RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان عزیز سلام
چند روز پیش آقای همسایه مان تلفنی با همسرم صحبت کرده و او را راضی به برگشتن سر خونه و زندگیمان می کند با هم قرار می گذارند فردا حضوری همدیگر را ببینند بلافاصله بعد از آن آقای همسایه با خانومش خوشحال از اینکه او را متقاعد کرده اند به خانه پدریم آمدند تا با ما نیز صحبت کنند و به اصطلاح ما رو آشتی بدهند خانواده من نیز راضی شدند و آقای همسایه گفت فردا که بیاید من با خودم میارمش اینجا ولی نیامد و بعد از سه روز بنده خدا آقای همسایه دوباره با او تماس تلفنی برقرار می کند و علت را جویا می شود و در جواب آقا می گوید که من به شرطی دوباره حاضرم زندگی کنم که با من به شهرستان بیاید و آنجا زندگی کنیم هر چقدر آقای همسایه سعی می کند که او را متقاعد کند نمی شود که نمی شود در ضمن همسرم متولد و بزرگ شده تهران است و بسیار از شهرستانمان بدش می آید سالهای قبل حتی برای مسافرت دو سه روزه هم حاضر نمی شد آنجا برود می گفت آنجا دلم می گیرد به نظر شما داره سنگ اندازی می کنه یا از سر لجبازی و اینکه نشان دهد او مرد است این کار را انجام می دهد ؟ قبول کردن شرط او از طرف من برابر با از دست دادن کارم دیگه مخم کار نمی کنه به نظرتون چیکار کنم ؟ اصلا مگه اون باید شرط بذاره؟
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام میترا جان
یه زمانایی لازمه برای حفظ زندگیت یه سری مساول رو با جون و دل بپذیری
منم برای زندگیم درسم کارم و موقیعت عالی اجتماعیم رو گذاشتم کنار.مهم زندگی آدمه.کار و درس و ...همیشه هست.احتمال زیاد تمام دردش کارته.خوب بی خیال کارت شو.بخشید ولی چشمش...دندش ....خودش بذار کار کنه و خرج زن و بچه اش رو بده.بدن زن ظریفه.نباید ازش کار بکشی.فوقش یه مدت بهش فشار میاد آخرم خودش به جلیز ولیز میفته و میگه برو سرکار.یکیم باهاش را بیا.به خاطر بچه ات.ولی خواسته هات رو هم آروم و با زبون مهربونی بهش بگو.الن سر لجه با کارت.کم کم درست میشه.واقعا مردا همه همینجورن.فکر نمیکنم زنی پیدا شه که بدون اینجور مشکلات باشه با شوهرش.به نظرم با داشتن بچه باید برای حفظ زندگیت خیلی تلاش کنی.البته اگرم بچه نداشتی بازم باید تلاش میکردی ولی الان بیشتر
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوستان عزیزم سلام
من دیروز به خاطر زندگی و پسرم غرورم را زیر پا گذاشتم و طی یک پیامک به همسرم گفتم که اگر هنوز هم ته دلش محبتی نسبت به زندگیمان دارد به خاطر آینده پسرم هم که شده یک جلسه حضوری بدون دخالت کسی باهم صحبت کنیم یا پیش یک مشاور برویم اما هیچ جوابی نداد یعنی خواست به من بفهماند که دیگر هیچ چیز برایش مهم نیست ؟ و با تمام شدن زندگی موافق است ؟ چرا بعد از گذشت 4 ماه این را یک فرصت برای دوباره ساختن نمی بیند هر کاری می کنم تا شاید از این سر دو راهی ماندن نجات یابم ولی نمی شود پدرش می گوید جفتتان یکدنده اید من یکدندم یا او ؟ من که خواستم باهاش حرف بزنم پسرم را که تا 3 ماه ندیده بود فرستادم تا شاید خونش به جوش آید و به آینده اش رحم کند ولی چه فایده! همسایه مان خواست پادر میانی کند جواب سربالا داد و از رویارویی امتناع کرد شما بگید چیکار کنم برم دادگاه و حقشو بذارم کف دستش یا به این بلاتکلیفی با تمام تحقیر هایی که از طرف همسر و اطرافیان و خانواده ام می شوم ادامه دهم؟
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
یک مدتی بی خیال شوهر جان شو و سرت به کار خودت گرم باشه و روی خودت کار کن . نه پیامی بفرست ونه هیچ چیز دیگر .
روی ضعفهای خودت کار کن . به پسرت برس . از پسرت استفاده ی ابزاری نکن . بگذار با پدرش ارتباط موثر داشته باشد . چیزی بهش یاد نده .........بگذار شوهرت هم یک مدت با خودش خلوت کند .................الان شرایط پیغام و.....نیست .
پیغام اصلی را هم فرستادی دیگر سکوت کن و اجازه بده زمان بگذرد . به همسرت فشار نیار .
با در و همسایه هم در مورد زندگی و شوهرت حرف نزن . غرورش را خورد نکن . به مرد همسایه و ..........هم اجازه ی دخالت نده . سکوت . سکوت . سکوت
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام ani عزیزم ممنون از اینکه مطالب مرا دنبال می کنی
ولی من واقعا از این سکوت خسته شده ام با شناختی هم که از همسرم دارم اگر من همین جور دست رو دست بگذارم اون ماهها و یا شاید سالها به این وضعیت ادامه دهد او بسیار مغرور و کینه جوست به خاطر همین نه اقدام به آشتی کردن می کند نه طلاق . هر وقت دلش بخواهد پدرش را برای بردن پسرم می فرستد و تا ده روز پیش خودش نگه می دارد بعد می بینی تا سه ماه هم سراغ بچه را نمی گیرد و من باید بیقراریهای پسرم را تحمل کنم و از درون از اینکه از دیدن پدر و مادرش همزمان محروم است عذاب بکشم الان نزدیک پنج ماه است که خانه پدرم هستم اونیز در خانه پدرش زندگی می کند و خونه خودمان که نزدیک خانه پدریم می باشد هر روز مقابل چشمانم مثال خانه ارواح شده است یک خانه بی صاحب ، خدا می داند تو این مدت چی بر سر خونه و زندگیم آمده است؟ یعنی به نظر شما من تا کی در مقابل بی توجهی ها و بی مسئولیتیهای همسرم باید سکوت کنم ؟من حتی برای برداشتن لباسها و اسباب بازیهای پسرم نمی توانم وارد خانه خودم شوم چون قفل در را عوض کرده لطفا مرا بیشتر راهنمایی فرمائید من از طرف خانواده ام بدجوری تحت فشارم
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
میترای عزیزم سلام
شرایطتت رو کاملا درک میکنم.منم یه زمانی شرایطی مشابه شرایط شما داشتم.ولی بچه ندارم و مدتش هم یکماه بوده.ولی میدونم که خیلی سخته.ولی این امتحانا هست تو زندگی دیگه.الان کسی دل خوشی از زندگی نداره.فعلا صبور باش.ذکر یونسیه رو بگو.بدون تنها نیستی.خدا باهاته.یکی یه روززی بهم گفت چون الان تو مشکلاتت زیاد شده مطمئن باش در آغوش خدایی.پس بخواه ازش کمکت کنه.
ببین آخه حرف حسابش چیه؟میگه طلاق؟
برای دادگاه رفتن الان زوده.
یک ماه دیگه صبر کن.اگر بازم دیدی خبری نشد(من مطمئنم فرجی میشه) اونوقت برو.چون از نظر قانونی 6 ماه که مرد نفقه نده باید تاوان سنگینی رو پرداخت کنه.
منم اون زمانی که مشکل داشتم همه گفتن برو مهریه ات رو بذار اجرا.بعد از یکما شبی که فرداش میخواستم برم دادگاه بهم مسیج داد و ...همه چی شکر خدا حل شد.
در اوج ناامیدی اگه خدا بخواد همه چی درست میشه
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
سلام دوست عزیزم امیدوارم خوب باشی. ببین اگه واقعا شوهرت رو دوست داری اگه عاشقش هستی سعی خودتو بکن که زندگیت خراب نشه ولی به نظر من باهاش یه صحبت درست و حسابی باهاش بکن ببین اون هم دوستت داره، ببین میخواد باهات باشه یا نه، اگه جوابش منفی بود به نظرم الکی خودت رو عذاب نده ازش جدا شو چون توی زندگی عشق باید دوطرفه باشه. اگر هم جوابش منفی بود اصلا هم خودتو ناراحت نکن خدا بزرگه منم از شوهر اولم جدا شدم یه پسر 4 ساله دارم الان 11 سالش شده ولی با پدرش زندگی میکنه ، به خدا توکل کن انشااله همه چیز درست میشه.:46:
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوست خوبم leilifar
سلام از اینکه نظر خودت را دادی ممنونم اما مشکل اینجاست که همسر من جواب قاطعی نمی دهد اصلا حاضر به صحبت کردن نیست خانواده اش هم می گویند ما زن نگرفتیم که روزی بخواهیم طلاقش دهیم تو خودت اینطور خواستی و رفتی اصلا قبول ندارند که پسرشان مرا از خانه بیرون کرد تازه تو این 5 ماه مادر شوهرم حتی یکبار هم به من زنگ نزده تا دلداری و نصیحت کند فقط پدر شوهرم چند بار به هوای بچه آمد و این حرفها را زد البته اونا آدمای بدی نیستند فکر کنم حریف پسرشان نمی شوند ولی در ظاهر از او جانبداری می کنند و طرف اون در می آیند شوهرم آدم بسیار یکدنده ایست می خواد من اونقدر زجر بکشم و خسته بشم تا بالاخره به غلط کردن بیافتم و حرف حرف او بشود خیلی مستاصل و درمانده ام نه راه پیش دارم نه راه پس نمی دانم چه کار باید بکنم
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
لا یرد القضا الا الدعا
میدونی تو بحث های روانشناسی و همدردی ما یه چیزی کمه
و اونم اینکه نا سلامتی ما مسلمونیم خدا داریم شیعه ایم امام داریم
و توسل و توکل و هیچ وقت فراموش نکن
با رفتار درست و آگاهی و دانایی رفتار کن
اما یادمون باشه همین تاپیک هاو شناخت ها لطف خداس به ما و اگه اون نمیخواس ما نمیتونستیم
به نظرم برای آرامش خودت و نتیجه بهتر و اینکه انقدر مستاصل نباشی یه نذر کن کارای زیادی برای
اجابت دعا هست!!!
1.سوره مزمل و چهل روز بخون برای زندگی نیکو
2.دعای توسل که واقعا اگه عاجزانه خونده شه و متوسل شی جواب میده
3.زیارت عاشورا که خیلی خیلی مجربه
4. از همه مهمتر نماز خوندن. شنیدم یکی از علمای بزرگ گفته هر کس نمازشو سر وقت و درست خوند و به جایی نرسید من ضامن هستم و بزاره پای من ! نماز درست و سر وقت واقعا کمک میکنه
مطمن باش راه رو خدا برات باز میکنه انقدر ناامید نباش همین که اینجایی و میتونی این بحثها رو بخونی و استفاده کنی خیلی خوبه و یه نعمته... شکر نعمت، نعمتت افزون کند. کفر ،نعت از کفت بیرون کند
البته فراموش نکن از تو حرکت از خدا برکت بحث های اعتماد به نفس و رفتار جراتمندانه رو بخون و نترس !
RE: از بلاتکلیف ماندن خسته شدم
دوست خوبم تنها چیزی که مرا سر پا نگه داشته و باعث شده تو این 5 ماه اینقدر صبور باشم فقط توکل کردن به خداست و تو این مدت هر کس مثل شما دعایی بهم معرفی کرده خواندم حال جواب چه باشد نمی دانم تردید من به خاطر این است که نکند صلاح کارم در جدایی باشد و من از آن آگاه نباشم اما فکر نمی کنم خدا بخواهد بچه ای از ابتدای زندگیش شاهد جدایی پدر و مادرش باشد بچه ای که با هزار ناز و نعمت به دنیا آمد و حالا مورد ترحم اطرافیان می باشد اگر ممکن است بهم بگو رفتار جراتمندانه را از کجا مطالعه کنم نم دانم در کدام تاپیک نوشته شده آخه من عضو تازه گروهم .