RE: خانواده ی شوهرم زندگی ما رو دارن خراب میکنن
سلام گلچهره جان
در مورد رابطه همسرت با خانواده اش دخالتی نداشته باش و ابدا به او در مورد این رابطه ها گیر نده .
شما زمانی می توانی اعتراض کنی که دخالت کامل توی زندگیتون دارند !
نمی دونم چرا می گی هیچ آزادی نداری ولی برداشت کردم چون می گن مسافرت نرید اینجوری فکر می کنی ؟
حساسیتت رو کم کن خانومی بزار هر جور که دوست دارند حرف بزند و عمل کند سرت توی کار خودت باشه نه اینکه منفعل گرانه باشی هاااااا نه در عین قاطع بودن احترم رو داشته باش ولی با شوهرت زیاد درگیر نشو ..
در مورد مادرش هم با احترام صحبت کن چون اینطوری زندگی راحتی خواهی داشت .
کسانی که در اطراف ما هستند حرفهایی را که می زنند فقط در حد حرف هست پس زیاد آنها را کش نده !
گلچهره جان در مورد خودت بگو که چقدر در مورد رفتار جراتمندانه تلاش کردی؟
در مورد شوهرت هم سعی کن همیشه باهاش خوب باشی و بهش لبخند بزنی تا حساسیتی که در تو مشاهده کرده از ذهنش خالی بشه و بعد خیلی آروم آروم و پله پله در خواست هایت را بگو و بهش بگو که تکیه گاهی به جز او نداری !
RE: خانواده ی شوهرم زندگی ما رو دارن خراب میکنن
سلام دوستان:
از راهنمایی هاتون ممنونم. در مورد خودم باید بگم که مشکل منو شوهرم خیلی خیلی پایه اییه. وقتی شوهرم اومد خواستگاریم با اینکه همه خصوصیاتش عالیه ولی منو بابام راضی نبودیم چونکه من اصلا از موقعیت شوهرم خوشم نمیومد و نمیاد. دلم میخواست مثل خودم تحصیلکرده باشه محل زندگیمون اینجا نباشه و شغلش هم اینی که هست نباشه. شغل شوهرم و محل زندگیمون خوبه ولی من ازش متنفرم در واقع اون همه خصوصیاتی رو که میخواستم داشت جز موقعیت. بهم قول داد درس میخونه فلان چیزو داره و وضع مالیش خوبه فقط باید کمی صبر کنم تا وقتی از نظر مالی بهتر شد هم شغلش و هم محل زندگیمونو عوض میکنیم من راضی شدم و اینطوری بابامو هم راضی کردم بعد از یه مدت فهمیدم که خانوادش بهم دروغ گفتن و حاضر نیستن به اندازه ای که گفتن ازش حمایت کنن در واقع به شوهرمم در این مورد دروغ گفته بودن و باباش که همش ادعاش میشد خیلی حوامونو داره یه دفعه گفت میخوام هر چی دارم بدم به اون 2 تا بچه هام و شما باید از نظر مالی حمایتم کنید ..... که بحثش خیلی مفصله و من نذاشتم اینطوری بشه. منم فکر کردم فقط یه مدت کوتاه باید این وضعیتو تحمل کنم.
همچنین وابستگی پدرو مادرش هم آزارم میده. اگه یه مهمونی میخوان برن باید ما هم بریم چون ماشین ندارن اگه ما نریم اونا هم نمیرن. از طرف دیگه تا حالا 10 تا موضوع کوچیکو بزرگ وجود داره که شوهرم و خانوادش در موردش بهم دروغ گفته بودن. بعضی وقتا حواسش نیستو راستشو میگه و من متوجه میشم این همون چیزی بوده که قبلا در موردش یه چیز دیگه بهم گفته بود. از طرف دیگه چون کارش با باباش شراکتی هست باباش اصلا و اصلا راضی نیست که ما بریم و همشه در حال راضی کردن شوهرمه که اینجا و این شغلت از همه چیز بهتره. اون این حرفو میزنه تا شوهرمو اینجا نگه داره که سرمایه باباشو براش زیاد کنه. اصلا به فکر مانیست و همش به خودش فکر میکنه. راستش اعتمادم بهش خییلیی کم شده و از اینکه شو هرم شغلی رو داره که ازش متنفرم اعصابم خورد میشه یه مدت هیچی نمیگم وسعی میکنم فراموش کنم بعد یه سری مسائلی پیش میاد که همه اینا رو سلسله وار میاره توی ذهنم و میشم مثل یه باروت و اونوقت سر یه موضوع مسخره:320::320:
احساس میکنم سرمو کلا گذاشتن نه به خاطر مادیات به خاطر اینکه قرار بود الان همه چیز جور دیگه ای بشه
RE: خانواده ی شوهرم زندگی ما رو دارن خراب میکنن
سلام به گلچهره عزيز
به منم دروغ گفتن زير حرفشون زدن منم شرايط شوهرمو به هيچ وجه قبول ندارم ولي متاسفانه دوستش دارم و اي كاش دوستش نداشتم چون الان مي فهمم خيلي نامرده وابستگي شدييييييييييييييييد به مادرش داره پدرش كه اصلا تو خونه شون ادم حساب نميشه بشين پاشو اب دستته بزار و بيا مرخصي بگير بيا منو ببر دو تا خيابون اونورتر پول هاشو پنهوني از شوهرم بگير بلا استثنا هرروز چند ساعت به زيارت مادرش رفتن بدون اينكه به من بگه با مادرش و خواهراش دو روز به مسافرت رفتن و ديگه چي بگم و سوختن و ساختن من و من و من
اين كارهاشون به جهنم از من به شوهرم بد ميگن و دارن هرروز سردتر و سردترش ميكنن تا منو طلاق بده و من هم بالاخره :320::320::320::320:
با دعوا و داد و فرياد تلفني رابطه مو با خونواده شوهرم قطع كردم و درسته كه شوهرم بعد از اون منو روزي 50 بار از خونه ميروند اما با دعا و نمازم زندگيمو روز به روز بهتر و بهتر كردم و خدا خواست زندگي من از اون حالت جهنمي بياد بيرون و بدكاري هايي كه مادرشو خواهراش پنهوني در مورد منو شوهرم و رابطه مون كرده بودن هم يواش يواش داره از پشت ابر مياد بيرون و خدارو صدهزار مرتبه شكر شوهرم هم داره يه چيزايي ميفهمه هرچند كه با سياستش نمي خواد من چيزي بفهمم
خلاصه گلچهره عزيز مي خوام بگم مثل من يهو بومممممممممممممممم نكني چون بعد از اون حفظ كردن زندگي كار هركسي نيست ولي با احترام و سياست و بدون حساسيت حرفتو رك بگو از هيچي هم نترس ولي خودتو مسئول بدون كه به پدرو مادرشوهرت برسي و كمك كني ان شااله خدا تو رو هم يه روزي كمك خواهد كردو قبل از همه اينها هم سعي كن قبولش كني و دوستش داشته باشي حتي اگه خالي بند هم باشه مث شوهر من!:cool: