RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
اخه من تاپیک های دیگه رو که میخونم میبینم خیلی خوب همه شرکت کردن.
کارشناسا سوال و جواب کردن تا اصل موضوع و مشکل و حل کنن..
بهرر حال ...
شما تلاش کردن و در چی میبینین ؟؟
میدونین گتهی دوست دارم برم ازین حایی که هستم.همه چیزی که میبینم عذابم میده.دوست دارم فرار کنم و تنهای تنها باشم.تنها واقعی باشم. هیچ کسی و نشناسم و این بار سنگین و نقاب و نزنم تا مبادا کسی من بشناسه..
نه تنهایی که دورو برش پر اشنا هست ولی حس شدید تنهایی دارم.
من از وقتی تصمیم طلاق رو گرفتم و خواستم علیه زندگیم قیام کنم شروع به تغییر کردم.
برا تغییر کردن اول باید تغییر و میشناختم ، خودم و میشناختم تا شروع کنم.برا همین مجلات روانشناسی ،مطالب هایی در این زمینه خوندم .تا که خودم و وضعی که توش هستم و بشناسم.
بعد سعی کردم خودم خودم و اروم کنم.همه اون چیزایی که میخوام برا خودم مهیا کنم.
اولش رابطه پدرو مادرم و داخل خونه بود.
سعی کردم جوه سنگین و پر دیسیپلینو از بین ببرم و زمینه شوخی و خنده ،کلمات عاطفی رو مهیا کنم.
در هر شرایط روحی که بودم موفعی که پدرم میومد از گردنش اویزون میشودم و کلی قربون صدقش میرفتم .
اولا ترددم میکرد و میگفت زشته.مادرم چشو ابرم میومد که سنگین باشم .
ولی خودم و به بی تفاوتی میزدم تا که الان میبینم موفق شدم.خنده و دوره هم شدن دیگه یه نیاز شده برا پدرم.روزی که اخم کنم میاد و سر بسرم میزاره و ...
هدف دومم ادامه دادنه تحصیلاتم بود.موفق شدن در رشتم و بدست اوردن اعتماد از دست رفته پدرم بود.
که توی این هم تا 1 ترم پیش بدون وقفه تلاش کردم.شب و روز.
کاردانیمو با رتبه ی 5 در رشته ام تموم کردم.کارشناسی از بهترین جاها قبول شدم .اما بخاطر دوری و وضع مالی تو همین جایی که کاردانی و خوندم ادامه دادم.و این باعث شد که 2 ترم عقب بیوفتم.خیلی انگیزمو از دست دادم. تفییر دیگه ام این بود که جلو همه محکم باشم.هرچی داشتم توی اتاقه خودم و توی دنیای خودم زندگی میکردم.بیرونه اتاق همیشه سرم و بالا میگرفتم و لبخند رو لبام بود .چون از نگاه های ترحم امیزه فامیل و اطرافیانم بیزار بودم.هر وقت که میشنیدم که چقدر دلشون برام میسوزه از خودم متنفر میشدم.
و ....
اما کارای نیمه تمامم همیشه یکی خلاصی از سنگینی خاطرات و گذشته بوده و اخیرا (1 ساله که از ترم اخر کاردانی شروع شد ) در زمینه درسام بوده .
و خلاص نشدن از این حس خستگی و ضعفه .
هر بار که برنامه ریزی میکنم حداکثر 1 هفته بوده .بعدش برام بی اهمیت میشه. (مخصوصا در مورد درس)
مثلا ادیبهشت ماه به میل خودم شروع به کار در یه شرکته برنامه نویسی کردم. از مرداد ماه خسته شدم تا نهایتا از مهر ماه درسئ بهونه کردم و نرفتم و الان پشیمونم.
حتی استادام میگن که چرا این همه از درسات عقب افتادی
برنامه میدن که بنویسم 1 ماه تموم میشه من حتی یه خط هم روش کار نمیکنم .و همش بهونه میارم و خسته میشم .و بعدش پشیمون.
من یادم نمیاد که برنامه ای چیده باشم و اونو تموم کنم .
در ورزش .درس. ...
اصلا ثبات ندارم .
علاقه؟؟؟؟!!!!!!!
میدونین تا 1 سال بعد طلاقمون میخواستم خفش کنم.
ازش خیلی میترسم.ازش متنفرم. هر بار که میرم بیرون از ترس اینه باهاش روبه رو شمو جلومو بگیره و دوباره اذیتم کنه سردرد میگیرم.
میترسم چون با اونو فامیله مریضش زندگی کردم.در هر مسله ای قشون میکشیدن و چاقو .. انتقام میگرفتن
خیلی میترسم... که روزی بازم به زندگیم به ف اسیب برسونن ...
گفتم در پست اولم .از همون اول ازدواج .ولی بخاطر یه سری مسایل که هردومون داریم فعلا 3 سالی مونده .
چون هر دوتامون هم از یه زندگی ناموفق رنح بردیم هر دوتامون هم میترسیم.
مخصوصا که برادر ف در سن کمی فوت شدن و ایشون هم یه زندگی ناموفقی داشتن برا همین خانوادش خیلی حساسه روش.
خوب ف بچه تهرانه و از وقتی درسش اینجا تموم شد و از کرج قبول شد برا کارشناسی از پیشم رفت .و دوری خیلی سخته .از طرفی ف یه اخلاق بدی که داره اینه که وقتی در شرایط بد روحی که قرار میگیره خیلی راحت میتونه همه چیزو نادیده بگیره و ..
اوایل خیلی بیکنترل میشد و از کوره در میرفت .
و چند بار پیش امده بود که وقتی بحثای اساسیمون سر میگرفت و دعوا های آتشی داشتیم میگفت رابطرو تموم کنینم ووو ولی من هیچ وقت این اجازرو ندادم و ارومش کردم و هیچ وقت دهن به دهنش نمیدم و لجبازی نمیکنم.
چون میدونم وقتی عصبی میشه کنترل نداره و منطقی حرف نمیزنه .بعد اروم شدن پشیمون و شرمنده از حرفاش میشد. که به مرور زمان به کمک مشاور دانشگاهمون که باهم میرفتیم .اینارو فهمیدو خیلی کار کرد تا بخودش مسلط باشه.الان خیلی خیلی خیلی کمتر پیش میاد اینجور بحثا .یه رفتارو اخلافی که زندگی گذشته اش روش تاثیر گذاشته بود .
و مشکل بزرگی که داریم همیشه این بود که ایشون خیلی احساسی هست . و من منطقی .البته این منطق و خودم خواستم همیشه داشته باشم تا شاید اشتباه هارو تکرار نکنم .و خواستم 987رابطمون توازن داشته باشه.
مثلا اوایل (6 -7 ماه بعد شروع رابطه - هیچ وقت بهش نمیگفتم دوست ... چون دوست داشتن برام غریبه شده بود /همش میگفت دارم پیشت خورد میشم .از بس منطقی و مغروری .یا وفتی واقعا علاقه پیدا کردم درصدی بهش میگفتم.10 % دوست ...
و امسال اینا .همش میگفت که احساس میکنم همش اویزونتم یا احساساتم بی جواب میمونه و....
همش انتظار داره که بهش محبت و توجه بشه .
دوست داره شروع کننده من باشم .و دوری باعث شده خیلی بهونه گیرو حساس تر بشه. که دیگه سر کردن و اروم کردنشو یاد گرفتم .چون درکش میکنم .
دوست داره همش بهش علاقه نشون بدم و این و به زبون بیارم .
مثلا گاهی : وفتی صبح بهش اس میدم تا شب ازم خبری نشه شاکی میشه که چرا بی محلی میکنی و یا سرت شلوغ بوده(با کناییه) .
البته خوب میدونم که دوری و نیازاشه که باعث میشه همش نگران باشه و گاهی بی اعتماد ... هیلی وابسته شده بهم .
ولی الان خیلی نسبت به گذشته بهتر شده .اروم تر شده.به قولی بزرگ شده.
و همه اینا برام یه مسولیته بزرگی هست که گاهی وقتی کم میارم دیگه خیلی سخت میشه برام .
مخصوصا این اواخر که دوباره گرفتاره این افکارات و احساسات خستگی و تکراری و... شدم خیلی احساس قشار و خفگی میکنم .
برا اولین بار 1 هفته پیش به این فکر کردم که شروع این رابطه برام زود بود قبلا این که کاملا از گذشتم و خاطراتش خلاص نشدم .
اما چون رابطمون خیلی نزدیکو صمیمی هست با محبت و ملایمتش ارومم میکنه و بازم بهم توان جنگیدن میده.
تنها چیزی که منو از حرف زدن باهاش منع کرده گذشتم هست.تنها تواین زمینه نمیتونم باهاش راحت باشم.
و من میخوام دیگه خودم به کمک شما ها خودم و خلاص کنم از این زنجیر .
اولی جواب ani عزیز هست .
دومی جواب پست پیدا جان.
ببخشید طولانی شد
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
ضمن تبریک بابت بهره گیری از توانایی هایت برای شروع تغییر ..........مطمئن هستم بهترها با این درک و پذیرش و تاثیرگزاری در انتظارت است.
و در مورد کارهای نیمه باید اول خودت و علائقت را شناسایی کنی تا قادر باشی مسیری را که انتخاب می کنی به پایان برسانی و.................
اما
تازه الان اصل مشکلت با حرف زدن پیدا شد .مشکل تو خانواده ات نیستند .
در یک جمله.......... مشکلت دوری از این آقاست و بقیه حرفهایت تا حد زیادی بهانه است .
و اما اینکه
خودت به خوبی به همه ی مسائل اشاره کردی
این رابطه برات شروعش زود بوده و هنوز از لحاظ احساسی نتوانستی زندگی قدیم را فراموش کنی و روح و روانت مشغول حمل آسیب های حاصل از زندگی گذشته است .
تا کی می خواهی این رفتار را ادامه بدهی واقعیت این است که تو با این آقا مشکلات زیادی داری اما می خواهی مدام درکش کنی و برای درک کردن بهانه های او در ذهنت دلیل و برهان می تراشی .
اما چرااینکار را می کنی ؟!برای فرار از واقعیت .
از اینکه نمی خواهی بپذیری انتخابت یا زمان شروع رابطه و طیف گستردگی آن غلط و اشتباه بوده است چرا که در ذهن تو تجربه ی دوباره ای است که منجر به شکست می شود در حالی که واقعا این نیست .
واقعیت این است که افرادی که به ظاهر دلیل و بحران می آورند مشغول سرکوب احساسات خود هستند تو یکی از این افراد هستی .
.............این مرد قرار است شوهر تو بشود تا کی می خواهی از جایگاه درک با این مرد مواجه بشوی ؟! یک روزی خسته می شوی .......او نامزد توست نه شوهرت . در نتیجه این زمان نامزدی و دوستی برای شناختن یکدیگر است . قرار نیست تو ستون باشی و همه ی بار و فشار را تحمل کنی .....این بزرگترین اشتباه برای یک رابطه است .
از آنجا که اهل مطالعه هستی چند کتاب بهت معرفی می کنم که بخوانی
1- زن شیفته
2- وابستگی متقابل
3- وابستگی عاطفی
در ضمن از تاپیکهای درس خودت را بگیر و به روند و سیاست پیشبرد تاپیک خودت توجه کن و از خواندن تاپیکهای دیگر فوری ذهنت را به قیاس مسائل و تفاوتها نکش . حتما دلیلی برای این تفاوت هست .
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
ani عزیز بابت راهنمایی هاتون ازتون باز هم تشکر میکنم.
اول باید به یه نقص خودم اعتراف بکنم که من از اول با این ادبیات مشکل داشتم.اگه لطف کنین کمی مطالبتون و ساده و واضح و با مثال برام بنویسید بسیار خوشحالم میکنین.
میدونم الان میگین این دیگه کیه که دوسطر مطلبو نمیتونه درک و حلاجی کنه...
اما درمورد نامزدم باید بگم که شاید حق با شما باشه.ولی مطمعا باشین این درک و ملایمت متقابل هست.ایشون خیلی جاها پشتم بودن و حمایتم کردن.برا من توی زندگی احترام و حفظ ارزش ها و توجه و محبت از همه چیز با ارزشه.
و این و باور دارم که تازمانی که انسان خودشو نشناسه نمیتونه تغییر بکنه.
نامزد من هم ازون دسته ادمایی هست که فرصت شناختن خودشو نداشته.من تازگی ها سعی کردم این دید و ذهنیت و باهاش اشنا کنم.کتاب آیین زندگی دیکل کارنگی و برا شروع این کار بهش هدیه کردم و از همون مطالعه اول نتیجشو در طرز حرف زدن و مکالماتی که داشتیم دیدم.
متوجه شدم که نوع شناختی که ازش پیدا کردم درست هست .و خودش هم برا تغییر مشتاقه...
از طرفی هم ما اصل رابطمون بر مبنایه رفاقته.یعنی بیشتر از یه زن و شوهر همیشه سعی کردیم رابطه ی دوستی و باب رفاقتمون و حفظ کنیم و خدارو شکر که همیشه نتیجه مثبتشو دیدیم.در ارتباط بر قرار کردن و رفع مشکلاتمون بخاطر صمیمیت و راحتی که داریم زودتر به نتیجه رسیدیم.ولی نمیدونم از نظر شما کار و رفتارمون درست هست یا نه؟؟؟؟
بهر حال باز هم به توصیه هاتون توجه میکنم .حق با شماست.من هم گاهی این حس و دارم که بیشتر خودم و مسول میدونم و سعی میکنم خودم و سپر بکنم.ولی اگه تا بحال این وضع و خیلی راحت تحمل کردم مطمعا این متقابل بوده چون سو استفاده نشده و منو اذیت نکرده این وضع.
ولی بحر حال همه جا دوست دارم توازن بر قرار بشه تا بعدن یکی از کفه ها بر دیگری غلبه نکنه ...
برام بیشتر بنویسید .اگه سوالی هست بپرسین تا برام راه کاراهایه زیادی نشون بدین.
ممنونم ازتون :72::72:
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
عزیز خسته سلام و سلام به همه دوستانم
من به عنوان تایپیکها نگاه می کنم و اونایی که به زندگی خودم شبیه بوده را انتخاب می کنم نمی دونم شاید چون تجربه ها و مشکلات زیادی رو اعم از تلخ و شیرین یادگار دارم دوست دارم بدونم بقیه باهاشون چطور برخود می کنن
می دونی سعی نکن برای همه کارات هدف بزاری
مثلا تحصیل کردن برای هرکسی یه معنی داره و هرکسی به هدفی اونو رو شروع می کنه اما خوب درس خوندن حتما لازم نیست هدفمند باشه منم وقتی وارد دانشگاه شدم یکی از دلایلش می خواستم زندگیمو عوض کنم و تقریبا با زندگی قبلیم خداحافظی کنم
من چند ترم شاگرد ممتاز شدم اوایل درس می خوندم با خودم می گفتم که چی اینقد می خونی که به کجا برسی ولی بعدها دیدم این ذات منه که جویای اینه که مثلا بالاترین رتبه رو بیارم هدف خاصی نداشتم فقط دوست داشتم نمره هام بالا باشه
اون موقع حتی به خانواده ام نگفتم من ممتاز شدم که بعدها فهمیدن کلی تشویقم کردن من حتی تشویق اونا رو هم نمی خواستم واسه خودم ممتاز می شدم اما تشویق اونا برام معنای خاصی نداشت جز تشکر
عزیزم سعی کن واسه خودت زندگی کنی به این فکر نکن که اگه این نشه اون چی می گه مگه چندبار دیگه می خوای زندگی کنی فکر نمی کنی حالا وقتشه وارد یه دنیای دیگه شی دنیای که رو دیوارش خاطراتت جدیدت جای خاطراته کهنه اتو بگیره
من نمی گم گذشته ها رو فراموش کن چون هیچ وقت فراموش نمیشن فقط کمرنگ می شن ممکنه گذشته پر از لحظات درد باشه که یاداوریش همون دردو به جانت میندازه سعی کن به خاطرات تلخت بها ندی
مهم توهستی که بعد از همه سختی ها هنوزم اینجایی و داری برای بهتر شدن اوضاع روحیت همچنان تلاش می کنی حتی اگه به اون درجه رسیدی که دیگه غمی تو وجودت ارزش نداشت بازم برای بهتر شدن حالت تلاش کن
تو زنده ای تا نفس بکشی و همراه اون عشق رو باور کنی
جرات داشته باش بدان خدا همواره تو را زیر نظر داره و همه اینا پر از حکمته تو اگه بخوای غصه بخوری گریه کنی خودتو عذاب بدی دنیا حرفی نداره
و برعکس اگه بخوای شاد و سرخوش باشی بازم دنیا حرفی نداره
یکم تامل کن وقتی شادی بقیه ام شاد می شن تو می خندی و با خنده زیبایت رو حفظ می کنی چون صورتت جوانتر و بشاش می شه وبرای همون مرد زندگیت که ف نام داره همیشه جذاب و دوست داشتنی خواهی بود
من هنوزم پر دردم ولی دردیو احساس نمی کنم انگار با اونا خو گرفتم
سعی کن خدا رو باور کنی وقتی بهش اعتماد داشته باشی دیگه هیچی برات مهم نیست
موفق باشی گلم
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
بهشت عزیز منون ازین که برام پست زدی.
و تجربه هاتو با من شریک شدی.
با ور کن اگه و جودن خدارو باور نداشتم و لذت آغوش کشیدنشو نچشیده بودم الان اینجا نبود .به اینجا ها هرگز نمیرسیدم.حتی موقع های که باهاش قهر میکنم و ازش دلخور میشم و حضورش و کم حس میکنم بازم باورش دارم و بهش اعتماد دارم.باور دارم که برای بودن و نفس کشیدن نیازش دارم.باور کردم که حیچ وقت تنهام نذاشته ، باور کردم چون تجربه کردم.دیگه هیچ وقت نگفتم که این چه بلایی بود سرم اوردی خدا.همیشه گفتم یه حکمتی هست...
چون در تنها ترین و نا امید ترین لحظات زندگیم حس میکردم.انگار که تو اغوش گرفته بود و ارومم میکرد.بهم صبور بودن و یاد میداد.
با اون حس میکنم ازادم .حس میکنم که خلی دوسم داره.چون دوسش دارم.و ازین که هستو دارمش شکرش میکنم.
اما در مورده درس: گلم من هیچ وقت به این رتبه ها و نمرات اهمیتی ندادم یعنی دیگه ارزشی قائل نیستم.چون این و دیدم که علم چیزی نیست که با نمره و رتبه بدست اورد.چون اگه اینجور بود الان باید موفق ترین کس تو رشتم میشدم.
راستش من از وقتی نسبت به درس و هدفهام در مورد موفقیت های شغلی و درسیم بی انگیزه شدم که این و تجربه کردم.مثل ادمی که سالها خواب باشه به خیال و توهمات دل ببنده .و از واقعیت ها بی خبر باشه و یه هویی اب سردی از سرش خالی کنن و بیدار بشه و گیج و سردر گم و نا امید از داشته هاش بشه .من ترم اخر کاردانیم این و باور کردم که واقعا خیلی از لحاظ درسی .و سطح اگاهی عقب هستم .نسبت به اون هزینه ی زمانی و مالی و روحی که گذاشتم ،الان میبینم که 0 هستم.
دیدم که من کجام و جایی که میخوام برسم کجا.من با هدف برنامه نویس و طراح وب موفق شدن
شروع کردم ولی حتی یک قدم مفید و درستی تواین سالها برنداشتم.خیلی عقب افتادم.
وبعدش هرچقدر خواستم این خلا رو پر کنم در زمان کوتاه دیدم که نمیتونم برسم.چون خیلی چیز ها هست که باید یاد میگرفتم و درضمن خیلی وقت نیاز هست تا اون یاد گرفته هام به تجربه تبدل بشه. هرچی تلاش کردم بیشتر بی انگیزه شدم.بیشتر دلسرد شدم.مخصوصا این وابستگی و تنبلی من بیشتر مانعم شدم.الان طوری شده که 2-3 ماهه برام دیگه اهمیتی نداره.
همه ازم الظار دارم چون فکر میکنن که موفق هستم. ولی من خودم و در آزمایشی که ترم اخر از خودم گرفتم دیدم که هیچی نیستم.طبل تو خالی .
و چون من فقط از طریق درس ام میتونم به خواسته هام برسم و زحمات پدر و مادرم و جبران کنم و زندگی ای که میخوام و بسازم و (موفق باشم ) ازین بابت که فرصت ها بازم دارن از دستم میرن و ولی من هیچ انگیزه و رغبتی نسبت به درس و تلاش ندارم عذاب وجدان میگیرم .کلافم میکنه .ولی اخرش بازم میگم مهم نیست.
این اواخر همش به خودم میگم تنبل و سست و ضعیف .سست عنصرم شدید.
طوری که حتی درسای این ترممو نمیدونم پاس میشم یا نه.سر کلاسا بی علاقه و انگیزه میرفتم و بی حوصله .....
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
خیلی خوشحالم که خدا رو باور داری جای که خداست و عشق به او کلید همه قفل هاست دیگه اما و اگر معنی نداره:72:
من کاملا درکت می کنم نه بعنوان یک شنونده بلکه به عنوان یک فردی که تمام این شرایط و تجربه کرده
می دونی من تو دوران کاردانی ار لحاظ تجربی و عملی هیچی از درس نفهمیدم فکر می کردم اصلا هیچی نمی دونم نمراتم صرفا بخاطر حافظه خوبم بالا بود
اتفاقا رشته منم نیاز داشت تا از نظر تجربی سطحم بره بالا با این حال من صفر بودم وقتی می گم صفر یعنی اصلا از لحاظ فنی هیچی بلد نبودم و بعنوان یک کاردان نمی تونستم جواب ساده یه سوال رو بدم با این حال ادامه دادم و اصلا روشم رو عوض نکردم که اگه می کردم شاید به جایهای بهتری می رسیدم
دوره کارشناسیم همین وضعیت ادامه داشت و من در حد یک دانش اموز اندوخته داشتم نه بیشتر
اما بعد کارشناسی که تموم شد الان چند ماهی می شه که شروع کردم رفتم و در یک کلاس ثبت نام کردم که کار رو بصورت عملی یاد می دن الان اوضاعم خیلی بهتر شده به یه چیزایی رسیدم که اگه همون دوره کاردانی این کلاس می رفتم الان واسه خودم یه پا استاد بودم
خلاصه اینکه هرکاری راه حلی داره اما اینکه بخوای ساده ترین راه رو انتخاب کنی(بی خیالی) کاری که من کردم پشیمون می شی!
تو هم حتما می تونی در مورد رشته تحصیلیت تجربه های مختلف رو از افراد مختلف بدست بیاری فقط یکم باید اراده داشته باشی من یه دختر خاله دارم همزمان با تحصیل کار می کنه اما نه واسه کسب درامد واسه بدست اوردن تجربه های کاری خیلی هم موفقه
هنوز خیلی زوده واسه شونه خالی کردن و بی انگیزه بودن یه پیشنهادی دارم سعی کن زیاد وقت خالی نداشته باشی هرجور هست خودتو مشغول کن با رفتن به کلاسی مختلف انگیزه اینجا زیاد مهم نیست مهم تویی که باید سربلند از این مرحله هم بیرون بیای
یه چیزی از عمق وجودم داد می زنه که تو روزی موفق ترین ادم می شی من حس ششم قوی دارم:43:
در ضمن من کلاس های انرژی درمانی هم رفتم خیلی بهت کمک می کنه امتحان کن و اگه موافق باشی من می تونم از امشب برات انرزی مثبت بفرستم فقط تو خودت باید به من این اجازه رو بدی اونوقت من این کارو با کمال میل انجام می دم
:43:
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
بهشت جان ممنونم .انرژی خیلی خوبی به ادم می دی.
میدونی مشکلات و سد راههام یکی دوتا نیست که .
یعنی بعضی مشکلات میشه از توان فرد خارج میشه؟؟؟ برا من هم از همین نوع هست.
رشته ی من کامپیوتر هست.و ادمایی که تو این رشته هستن فوق العاده زیاده. اما کسایی که واقعا کار بلد باشن و سطح اگاهی شون بالا باشه کمه.هرکسی یه کامپیوتر میزاره جلوش و بعدش میگه من مهندس کامپیوترم.من همیشه سعی کردم ازین ادما نباشم.در حد توانم حرف برنم و واقعا معنی مهنس کامپیوتر بودن و داشته و حفظ کنم.اما ای دل غافل....
همون طور که توی پست های قبلیم گفتم متاسفانه جایی که الان زندگی میکنم جای کوچیکی هست. هرچند موقتی هست اما مهمترین سالهامو اینجام.
برا همین کلاس های متنوع و روانشناسای کار بلد و آموزشگاه های برنامه نویسی پیشرفته و خوب نیس.همشون درسای تکراری و مقدماتی میدن.
اونایی هم که بلدن اصلا تو این فازای آموزش و ...نیستن.
و مشکل دیگه ی من : من ادم وابسته به اطرافم هستم.از بچگی عادت کردم همش یکی بگه این و بکن این و نکن .این درسته این درست نی....
الان که بزرگ شدم و ادمای ماثر در این زمینه کم و کیمیان ،اصلا اهمیتی به این نمیدن.کمک شاقی که میتونن بکنن اینه که راهنمایی جزئی بکنن.
و درضمن من وقتی زمینه رقابت و دوستی برا رقابت ندارم خیلی تنبل و بیعلاقه میشم.
نمیدونم درکم میکنین یا فکر میکنین بهونس...
الان دوستام که اینجا نیستن و هیچ تمایلی به دوستی با کسای اطرافم که بدتر از خودم هستن ندارم .توی دانشگاه تنهای تنها .همش تو خونم.چون نه محیط این جا سالمه نه ادماش .
بد جور حس تنهایی میکنم.نه جایی برا وقت گذروندن هست نه ادمای سالم ...
انگار که گم شدم و همش دور خودم میچرخم .هرچی اراده میکنم خودم تنهایی بخونم اما علاقه و انگیزه ندارم.
احساس میکنم افسرده شدم.
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
تو اژدهایی مترصد بلعیدن
مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
تو آغازی به آلام دنیوی
زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
تو جابری که دریغ از این لحظه نداری
مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
من منتخب آنها برای رهایی از تو
زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
من فرصت دوباره باهم بودنشان
مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
من جرثومه ای برای گریز از این وادی
زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر
مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
من گریزی برای رهایی از این مخمصه
زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق
مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
تو اصراری زجرآلود به بودن او
زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق
مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
من تیر خلاصی از این عذاب
زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن
مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
تو جزای جرم زندگی بدون او
زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
تو خلوت سرد تنهایی
مرگ: من فرصت گرم انتقامم
تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور
زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
تو نزول او به پست ترین جای ممکن !
مرگ: .............................. . !!!
گرچه از مرگ گریزی نیست و نباید حتی لحظه ای از اون غافل بشیم اما زندگی نیز، فرصتی است که
خداوند بما داده و بجاست که ازش کمال لذت رو ببریم و زندگی را آنطور که شایسته است زندگی کنیم
فقط می تونم بگم غصه نخور و از زندگی که داری نهایت استفاده رو کن حتی بدون امکانات
دیگه نقاشی رو که می تونی انجام بدی یه باغچه گل که می تونی پرورش بدی باغچه نهگل تو گلدون که می تونی بکاری
ماهی می تونی بخری و نگاش کنی... می تونی کتابهای جک و لطیفه بخونی می تونی به هر طریقی که شده از غم فاصله بگیری می تونی صبح ها بری پارک و بدوی و می تونی تو ارسال بعدیت بنویسی می خوام تلاشم کنم شاید موفق شدم
قربونت زندگی یعنی همین تو بخندی کافیه
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
مهسا خانم پست های بزرگی می ذارید . یه نیم ساعتی طول کشید تا بتونم اون ها رو کامل بخونم . دوستان حرف های قشنگی زدند . منم نکاتی رو لازم می دونم که بتون بگم . فقط می ترسم که ناراحت بشید ! اما خب چه کنیم دیگه فکر می کنم لازمه .
به نظر من شما خیلی آدم کمال گرایی هستید . همیشه همه چیز رو کامل می خواهید . مثلا در مورد دوران بچگی تون . مگه فکر می کنید بقیه تو دوران بچگی شون کتک نخوردند طرد نشدند. اصلا بچگی هست و همین چیزاش !
خودتون می گید تو بچگی تون هر چی از پدرتون می خواستید اگه می تونسته یا نمی تونسته بتون می داده . من خودم تو دوران بچگی چون خیلی بچه ی شیطونی بودم هفته ای 3 یا 4 بار از بابام کتک می خوردم . یک روز در میون هم پدر و مادرم دعوا می کردند و بیشتر بچگی ام مامانم خونه باباش بود و من و داداش کوچکترم صبح تا شب تو خونه تنها بودیم یا اون موقعی که کوچکتر بودیم پدرم می بردمون خونه ی مادربزرگم .
اما تا الان به این فکر نکرده بودم که ای بابا من کمبود عاطفی هم داشتم . چرا هیچ وفت به نکات مثبت زندگی تون فکر نمی کنید ؟ مثلا این که پدرتون می خواسته هیچ کمبودی تو زندگی تون نداشته باشید . یا این که همیشه غذایی تو خونتون موجود بوده که بخوردید یا هر شب شاهد دعوای پدر مادرتون نبودید . اگه شما دل خوشی از این زندگی ندارید برای این هست که هیچ وقت نتونستید اون رو همون طوری که هست بپذیرید .
سعی کنید تو زندگی تون مسئولیت پذیر باشید . به پدر و مادرتون ربطی نداشته که شما در زندگی اولتون شکست خوردید . پدر و مادرتون هم راضی نبودند اما شما به توصیه های اون ها گوش نکردید . از صحبت های شما پیداست که زمانی که می خواستید ازدواج کنید خیلی از زندگی تون ناراضی بودید و به نوعی می خواستید از دست پدر و مادرتون خلاص بشید . پدر و مادر بیچارتون چکار کردن که عقده هاتون رو می خواستید با دوستی با اون پسر خالی کنید . پس اگه من بخوام عقده هام رو خالی کنم حتما باید خونمون رو روی سر پدر مادرم خالی کنم !
تا زمانی که پدر و مادرتون و همین طور شوهر اولتون رو نبخشید به آرامش نمی رسید . همه ی ما ادم ها خاکستری هستیم و نه خیلی خوب و نه خیلی بد . شوهر اول شما هم از این قاعده مستثنا نیست . درسته اون اشتباهات زیادی داشته اما شما هم بی اشتباه نبوده اید . حالا شاید اشتباهات اون بیشتر بوده . اما قلب شما باید انقدر بزرگ باشه که بتونید اون رو ببخشید .
در حرفاتون یه طوری از زندگی قبلیتون حرف می زدید که انگار یه تابو هست . مهسا خانم الان خیلی از دخترا قبل از ازدواج چند تا شریک جنسی دارند و از روابطشون صحبت می کنند . نمی گم اون ها کار خوبی می کنند اما می گم این که شما یه ازدواج ناموفق داشتید که چیز بدی نیست که از صحبت در موردش می ترسید . به شخصه ترجیح می دهم با دختر با حیایی که یک ازدواج ناموفق داشته ازدواج کنم تا با دختری مدتی با پسری رابطه داشته .
ناراحت نشید ها اما شما خیلی کمال گرا هستید . درسته شاید بهتر بود که یه پدر و مادر روشنفکر و پولدار داشتید و همون اول هم با یه پسر خوش تیپ کار خونه دار درس خونده و روشن فکر آشنا می شدید. اما این یه داستانه . ما داریم تو دنیای واقعی زندگی می کنیم و باید واقعیت ها رو بپذیرم و از اون ها خجالت نکشیم . اشتباهاتمون رو بپذیریم و سعی کنیم اون ها رو تکرار نکنیم اما نباید از اون ها بترسیم یا بخواهیم اون ها رو فراموش کنیم . نباید بذارید گذشتتون به نقطه ی ضعف شما تبدیل بشه .
ضمنا در صحبت هایتون گفتید که برعکس نامزدتون منطقی هستید و از نشون دادن احساساتتون می ترسید. به نظرم دارید اشتباه می کنید . منطق و احساسات هر کدوم باید سر جای خودش بکار بره . حالا اگه شما یه جایی که باید از منطق استفاده می کردید احساسات به خرج دادید دلیل نمی شه دیگه از احساسات بهر نبرید . نامزدتون احتیاج داره که شما احساساتون رو به اون ابراز کنید و این برای مرد از همه چی مهم تره . البته اونم اندازه داره .
اگه این کارو بکنید و احساسات خرجش کنید علاقش بتون خیلی بیشتر می شه . مخصوصا اینکه می گید خیلی هم احساساتی هست . ضمنا احساسات هست که به زندگی ما رنگ میده . بدون احساسات و با منطق خالی زندگی رو سیاه سفید می بینید و دیگه قشنگی های زندگی رو نمی تونید ببینید .
از جامعه هم فاصله نگیرید و اگه می بینید مشکلاتی دارند شما بشون کمک کنید که بد نباشند . بقیه رو در ک کیند تا اون ها بتونند درکتون کنند . بقیه اون قدر که فکر می کنید هم بد نیستند .
RE: داستان زندگي و مشكلات من -خسته ام ديگه از خودم
شما ۲۱ ساله و با تجربه یک ازدواج هستید.
از حرفاتون هم احساس میکنم دختر دانایی هستین و اگه سنتون را نگفته بودید ۸-۲۷ حدس میزدم.
اما این آقایی که الان باهاش ارتباط دارین خیلی سنش برای شما کمه.
اینطور که نوشتین هم شما انگار حکم حامی و پشتوانه را واسش داشتین
مخصوصا که وقتی تازه از دبیرستان وارد دانشگاه و جامعه شده و اومده شهرستان شما وارد زندگیش شدین و ...
فکر میکنم انتخاب مناسبی برای شما نیستن و باید یه بار دیگه مساله ارتباطتون را بررسی کنید.