خودتو به چیزای اسونتر راضی کنی قراره خودتو به چیزایی که دوست داری با انصاف و واقع بینی راضی کنی .:160:
چرا فکر میکنی یه زندگی خانوادگی پر از عشق نداری؟
من راجع به جداییتون با اقا احمد چیزی نمیدونم با این جدایی کنار امدی در حالی که این تفکرو داری که (من که انتخاب خودمو کرده بودم و دیگه نمیخواستم کسی بهم علاقمند بشه و منتظر احمد بودم )البته معلوم نیست این اتفاق بعد جدایی بوده یا نه ؟حدس زدم بعد جدایی بوده.
سعی کن در مورد انچه گذشته فکر نکنی منظورم اینه که نه تو گذشته زندگی کن نه در اینده ادم حال و زمان باش.:72:
ممنون که صادقی اماچقدر با خودت و علایقت صادق بودی؟
RE: نمیدونم از زندگیم چی میخوام!!!
شاید قبلا خیلی صادق نبوده ام با خودمو علایقم(البته فقط در پنج شش سال اخیر) ولی الان تصمیم گرفته ام باشم و چیزهایی که روزی بهشون علاقه داشته ام رو بازیابی کنم و دوباره ببینم.
این که الان دارم از تحصیل میگم چون فکر میکنم باید یه هدف عملی پیدا کنم. یه چیزی رو معلوم کنم و توی مسیرش حرکت کنم.آخه با وقتم باید یه کاری بکنم دیگه!! تکلیف شغل و تحصیلم رو میخوام معلوم بکنم و به خاطر همین هم این تاپیک رو زده ام.
شاید منظورتون اینه که راههای دیگه ای برای رسیدن به حس رضایتمندی و شادی هست. مثلا ورزش. به چندتا ورزش علاقه دارم. شنا و تنیس روی میزم بد نیست. راستش تا سوم راهنمایی هم که بودم با دوتا برادر کوچکترم و بچه های همسایه ها توی کوچه فوتبال هم بازی میکردیم(بعضی وقتا که یادم میاد خجالت میکشم:163:) تا پیش دانشگاهی هم شبا که کوچه خلوت میشد میرفتم دوچرخه سواری و سیر هم نمیشدم.از دانشگاه هم که تازه فارغ التحصیل شده بودم صبحهای زود میرفتم پیاده روی و بعد هم یکم میدوییدم و سوپر محل که باز میشد شیر هم میخریدم و می اومدم خونه. بعد از چند روز مامان یکی از خواستگارام منو دید و هی لپمو کشید و گفت تو خودت باربی هستی میدویی چربیهای نداشته ات رو آب کنی؟ منم از خجالت داشتم آب میشدم. دیگه پشت دستم رو داغ کردم نرم تو کوچه ورزش.(آخی یادش به خیر. چه روزایی بود)
کوه رو هم دوست داشتم. چند بار برنامه های کوهپیمایی های دانشگاه رو شرکت کردم. قبل از دانشگاه و تا پایان سال دوم دانشگاه هم چند بار شد که با برادرام ساعت سه نصفه شب پیاده راه افتادیم بریم کوه و طلوع خورشید رو قله بودیم و همونجا چایی دم کردیم و صبحونه خوردیم و برگشتیم.
واااااای اصلا مدتها بود این چیزا رو یادم رفته بوداااا. الان یه دفعه یادم اومدن. چقدر از خودم و چیزی که بوده ام دور شده ام!!!!! فقططی پنج شش سال ویران شده ام!!
درد دوری از خود خیلی شدیده...
ولی دارم سعی میکنم خودمو دوباره پیدا کنم.
RE: نمیدونم از زندگیم چی میخوام!!!
چیزی ندارم که بگم
فقط میدونم کاملا میفهممت
انگار با نوشته هات زندگی کردم
RE: نمیدونم از زندگیم چی میخوام!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sarshar
شاید قبلا خیلی صادق نبوده ام با خودمو علایقم(البته فقط در پنج شش سال اخیر) ولی الان تصمیم گرفته ام باشم و چیزهایی که روزی بهشون علاقه داشته ام رو بازیابی کنم و دوباره ببینم.
:104::104::104:
این خیلی خوبه ولی بازم داری از گذشته میگی از باز بینی و علایق گذشته ات ،خوبه ادم گذشته اشو فراموش نکنه و از تجربه هاش استفاده کنه میدونی من میگم شاید سرشار 5ساله پیش خیلی چیزا دوست داشته اما الان سرشار تا حدودی علایقش عوض شده بزرگتر فکر میکنه شایدم من دارم اشتباه فکر میکنم اما الان همین الان با خودت بگو سرشار چی دوست داری ،میدونی از 5 ساله پیشت خیلی راضی هستی و فکر میکنی الانم باید همون جوری رفتار کنی در حالی که هر سال که میگذره هم خودت از سرشار یه توقع دیگه داری هم دیگران.
میدونی به نظرم داری کم کم خودتو پیدا میکنی داری این مسیرو طی میکنی.
و منظور من این نیست که تحصیلو بی خیال بشی فقط ورزش من میگم وقتی به سمت علایقت از جمله ورزش پیش بری میتونی با انگیزه بیشتری پیش بری .راستی منم تا حدی مثل تو بودم اما ما میرفتم پارک با داداشم و پسر همسایمون والیبال بازی میکردیم ،اخ چه حالی میداد،کلا مثل خودمی منم بیشتر با پسرا همبازی بودم تا دخترا:227:
این لینک بهار شادی میتونه کمکت کنه.:72:
http://www.hamdardi.net/thread-19221.html
RE: نمیدونم از زندگیم چی میخوام!!!
بلاخره باید از یه جا شروع کنی اینطوری نمی تونی ادامه بدی گلم
من این کتاب رو پیشنهاد می کنم تهیه کنی و بخونی
همه چیز با خدا ممکن است(قانونمندی طبیعت) مولف: م.حورایی
RE: نمیدونم از زندگیم چی میخوام!!!
دوستان ممنون از راهنمایی همه شما.
نظرات دوستان بیشتر روی مفهوم دادن به زندگیه. مفهوم زندگی بیشتر از همه چیز به نظر من در محبت بود اما من دلم سنگ شده.
نمیدونم اگر مشغله ای پیدا کنم کم کم روحیه ام هم بهتر میشه و زندگی برام قشنگ میشه یا درون خودم رو قبلش باید درست کنم؟؟
وقتی محبت و عشق هم در نظر آدم زشت بشه و آدم بدش بیاد از محبت زندگی خیلی زشت و بی معنی میشه.
میدونم کسی نمیتونه به من بگه که مثلا در چه رشته ای موفق میشم و بهش علاقه دارم.
درسته. هدف باید شاد بودن باشه و باشادی زندگی کردن. و باورهای من اونقدر ضربه دیده اند و منفی شده اند که نمیتونم شاد باشم.
ممنونم از همتون.
بهشت جان کتابی که گفتی رو سعی میکنم بخونم.
مریم جان ممنون که برام وقت گذاشتی.
بهارجان نمیدونم پیام خصوصی که فرستادم رو خوندید یا نه. واقعا ازتون ممنونم.