RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام به همه ی دوستانم :72:
اگر تمام متن مرا خونده باشید من گفتم که تو اون زندگی منم اشتباهاتی داشتم مثل همه آدما ولی شوهر من باید یکسری از نیازهامو برآورده میکرد خونه ی شوهر برای یک زن خونه ی آمال و آرزوهاست و وظیفه ی یک زن هم تمکین از شوهرش خب هر کاری که اون میکرد من مخالفتی نمیکردم و نمیذاشتم هم کسی دخالت کنه دوستان عزیز زندگی برا خودش حساب و کتاب داره نمیشه که هر کاری دلمون خواست بکنیم ولی طرف مقابل ما کرو لال باشه!!!!
منم آدمم و احساس دارم آدم خودش میدونه کجا ها کم گذاشته و اشتباه کرده تو اون زندگی با من مثل یه کلفت رفتار شد خودش به من میگفت کلفت بی مواجب !و تنها دلیل جداییش از من که همه جا هم میگفت این بود که دیگه دوسم نداشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
به قول شما گذشته ها گذشته کاریشم نمیشه کرد الان باید چیکار کنم ؟دیگه نمیخوام اشتباه کنم
الان خیلی دوست دارم از این احساس بازندگی و ناراحتی و یا اینکه تصمیم اشتباه بوده یا نه دربیام ببینید من تو زندگی خیلی گذشت کردم حتی از مهریم هم گذشتم ولی اون از حق طلاقش نگذشت.
واسه ی بچمم اون اوائل چند بار آوردمش پیش خودم ولی یا دیر میاورد یا زود میبرد بچه هم یبوست گرفته بود از استرس من چند بار بردمش دکتر ولی اون اهمیتی نمیداد من بخاطر خود بچه دیگه نخواستم ببینمش بعد از اونم چندین بار بهش زنگ زدم اولاش که حرفهای رکیک میزد و بعدش هم میگه میخوام خودم نگهش دارم تو هم بهتره که نبینیش اون به این شرایط عادت کرده تازه تو هفت سالگی هم که هم کلا میتونه از من بگیره میترسم برم ببینمش آرامششو به هم بریزم خودمم از این بدتر بشم ولی اینطوریم ممکنه اون منو فراموش کنه و دیگه نشناسه منو خب اصلا ممکنه تو این یکساله منو یادش رفته باشه الان چیکار کنم که حداقل بعد از این اشتباه نکنم.
من به کل نزاشتمش کنار پارسال برا تولدش و عیدش براش کادو فرستادم طوری که پدرش نفهمه و از طریق یکی از آشناها عکساشو دارم ...........
الان باید چیکار کنم اون زندگی که ارزش موندن و جنگیدن نداشت ولی الان باید برم سراغ بچم یا بزارم یه کم که بزرگ شد و قدرت درکش بالا رفت برم چیکار کنم :316:
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
عزیزم طلاق به بچه آسیبی که این گونه بازی ها می زند را نمی زند .
بچه ات نیاز به مهر مادری دارد . مهر مادری کادو فرستادن توسط اقوام نیست .
شما نسبت به بچه ات مسئولی چه طلاق گرفته باشی و چه طلاق نگرفته باشی . این به خاطر ..............( بچه ) گفتن ها همه بهانه و فرار از بار مسئولیت است .
بله بچه یبوست هم می گیرد . اسهال هم می گیرد . جیغ هم می زند . خنده هم می کند . چه پیش شما باشد یا پیش شما نباشد .
این نوع تفکر شما و نگاه شما به بچه و جنگهای زرگری زن و مرد بعد از طلاق واقعا دمده شده . علم ثابت کرده که بعد از طلاق هم باید پدر و مادر بچه باقی ماند . طلاق جدایی زن و مرد از هم است نه از بچه
تردید نکن که بچه ات از طلاق ودعواها و .............آسیب خورده و این آسیب تا آخر عمر با وی خواهد بود و تو و پدرش هم شاهد آن خواهید بود حال می خواهی عمق و وسعت به این آسیب بدهی یا دستکم اگر مرمتش نمی کنید آسیب بیشتر به وی بزنید ؟!
تو و همسرسابقت بچه را وسیله ی بازی های خودتان قرار داده اید این بچه ی معصوم چه گناهی دارد ؟! مگر شما دو نفر چه حقی دارید که برای او تصمیم بگیرید که یک از شما را مرده تصور کند اگر روزی او خودش به این نتیجه رسید خودش رسیده و شما را حذف خواهد کرد اما شما اجازه ندارید امروز معصومیت او را با تصمیمات شگفت انگیز و نازیبا خراب کنید .
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با تشکر از راهنمایی و توجه شما کارشناس عزیز :72:
میگن که اگه آدمیو دیدی که داره لنگ لنگان راه میره راه رفتنشو مسخره نکن کفشاشو بردار بپوش شاید تو بدتر از اون راه بری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
دوست عزیز:72:
بچه قبلا و حالا به محبت شما بیشتر احتیاج داشته و دارد بعدا که بزرگتر شود و از آب و گل در اید
که نیازش به شما خیلی کمتر است. و صد البته شما هم به اونیاز داری برای همین است که اینقدر بیقرار شده ای
چون برخلاف غریزه مادریت عمل کرده ای. شما باید سعی خودتت را برای دیدن و محبت کردن به فرزندتت
انجام دهی در اینصورت نه شرمنده فرزندت و نه شرمنده خودت نخواهی بود.
سعی کن حرفه و یا فعالیتی را هم بعنوان سرگرمی و پشتوانه زندگی بصورت جدی دنبال کنی.
موفق باشی.:72:
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
سلام عطریای عزیز
داستانت رو خوندم.اولش نمیخواستم چیزی برات بنویسم و قصد داشتم برات دعا کنم.
سایر دوستان نظرات خوب و سازنده ای داده بودن .
به نظرم عطریا جان حق دیدن بچه ات رو از خودت دریغ نکن.اون بزرگ هم بشه هیچ وقت نمیگه با خودش مادرم بخاطر اینکه من کمتر آسیب ببینم از من گذشت.با این پدری که داره احتمال زیاد به اون بچه نمیگه مادر خوبی داشتی!
از طریق قانونی اقدام کن و بچه ات رو فعلا پیش خودت بیار.اینجوری حال روحیت هم خیلی بهتر میشه.کم کم یه کار برا خودت پیدا کن و رو پای خودت وایستا.
اون مرد ارزش زندگی رو نداشته و مطمئن باش چوب کاراشو میخوره.تو به فکر خودتو دخترت باش.
پس اول دخترت رو بیار پیش خودت .بعد شروع به کار کن.شاید اولاش یکیم سخت باشه ولی تو حق زندگی کردن داری.اونم نه یه زندگی ساده.یه زنددگی عالی پر از شور و نشاط.
انشاالله کم کم که مشکلاتت حل شد مطمئن باش گزینه های خوبی برای ازدواج بهت پیشنهاد میشه.
فکرکم نکن چون جدا شدی کسی نیست برای ازدواج.شاید باورت نشه ولی زنایی که جدا شدن موقیعت ازدواجشون خیلی بهتر و بیشتر از دخترای مجرده.
توکل کن به خدا.من برات دعا میکنم
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط عطریا
با تشکر از راهنمایی و توجه شما کارشناس عزیز :72:
میگن که اگه آدمیو دیدی که داره لنگ لنگان راه میره راه رفتنشو مسخره نکن کفشاشو بردار بپوش شاید تو بدتر از اون راه بری!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خوب عزیزم چرا کفشت رو عوض نمیکنی؟
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با سلام و تشکر فراوان از توجه شما عزیزان :72:
باور کنید منم خیلی دوست داشتم بچمو که پاره ی تنمه پیش خودم نگه دارم ولی اولا اون هم از من متنفر شده بود هم میخواست ازم جدا شه اون اواخر دیگه دوسم نداشت فقط گاهی دلش برام میسوخت دیگه حرمتها شکسته بود و براش هیچ ارزشی نداشم من خدا شاهد بارها و بارها براش میگفتم که طلاق من و این بچه رو نابود میکنه براش مثال هم میزدم مقل برادرزاده ی خودش که رفتن از مادرش از شهر دیگه بدون رضایت مادر آوردنش و نگهش داشتن من به چشمم میدیدم که اون بچه چقدر تنهاست و پدرش ازدواج کرد یه مدت برد پیش خودش ولی نامادری و بچه که دختر هم بود با هم نساختن و بناچار بردنش پیش مادر بزرکش و کلی مشکلات دیگه ................. ولی میگفت بچه ست دیگه یه جوری بزرگش میکنم!
من هم اون موقع و هم الان نه درآمدی دارم و نه مسکن همه ی خواهر و برادرم هم ازدواج کردن و زندگی خودشونو و مسائل خودشونو دارن و در حد توان میتونن تو مشکلات یاریم کنن و مادرمم هم مریض احوال در هر صورت کل خانوادم برای نگهداری اون بچه حمایتم نمیکنند من احتیاج به حمایت اونا فعلا دارم تا مستقل شم میگن اون که بلاخره بچه رو تو هفت سالگی ازت میگیره پس بهتره الان ازش دل بکنی اون برای من و خوانوادم هم مزاحمت ایجاد میکرد کوچکترین مشکلی برا بچه که پیش میومد باید بازخواست میشدم اگه بچه رو پیش خودم نگه میداشتم خودمم از دوری تو همون چند روز دیونه میشدم بچه هم همینطور بخاطر همین من این تصمیمو گرفتم .
ان من تو یه شهر دیگه ای هستم اولا یه جایی بطور موقت کار میکردم ولی الان بیکارم و بچم تو یه شهر دیگه دو سه ماهه دیگه هم که میخوام بر گردم ولی اون میخواد ازدواج کنه و بچمو هم ببره پیش خودش .
یا باید پشت به خانوادم بکنم که تو تمام این روزای سخت کمکم کردن و بچه رو بگیرم و خودم خونه اجاره کنم و خودم خرجمو و بچه رو در بیارم چون تو دو روز هفته حق ملاقات دارم و تو اون دو روز هیچ مبلعی به من نمیده و تمام مشکلات رو یه تنه قبول کنم یا اینکه با این وضعیت بسوزمو بسازم .
من تقریبا یکسال دورادور خبر بچمو دارم و الان رفتن و خواست ملاقات بچه رو دادن یه کم برام سخت چون اولا همون موقعها هم با اکراه بچه رو به من میداد دوما همین چند روزه پیش بهش زنگ زدم گفت بچه به شرایط جدید عادت کرده و من بچه رو به هیچ عنوان نمیدم من و خانوادمو تهدید کرد .
حالا نمیدونم چیکار کنم بلاخره منم مادرم و عاطفه دارم اون خودش اصرار به طلاق داشت آخه ما مذهبمون با هم فرق میکنیه از اون اولم اون اینو میدونست ولی تو نصفه های راه پشیمون شد و دلیل اصلی طلاق ما هم همین بود میگه من نمیخوام بچم از لقمه تو بخوره و تو بزرگش کنی میخوام بدونه اون مادری مثل تو نداره..
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حال چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
:302::302::302::302::302::302::302::302::302
آخه من چجوری بگم که من و همسرم با هم اختلاف مذهبی داشتیم اون به من میگفت تو کافری به خاطر همینم اصرار به جدایی داشت و منو تو نصفه های راه تنها گذاشت و رفت با یه دختر سید اولاد پیغمبر آشنا شده بود میگفت من اگه با اون ازدواج کنم میرم بهشت!!!!!!!!!!!!!!:302:اون اول آدم کاملا عادی بود ولی کم کم خیلی مذهبی شد منم از اول بهش گفته بودم مذهبم اینه ولی آیا من براش مثل لباس بودم که بگه دلمو زدی میخوام یکی بهترشو بگیرم !!!!!!!!!!!یا نظرم عوض شده دیگه دوست ندارم !!!!!!!!!!!!!!:302:
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
با سلام به همه دوستان عزیز و کارشناس محترم که متن منو خوندید :72:
ولی من خودم و هم خانوادم هیچ گونه مشکلی با این موضوع نداشتیم و تو خانواده و فامیل خودشون هم این موضوع اهمیت چندانی نداشت و اونا هم با من مشکلی نداشتند ولی چون خودش از اول اینو میدونست نمیخواست علنا بگه ولی در عوض حاشیه پردازی میکرد و مشکلات دیگه ای را بهونه میکرد و چون ما تو منطقه ای زندگی میکنیم که این چیزا کاملا هضم شده است و هزاران نفر با این تفاوت ازدواج میکنن و زندگی میکنن هم تو فامیل خودم و هم تو فامیل خودشون!!!!!!!!!!!! اما متاسفانه فقط زندگی من با این تفاوت با شکست مواجه شد و همه هم به ایشان گفتند که اشتباه میکنی چون آدم انسانیتش از همه چی مهمتره و باید مهربونی و گذشت سرلوحه ی زندگیش باشه من اون بچه رو بدنیا آوردم و دوسال تموم شیرش دادم ولی ایشون منو به عنوان مادرش قبول نداره و به خاطر همین از من جدا شد به نظر شما دوستان عزیز من به عنوان یک انسان گناه نداشتم با من اینجوری رفتار شد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :302:
RE: کنار آمدن با واقعیت ولی چگونه؟
:302::302::302::302::302::302::302:
:325: