-
RE: برزخ زندگی من
یه چیز دیگه هم هست که بهتر دیدم که بگم.
من 2 سال پیش خودآزاری هم میکردم .با چاقو دستمو میبریدم البته این کار رو فقط برای جلب توجه میکردم .که منو ببینن,ولی...
البته اشکالی نمیبینم که اینو بگم , حتی به خودکشی هم فکر کردم و الان کاملا مطمئن هستم که اگر حرام نبود تا حالا ...
-
RE: برزخ زندگی من
سلام مجدد.
عزیزم برامون بگو دوست داری رفتار خانوادت باهات چطوری باشه که حس کنی دوستت دارن؟ چه کارهایی دوست داری برات انجام بدن؟؟
تا حالا پیش اومده حس کنی دوستت دارن؟ برامون میگی چه موقع و چه کسی رفتاری کرد و کاری کرد که حس کردی دوست داشتنی هستی؟؟؟
در جمع دوستان و همسن و سالهات چه احساسی نسبت به خودت داری؟
رابطه معنوی ات با خدا چطوره؟؟
اگر تصمیم گرفتی بری مشاوره حتماهمه چیز رو کامل بهشون بگو و خودتو سانسور نکن.
-
RE: برزخ زندگی من
با تشکر از سرشار:
کارهایی که دوست دارم برام انجام بدن فقط تو رویاهام میتونه به حقیقت بپیونده .من توی افکارم اونا رو تبدیل میکنم به افرادی که میخوام.حداقل کاری که میتونن بکنن اینه که فعالانه به حرفام گوش بدن.نه اینکه احساس کنم حرفام از دیالوگ های فیلم ها و سریال ها هم بی ارزش تره.
نه تا حالا پیش نیومده که حس کنم دوسم دارن.مشکلم هم همینه.
بادوستام و همسن هام خیلی خوبم ,برای همین همیشه مدرسه و دانشگاه رو بیشتر از خونه دوست داشتم.
-
RE: برزخ زندگی من
چند تا سوال هم دارم که ازت میخوام به خودت بدون رودربایستی و باصداقت کامل جواب بدی. و اگر دوست داشتی و ما رو محرم خودت دونستی به ما هم بگی.
اول بهم بگو که خودت خودتو دوست داری؟؟
فرض کن هیچکس توی این دنیا نیست. فقط خودتی و یه آینه که خودتو توش میبینی.(جدا از نظر و نگاه دیگران به خودت. بازم میگم فرض کن هیچکس توی دنیا نیست) وقتی تو آینه به تمام چیزی که هستی (چه سیرت چه صورت) نگاه میکنی به نظر خودت زیبا هستی؟چه خوبی ها و زیباییها و چه بدی ها و زشتیهایی در خودت میبینی؟
حالا فرض کن بازم هیچکسی توی دنیا نیست جز خودت و خدا. وقتی به خدا نگاه میکنی چه حسی داری؟
لطفا برامون بگو مثلا چه کارهایی دوست داری برات انجام بدن؟؟ سه تا از مهمترینهاش رو برامون بگو.
رابطه ات با خدا چطوره؟؟
ضمنا چه نوع موسیقی هایی گوش میکنی؟؟
اگر با جزییات بیشتر و دقیق تر جواب بدی خیلی ازت ممنون میشم.
تا حالا بهشون گفتی که مثلا از اینکه به حرفات گوش نمیکنن ناراحتی؟؟
آخه خیلی وقتا دیگران متوجه نیستن که ممکنه رفتارشون برای کسی آزاردهنده باشه. ما دخترها هم که درونا دوست داریم بدون اینکه تقاضایی کنیم دیگران کاری رو که دوست داریم برامون انجام بدن. ولی گاهی لازمه بهشون بگیم.
اگر تا حالا نگفتی بهشون و دوست نداری مستقیم بگی میتونی براشون نامه بنویس و بگی که دوستشون داری و دوست داری دوستت داشته باشن. دوست داری بهت توجه کنن و به حرفات گوش بدن.. و غمگینی از اینکه حرفات براشون بی اهمیته.
چند تا فرزند هستید؟ چندمی هستی؟ تفاوت سنیت با پدر و مادرت چند ساله؟
فاز فکری تو با اونا متفاوته یا مشابه؟
-
RE: برزخ زندگی من
عزیزم
برامون میگی خانواده ات چه کارهایی برات انجام میدهند ؟
غیر از اینکه فعالانه به حرفهایت گوش نمی کنند و احساس می کنی تو را دوست ندارند به نظرت چه کمبود دیگه ای از ناحیه آنها داری ؟
اگر قرار شد فعالانه به حرفهایت گوش کنند ، دوست داری به آنها چه بگی و مایلی چه بشنوی ؟
یک نمونه دیالگ درونی ات با مادرت ، و یک نمونه دیالگ درونیت با پدرت که در آن یک رابطه همراه با علاقه و محبت است را برامون بیان کن ( تصور کن می خواهی یک سنری بنویسی ) .
دستت را در چه سطحی بریدی ؟ و کجای دستت ؟ خانوادت متوجه شدند ؟ چه عکس العملی نشان دادند ؟ توجهی که خواستی دریافت کردی ؟ بعدش چه احساسی پیدا کردی ؟ ( خشنود از کاری که کردی یا پشیمان ، یا بی تفاوت )
من اسمتو میگذارم آشنا ، چون با ازیاد رفته نمیتوانم ارتباط برقرار کنم ، آشنای گلم ببخش اینقدر سئوال ازت می پرسیم ، همش برای اینه که تو برامون مهمی و میخواهیم دقیق تر درکت کنیم و بهت کمک کنیم عزیزدلم :46::43:
.
-
RE: برزخ زندگی من
سرشار:
خودم , خودم رو دوست دارم. آره با همه این تفاسیر خودمو دوست دارم و فکر کنم نشونش هم این باشه که دارم تلاش میکنم تا آدم بهتری بشم باز هم از نظر خودم.الان خودم رو بیشتر از گذشته دوست دارم.
فکر کنم افراد زیادی باشن که با خدا حرف میزنن .من خیلی آدم با ایمانی نیستم راستش یعنی دستورات خدا مثل نماز و ... رو خیلی رعایت نمیکنم و بهشون عمل نمیکنم ولی با اینکه میدونم خدا از رگ گردن هم به آدما نزدیکتره و از احوالشون بیشتر از خودشون آگاه تره ولی باز هم مسائلم رو باهاش درمیون میذارم.چندین بار با تمام وجودم حضورشو تو زندگیم حس کردم و مطمئنم اگر تو زندگیم نبود به هیچی نمیرسیدم.
...........................................
کارهایی که دوست دارم خانوادم برام انجام بدن مثلا اینکه بگن دخترم دوست دارم.در هز شرایطی ما پشتتیم.فقط خودت برای ما مهمی نه شرایط اجتماعیت.یا مثلا بابام بگه ببین این مجله ای رو که دوست داری برات گرفتم یا مثلا مامانم بگه امروز غذایی رو که دوست داری درست کردم ...
..........................
هر نوع موسیقی گوش میدم به شرطی که شاد باشه چون آهنگ های غمگین به سرعت افسردم میکنه.
.......................................
تا حالا خیلی شده که مثلا گفتم بابا من دارم حرف میزنم اونا هم میگن ببخشید جای حساس این سریال بود حالا بگو .آخه دیگه رغبتی برای آدم نمیمونه که بخواد حرف بزنه.
..........
من بچه آخر خانواده هستم (سومی).اختلاف سنیم با همه اعضای خانواده خیلی و بیش از حد زیاده.با پدرم 41 سال و با مادرم 36 سال اختلاف سنی دارم.همیشه هم از این موضوع شاکی بودم که چرا اینقدر فاصله سنیم زیاده(حتی با خواهرام) ولی باز هم چاره ای نیست چیکار کنم دیگه.
فاز فکریمون تقریبا یکسان اونم به خاطر اینه که تنها موضوع مشترک بین من و پدر و مادرم مسائل علمی بوده.حتی یادمه که الکی میرفتم به بابام میگفتم من توی این مسئله ریاضی مشکل دارم فقط برای اینکه باهاش حرف بزنم.
فرشته جان:
کارهایی که اونا برام انجام میدن(پدرو مادرم)تنها برمیگرده به مسائل مادی (خوراک و پوشاک و..).
این حس کمبود عاطفه یا بهتر بگم نبود اون .اینکه من اولین بار در زندگیم سال 2 دبیرستان از دوستم شنیدم کلمه دوست دارم رو.چرا من باید فقط از طرف دوستام این حس رو دریافت کنم ؟هرکس که آشکارا به من محبت میکنه من سریع در برابرش شل میشم و همش از این میترسم که اگه یکی از این قضیه سواستفاده کنه من چجوری باید جلوی خودم رو بگیرم.
مادرم بگه :با ارزشترین چیزی که توی دنیا دارم تو هستی .یا پدرم بگه: میخوای با هم بریم بیرون و قدم بزنیم و حرف بزنیم.( موقع نوشتن همین جمله های ساده دارم گریه میکنم).
کف دستم رو میبریدم البته سطحی چون فقط برای جلب توجه بوده نه اذیت کردن خودم.نه توجه خاصی که مد نظرم بود رو دریافت نکردم فقط گقتن بیشتر مواظب باش حتی نیومدن دستم رو نگاه کنن.به این موضوع حس بی تفاوتی رو دارم .پشیمون نیستم چون باید این راه رو هم امتحان میکردم و خشنود هم نیستم چون فقط باعث شدم که چند قطره خون از دست بدم.همین.حتی به اندازه یه خراش هم براشون مهم نبودم.
-
RE: برزخ زندگی من
آشنای نازنینم
تا حالا خودت چند بار به خودت گفتی خیلی دوستت دارم ؟
توی آینه چند بار خودت رو که نگاه کردی احساس کردی خیلی نازی و دوست داشتنی ؟ خودت را از طریق آیینه بوسیدی ؟
گلم ، درکت می کنم ، خیلی قشنگه آدم از پدرش ، مادرش ، خواهرش ، برادرش و .... بشنوه عزیزم ، دختر قشنگم ، الهی قربونت برم ، فدات بشم ، قربون قد و بالات ، مادرجون ، بابایی و .....
خیلی حس قشنگی به آدم دست میده .
اما عزیز دل فرشته ، تا حالا این رو به اونها گفتی ؟ براشون نوشتی ؟ خجالت نکش ، حرف بزن ، ولو از طریق نوشتن اینها را بهشون بگو ازشون بخواه . اونا نه اینکه نخوان بگن ، بلکه نمیدونن ، و .... مطمئنم خیلی هم تو رو دوست دارن ، اینو من بهت قول میدم .
یادمه خواهر کوچکتر از خودم که 3 سال از خودم کوچکتره ، تو بچگی ها خیلی رابطه خوبی با من نداشت ( خیلی هم مورد توجه همه بود ) ، من به دل نمی گرفتم و تصمیم گرفتم که برعکس اون همیشه خوبی کنم و خودم از این کار لذت می بردم ، حتی گاهی که مادر منو به رخش می کشید ، من از مادر تقاضا می کردم که دخالت نکنه و از خواهرم حمایت می کردم . چند سالی همینجوری گذشت ، دبیرستانی که بود و من دانشجو بودم ، یه رمان نوشته بود که در مسابقه شرکت کنه ، به من داد گفت ویراستاری کن برام ، وقتی گرفتم و خوندم ، اشکم سرازیر شد ، می دونی چرا ؟ زندگی من و رفتارهای من رو اونم خوبهاش رو نه اشکالاتم رو ، در قالب یک رمان نوشته بود ، و از رفتار اشتباه خودش ابراز پشیمانی داشت .
فهمیدم در واقع ویراستاری بهانه بوده ، میخواسته من بخونم و احساسش نسبت به خودم را بفهمم ، من تحسینش کردم که خیلی رمانت قشنگ بود و تأثیر گذار و .... اتفاقاً برنده مسابقه هم شد ، و جایزه اش را هم به من هدیه کرد .
از اون به بعد فهمیدم ممکنه از غرور باشه یا شرم یا هرچیز دیگه اما این خواهرم مستقیم نمیتونه احساسش رو بگه ، مهم اینه که من زبانشو بفهمم .
حالا عزیزم تو هم به زبان دیگه ای ، از جمله با همین زبان نوشتار اینو با پدر و مادرت و خانوادت در میان بگذار ، یعنی احساست را بگو و نیازت را ابراز کن .
این قدم اوله
قدمهای بعد در پستهای بعدی
.
-
RE: برزخ زندگی من
آشنای عزیزم تو خیلی خوب و دقیق و باهوش هستی ، روحیاتت بسیار زیبا وقابل لمس هست واینکه خیلی با احساس هستی.
فکر نمی کنی کمی غرور داشته باشی واین غرور برای تو دیوار محکمی درست کرده که نتونی اونچه در دلت هست رو توی خونه عنوان کنی.
چه اشکال داره وقتی نیاز داری که مادرت تو رو در آغوش بگیره و بگه دوستت دارم به جای اینکه این نیازت را سرکوب کنی بری و مادرت را تو در اغوش بگیری و تو به او بگویی دوستش داری؟
بذار احساساتت در محیط سالم خونتون فوران کنه . نکنه پشت این معادله ای نهفته که نتیجه اش اینه که نکنه مسخره ام کنند؟ نکنه بگند آشنا چش شده دیوانه شده؟
اگر هم بگویند چه اشکالی داره که خود واقعیت را به اونها نشون بدی. بازخوردی که در یافت می کنی بدان بهتر از این حس بدی است که به همراه داری.
مهم این هست که تو خودت را دوست داری و تو به احساسات پاکت توجه کردی.
مهم این هست که دیگه خواسته هات را سرکوب نکردی و فراتر از معادلات درجه 2 داری حرکت می کنی.
عزیزم هیچ وقت منتظر محبت دیگران به اون شکلی که می خواهی نباش به جاش همون جور که دوست داری محبتت را به دیگران(خانواده) عرضه کن لذتی داره وصف نکردنی.
اگه خونه هستی همین الان برو مادرت را ببوس و بگو مامان جونی الهی قربونت برم می دونی من امروز هوس چه غذایی کردم؟
بعد بیا برامون از نتیجه حسیش برامون بگو .
-
RE: برزخ زندگی من
خب تا حالا نرفتم جلوی آینه به خودم ابراز احساسات کنم ولی فکر کنم اینو گفتم که توی ذهنم با اشخاص توی ذهنم این کار رو کردم ,خب این دو تا کار یه ذره شبیه همه دیگه:shy:
خب تا حالا هم آشکارا و با کلمات به خانوادم محبت نکردم ولی لازم شد اینو بگم که ذقیقا 2 بار به مامانم گفتم چرا هیچ وقت به آدم نمیگید دوست دارم (که این کار خیلی هم برام سخت بود) ,بار اول که گفتم فقط نگاهم کرد و بار دوم گفت خب هر خونواده ای یه مشکلی داره و این بار فقط من بودم که نگاش کردم.
اگه من برم و آشکارا محبتم رو نشون بدم و هیچ بازخوردی دریافت نکنم راستش بیشتر از پیش ناراحت میشم و احساس میکنم که آویزون طرف مقابلم.:exclamation:
یه مثال هم دوست دارم بزنم که ببینید من همه این کارها رو انجام دادم:
یه روز از مدرسه(2 سال پیش) اومدم خونه ,مادر در آشپزخونه و خواهرم هم پیشش وایساده بود.به همون حالت رفتم جلو و مادرم رو بوسیدم (عین واقعیت) بعد اون و خواهرم جوری نگام کردن که باور کنید اگر امام زمان ظهور کرده بود اینقدر تعجب نمیکردن.منم مجبور شدم یه دروغی سر هم کنم .گفتم یکی از معلمامون (دوست مادرم بود)گفته بود یه ببوسمت.بعدش گفت :آهان ,باشه.:302:
-
RE: برزخ زندگی من
یه روز از مدرسه(2 سال پیش) اومدم خونه ,مادر در آشپزخونه و خواهرم هم پیشش وایساده بود.به همون حالت رفتم جلو و مادرم رو بوسیدم (عین واقعیت) بعد اون و خواهرم جوری نگام کردن که باور کنید اگر امام زمان ظهور کرده بود اینقدر تعجب نمیکردن.منم مجبور شدم یه دروغی سر هم کنم .گفتم یکی از معلمامون (دوست مادرم بود)گفته بود یه ببوسمت.بعدش گفت :آهان ,باشه.302
چه اشکال دراه وقتی دارند یه جوری نگات می کنند با اعتماد به نفس هر چه تمام تر از احساستون بگید:
چیه ؟ اینجوری نگام می کنید ؟ خوب الان دلم خواست مامان جونی را ببوسم اگه مامان جونی من رو بی دلیل نمی بوسه چه اشکال داره، من این کار رو می کنم .