RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
سلام زندگی عزیز
میدونم و درکت میکنم که یکسری حرفا واقعا دل رو میسوزونه.ولی چاره چیه؟محبت؟نشنیده گرفتن؟جواب های تند تر از خودشون دادن؟
باید رگ خواب خانواده همسرت رو پیدا کنی.
ببین من خودم خیلی سر این موضوع عذاب کشیدم.مدام چشمم رو رو به آزارا و اذیتاشون میبستم.فکر میکردم بالاخره کوتاه میان.مدام بهشون محبت میکردم.تا اینکه کم کم یه حرفای جدید و عجیبی به گوشم رسید !
اینکه مریم خودش میدونه حرفای ما درسته جوابی نمیده...یا اینکه این دختر (یعنی من)خیلی بی زبونه....و چند تا حرف مفت دیگه
اون موقع بود که به خودم اومدم.فهمیدم دردشون چیه.شدم مثل خودشون.
اونا جلو شوهرم از گل کمتر به من نمیگن اما وقتی شوهرم نیست هرکاری دوست دارن میکنن.منم دقیقا همون کار رو باهاشون میکنم.جلو شوهرم قربون صدقه میرم و وقتی شوهرم نیست هر چی میگن مودبانه 4 تا میذارم روش تحویل میدم!!
اینو خودت باید کشف کنی.که چه طوری میشه رامشون کنی.من بعد از 3 سال فهمیدم که البته دیرم بود چون خودمو شوهرم خیلی عذاب کشیدیم
و یک نصیحت خیلی خیلی مهم و حیاتی بهت میکنم.اگر شوهرت و زندگیت رو دوست داری به هیچ عنوان کارهای زشت و غلطشون رو به همسرت نگو
من یک سالی کار کردم رو خودم.از خونه مادر شوهرم که میومدیم من میگفتم میرم حموم.شوهرم هم میخوابید.من 2 ساعتی زر دوش آب گریه میکردم ولی به شوهرم نمیگفتم چیزی
کم کم دیگه گریه هم نمیکردم فقط دوش میگرفتم تا اعصابم آروم شه.الان دیگه دوشم نمیگیرم
راحت و تخت میگیرم میخوابم
پدر شوهر من هم با داشتن 4 تا خونه ئ زمین و ...خرج عروسی مارو نداد....تازه اینا که خوبه
یه چیزی بگم برات....پدر شوهر من روز عروسی ما داشت تو خیابون مسافر کشی میکرد.!!!!
اونم کجا! جلو تالار عروسی ما !!!!!!!!!!!!!!
بگذریم.میبینی.همشون یه جورایی هستن.
تو خودتو عذاب نده.زندگی سوختن و ساختنه.
RE: مشكلم با خانواده ی همسرم (دخالت می کنند)
مرسي عزيزم از جوابت
مي دونيد ايراد من اينه كه نمي تونم به شوهرم نگم. به محض اينكه نگم اون فكر مي كنه خوب ديگه همه چيز تموم شده. در حالي كه اين طور نيست.
شوهرم واقعا مرد خوبيه. با چشمام مي بينم كه اون هم داره توي اين اختلافات تحليل مي ره. اونا حتي به پسر خودشونم رحم نمي كنن و اگه فرصتي پيدا بشه به اون هم تيكه مي اندازن. براي خواهر شوهرم بهترين جهيزيه رو خريدن ولي به شوهرم هيچي كه هيچي.
دائم توي گوشش مي خ.نن كه نخر و نكن. خواهر شوهرم جديدا خيلي هم بي ادب شده. قبلا با ادب تيكه مي انداخت ولي حالا بي ادب دعوا مي كنه.
مي دونيد اون ادم با سياستيه. من خيلي زود خامش مي شم.وقتي با هم خوبيم يه جوري اداي لادماي صميمي رو در مياره كه منم باورم مي شه كه دوباره همون دوست صميمي خودمه. ولي توي همين دعواي قبلي اينو بهم گفت ككه: من اين كارو مي كنم كه يه چيزايي رو بهت بفهمونم و البته ازم حرف هم بكشه.( بالاخره تو عالم دوستي ديگه!)
ومن اشتباه مي كنم و زود باهاش خودموني مي شم. چون هنوز باورم نشده كه اين د يگه اون دوست خوب قديمي نيست. من واقعا بيشتر از اينكه از خواهرشوهرم ضربه بخورم ،از از دست دادن يبهترين دوستم ضربه خوردم. حالم خيلي بده . هرروز گريه مي كنم.اخه فكر ميكنم شايد ايراد از منه.