RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
سلام به همه
چرا کسی منو کمک نمی کنه. پیشنهادی کاری. من چیکار باید بکنم. تو این فاصله یه بار گذاشت برم خونه پدرم. حالا می گه همینطوری دو سه ماه یه بار می تونی بری اونجا بهشون سر بزنی. فک کن!!!!!!! زنا چقد بدبختن آخه مگه ایشون چیکارس که واسه دیدن پدر مادر واسه من شرط گذاشته. پدر مادری که منو به دنیا آوردن بزرگ کردن و واسم زحمت کشیدن. تو این فاصله پدر مادرمم هیچ کاری نکردن. هیچ اقدامی نکردن. هیچی.باید برم پیش مشاور. اما شوهرمم باید بیاد ولی حاضر نمی شه بیاد. می گه تو مشکل داری من که ندارم.
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
سلام افتخار عزیز. من هنوز نامزد کردم اما یه باوری دارم در مورد زندگی مشترک: این که زن و شوهر باید اولویت اول زندگی هم باشن. می تونی شرایط برعکس رو تصور کنی؟ یعنی تو با این ذهنیت که خانواده ی همسرت دوست ندارن وارد خونشون می شدی، بعد اونها هم رفتارهایی انجام می دادن که سوءتفاهم زایی می کرد و دلخورت می کرد،از تو پیش شوهرت بدگویی می کردن و دائم بهش می گفتن خوشبخت نیستی و جدا شو.تو چه احساسی داشتی؟ مطمئنی می تونستی خودت رو کنترل کنی و مشکل رو تو خونت نیاری؟ آیا از شوهرت توقع نداشتی کاملا و بدون قید و شرط طرف تو باشه؟ من می گم خیلی مطمئن نباش، اون موقع احتمالا می گفتی چرا همسرم نمی تونه روابطمون رو با خانوادش مدیریت کنه؟راست هم می گفتی چون من فکر میکنم ما مسئول بخشی از مشکلات بین خانواده هامون و همسرانمون هستیم.یه سری تو تالار بزن و ببین خانوم ها( از جمله خود من) چه مشکلاتی با خانواده همسر دارن، ببین جقدر تلاش کردن و کوتاه اومدن و سیاست به خرج دادن اما هنوزم درگیری و مشکل دارن. شاید الان بگی اونا مدیریت ندارن اما (شرمنده که اینو می گم) اگه این رو بگی از نظر من نشون دهنده ی غرورته، مطمئن باش اون ها هم اندازه ی تو، حتی شاید خیلی بیشتر از تو سیاست دارن اما همسراشون پشتشون نیستن و خانواده های همسرانشون رفتارهای نامناسب بیشتری دارن.من نمی دونم شما چقدر از مشکلاتت با همسرت رو به خانوادت گفتی اما فکر می کنم تو باعث شدی اونا احساس کنن تو خوشبخت نیستی و با توجه به برخوردای بین همسرت و خانوادت احتمالا اونا این حس رو به شوهرت انتقال دادن.می دونی این نظر خانواده زن چقدر به غرور یه مرد آسیب می زنه؟ و مردا معمولا نمی تونن آدمایی رو که غرورشون رو شکوندن ببخشن،مثل پدر من که هیچ وقت خانواده مادرم رو نبخشید.دوست عزیزم تو تصمیم گرفتی که در 19 سالگی ازدواج کنی و پدرت اجازه دادن،یعنی چی که ازون موقع دلشون پره؟مگه شوهرت به زور تورو دزدیده؟تو خواستی و اونا رضایت دادن. این که شما اول زندگی مشکل مالی داشتین هم دلیل نمی شه که، اتفاقا نشون می ده همسرت با عرضه است و برای زندگیش تلاش می کنه.شما وقتی یه بار همسرت با پدرت درگیر شدن و ناراحت شدن دفعه بعد چیکار کردی؟عادی گفتی پاشو بریم خونه بابام اینا؟یا گفتی من می خوام برم؟ وقتی جلوی تو با همسرت بی احترامی کردن چیکار کردی؟ فقط تو خونه لطف کردی و بهش گفتی آره حق با توه؟خوب منم بودم حساس می شدم رو خانوادت. اگر شما از روز اول بعد از اولین توهین خانوادت چه در حضور همسرت چه پشت سرشون به خانوادت نشون می داده که حریم خونه و حرمت زندگیت رو نگه دارن مطمئن باش که روابطتشون با همسرت هم بهتر می شد چون اون باور می کرد تو پشتشی و راحت تر حرفای پدرت رو تحمل می کرد.اما تو احتمالا با خودت گفتی اگه ازش طرفداری کنم حمایت بابام رو از دست می دم،غافل از این که حمایت همسرته که تا آخر عمر باهاته و به دردت می خوره. اینا معنیش این نیست که از خانوادت بگذر یا بی احترامی کن،نه،من شدیدا به نگه داشتن حرمت پدر و مادر معتقدم. این یعنی همسرم و زندگیم تعهد و اولویت اول منه، و باید مانع هر چیزی بشم که بخواد به عمد خرابش کنه. دوباره نوشته هاتو بخون: خانواده شما دارن شما رو تشویق به جدایی می کنن!!!!!!!!! این از طرف خانواده دختر خیلی عجیبه!!!!اونم در شرایطی که خدا رو شکر همسر شما مشکل اخلاقی و رفتاری بدی ندارن. یعنی به خاطر کینه و دلخوری خودشون دارن ذهن دخترشون رو خراب می کنن. تازه با این همه هنوز به شما می گن تو مارو به اون فروختی. شما باید بگی که بله،اندازه ی جونم دوستون دارم و قدر زحماتتون رو می دونم اما اون مرد زندگی منه، همراه و همسر و همبسترم،کسی که قراره یه عمر کنارم باشه و حمایتم کنه. شما می گی پدرم که خرج دانشگاه آزادم رو نداده،می گه طلاق بگیر خودم می فرستمت خارج درس بخونی. من نمی خوام بپرسم مطمئنی بعد به این حرفش عمل می کنه و الان از سر لجبازی با شوهرت نیست، می خوام بگم از وجدانت بپرس خدای نکرده این پیشنهادها انگیزه نشده واسه دوری و دلخوری از همسرت؟که تا به یه مشکل کوچیک میخوری و یه کار اشتباه میکنه طلاق و رفتن و آزادی مثل یه راه حل دلنشین بیاد جلو چشمت؟تصور کردی اگر خانواده همسرت دائم به اون این پیشنهاد رو می دادن و اون وسوسه می شد تو چه احساسی بهشون داشتی؟به تعهدت به اون "بله" ای که گفتی فکر کردی؟به قولایی که تو دوستی و ازدواج به همسرت دادی؛وقتی که مامان بابات دعوا می کردن و تو به قول خودت با اون بودی که آروم شی؟ فکر نکن فقط تویی که پدر و مادرت رو دوست داری،همه عاشق پدرو مادر هستن اما وقتی مستقل می شی یعنی کسی رو در جایگاه خاص تری قرار میدی. یه قولی بهت می دم:اگر خدای ناکرده جدا بشی، بعد مطابق میل پدرت زندگی کنی، و بر اساس قانونِ مسیر زندگی که مشکلات رو به همراه داره، به مشکل بخوری، پدرت هرگز نخواهد گفت تقصیر منه و بازهم تویی و "خودت کردی" ها، درستش هم همینه، تو مسئول زندیگیت هستی، نذار دلخوری و اشتباهات آدم هایی که حتی نتونستن زندگی خودشون رو مدیریت کنن، زندگیت رو از هم بپاشه. صبور باش، به شوهرت نشون بده از ته دل همراهشی و باهاش می مونی و اون اولویتته، بعد ببین که در روابطش با خانوادت چقدر بهتر می شه. بعدشم وقتی مامان بابات ازون دلگیرن به جای تایید، بگو می دونم دلخورین اما منظوری نداره(که به قول خودت اگر عذرخواهی می کنه واقعا نداره) بالاخره همه اخلاقای خوب و بد دارن. شما به بزرگی خودتون و به خاطر علاقه ی من به اون و زندگی خوبی که باهاش دارم صبوری کنید و ببخشید.اگر واقعا ناراحتی از وضعت و می حوای حلش کنی و شوهر و زندگیت رو دوست داری، این حرفت که حوصله ندارم به آدم 33 ساله چیزی یاد بدم یعنی چی؟یعنی نمی خوای واسه زندگیت تلاش کنی؟...
ببخش که خیلی حرف زدم من مشاور نیستم اما با مشکلت آشنام، با فاصله ای که خانواده مادرم بین پدر و مادرم انداختن و خانواده نامزدم دارن بین ما میندازن. مادرم حالا می فهمه که اشتباه کرده(که دیره) و من با خوندن حرفای دوستان تو سایت می خوام اشتباه نکنم. امیدوارم درست ترین تصمیم رو بگیری و خوشبخت شی.:72:
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
سلام bahar-t عزیز
ممنون از حرفای خوبت. خیلی از حرفاتو قبول دارم. درسته وقتی مرد احساس کنه که غرورش شکسته زمین و زمان رو می ریزه بهم. می دونم باید پشت شوهرم وایسم و اون اولویت زندگی منه ولی شوهرم می تونست بهتر و با درایت تر باشه. البته قبول دارم که هیچکس کامل نیست و همه در کنار حسنایی که دارن عیب و ایراداتی هم دارن. درسته. قبول دارم که خیلی از این مسائل نتیجه بی سیاستی و عدم مدیریت درست منه. منم کم سن و سال بودم و واقعا از هیچ نظر آمادگی ازدواج رو نداشتم. فقط بخاطر عشق و علاقه اینکارو کردم و بعدش پشیمون شدم. من در هردو خونواده پدر ی و مادری تقریبا نوه اول هستم و قیافه بدی ندارم. همیشه درسخون و مودب بودم و ... و همینا باعث شد که خونوادم شوهرمو در حد و اندازه من نبینن. چون ایشون نه شغل داشت نه خودش پول داشت نه باباش نه قیافه خیلی آنچنانی. واسه همین پدر مادرم خیلی حرص خوردن از این انتخاب من. البته ما هم پول نیستیم شاید یه درجه کوچولو فقط بالاتر باشیم. ولی قلب پاکی داره. ذاتش خوبه و منم واسه همین عاشقش شدم. دروغگو نیست و صادقه. اما خودشیفته اس یکم. به شدت نیاز داره که مورد توجه باشه و ازش تعریف بشه. خونواده منم تعریف که هیچی گاهی بعضی کاراشم مسخره کردن. می دونم هیچ تضمینی وجود نداره که من اگه جدا بشم در آینده بتونم با یه آدم بی عیب و ایراد ازدواج کنم. می دونم. نقش پدر مادر تو زندگی خیلی مهمه. که بخوان هواتو داشته باشن. اما پدر مادرم بعد ازدواج من پشتمو خالی کردن. پدر من سالی یه بار نهایتا دو بار به من سر می زنه. واسه همین شوهرم روش زیاد شد. اوایل که سر پدرم و حرفاش با شوهرم دعوامون شد پدرم گفت من همینم شما اگه ناراحتیت نیاید اینجا. گفت اگه میاید قدمتون رو چشم اگرم نیاید باز قدمتون رو چشم. می دونید چیه یه دنیا حرف دارم واسه گفتن و درد دل کردن. پدرم با این کاراش به من فهموند که خودت کردی و باید تاوانشو بدی. راست می گی شما. پدر مادرم نتونستن زندگی خودشونو مدیریت کنن حالا واسه من چیکار می تونن بکنن. بدجوری کاسه چه کنم به دست گرفتم. بزرگترا هم هیچ کاری نمی کنن. منتظرن دوباره شوهرم خودش بره پیششون. اما ایندفعه اینم کوتاه نمی یاد می گه بخاطر تو 10 سال تحمل کردم. دیگه نمی تونم.
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
خب اینجا جای خوبیه که حرفاتو بگی، حتی اگه کسی جواب نده یه جورایی تخلیه میشی. حتما حوصله کن و یه چرخی تو تالار بزن. تاپیک های شبیه به مورد خودت رو بخون. دوستان همدردی حقیقتا راهنمایی های خوبی می کنن، حداقل برای من که حرف هاشون مفید بوده.من اصلا در حد مشاوره دادن نیستم فقط چون یه بخشایی از زندگیم شبیه تو بود دوست داشتم تجربه هامو برات بگم. راستش من فکر می کنم همه ی مردا شدیدا به تایید شدن و تشویق شدن، خصوصا از طرف همسرشون نیاز دارن، حالا این حالت تو بعضی از آقایون بیشتره مثل همسر شما و نامزد من. تو نمی تونی خانوادت رو مجبور کنی که اون رو تایید کنن اما تا حد خیلی زیادی می تونی خودت جای خالی تایید اونا رو براش پر کنی. نمی گم همه ی کاراشو تایید کن،اصلا،کارای خوبی که انجام می ده رو ببین و تایید کن و ازش تشکر کن، اینجوری خودتم هم یاد خوبی هاش میفتی،دلخوریت کمتر می شه و اوضاع رو بهتر مدیریت می کنی. یه جایی خوندم بهترین راه برای اصلاح آقایون پذیرفتن اونها به همون شکلیه که هستن. یعنی اول بهشون نشون بدیم که من تورو همین جوری دوست دارم و همراهتم و تورو با دل و جون می پذیرم، اینو که باور کنن،آرامش ناشی از پذیرفته شدن بهشون کمک می کنه تغییر رفتار رو راحت تر انجام بدن. عزیز دلم، تو همسرت رو دوست داری و نباید بذاری فکر طلاق ازهم دورتون کنه، اسمش رو نیار، منفعل نباش، خودت تنها برو پیش مشاور، بعد کم کم همسرت که تغییرات مثبت رو ببینه اونم راضی میشه و میاد. چرا دنبال مقصر می گردی؟ این شرایط پیش اومده و فقط من و تو مسئول زندگی خودمون هستیم، به هیچ کسی هم جز خدا نیاز نداری.اون همه ی توانایی ها رو در تو قرار داده. مضطرب نشو. کاسه ی چه کنم هم بد نیست،نشون می ده دنبال راه حلی. به نظر من تو برقراری ارتباط با خانوادت عجله نکن، می دونم دوریشون سخته اما یه کمی صبوری کن و بذار شوهرت آرومتر شه. ازش بخواه بذاره باهاشون تماس تلفنی داشته باشی و جویای احوالشون بشی.اگرم اونا خواستن به تو از شوهرت بدگویی کنن بگو مامان جان، باباجان من زنگ زدم حال خودتون رو بپرسم،لطفا ازون حرف نزنید.بحث رو عوض کن. یه مدتی نذار ذهنت رو با حرفاشون متاثر کنن و ببین نگاهت به شوهرت بهتر نمی شه. تو تمام تمرکز و محوریت زندگیت رو گذاشتی رو این موضوع؛ عوضش کن، یه مدت فقط به بقیه ی مسائل مشترکتون فکر کن. به قشنگی های رابطتون. حتی اگر همسرت شروع کرد تو با آرامش بگو عزیزم اونها برای من مهمن، اما نه مهمتر از تو و زندگیمون. و بحث رو عوض کن. گاهی زمان باعث می شه عصبانیت و کینه ی آدمها فروکش کنه. این که میگی همسرت چیزی نداشته، اشتباهه، بالاخره اون ارزش هایی داشته که تورو جلب کرده و حتی همین الان هم خوبی هاش بعد از 10 سال هست. تو گفتی چون مامان بابام سرد بودن منم اینجوریم، افتخار عزیزم این فقط یه توجیهه. اتفاقا من و تو که اشتباهات پدر و مادرمون رو دیدیم باید آگاه تر باشیم و تکرارشون نکنیم. مامان من به شدت سرد بود نسبت به پدرم(متاسفانه خانوادش هم بی تاثیر نبودن) و می گفت این مدلمه. و این مدلش روز به روز از پدرم دورش کرد. حالا که محبت من و همسرای برادرامو به شوهراشون و متقابلا وابستگی و نزدیکی اون ها به زناشون رو می بینه یه کمی به خودش اومده. حالا تازه داره محبتش رو نشون می ده و اثرش رو که می بینه افسوس می خوره. نمی گم افراط کن ها!!نه، اما مسئولیت زندگیت رو بپذیر، همه اش نگو بابام، خانوادم، شوهرم. بگو خودم چون قدرت واقعی دست خودته. شوهر خوبی داری که مثل همه ی آدما از جمله من و تو اشتباهاتی داره. انتخابش کردی و دوسش داشتی اما متاسفانه داری اجازه می دی دیگران انتخابت رو به مسیر اشتباه بکشونن. آخرین توصیم یه خاطره است:
پیش روانشناسم که می رفتیم با نامزدم، به بار گفت مشخصات بد هم رو بگید، اونایی که خیلی بده. ما هم گفتیم. بعد گفت این صفت ها در خود شما پررنگ تره و نسبتش می دید به همدیگه. باور کن راست می گفت. من همش می گفتم اون پرتوقعه اما حالا می دونم که یکی از بزرگترین ایرادات من پرتوقعیه. تو می گی اون خود شیفته است، صادقانه به درون خودت نگاه کردی؟ نوه ی اول خانواده با درس خوب و ....؟؟تو این دنیا ادم خوب بودن اصله،تو زندگی مشترک همسر و همراه خوب بودن شرطه. تو شرایط همسرت می دونستی. اینجوری که می گی اشتباه هم نکردی. یه شوهر پولدار تک بچه ی که تحقیرت کنه و شرایطش رو تو سرت بزنه ترجیح می دادی؟ به زندگیت اینجوری نگاه نکن که اگه طلاق بگیرم شوهر بهتری هست یا نه، این می شه تحمل کردن، نه، بگو من شوهرم رو انتخاب کردم، دوسش دارم و می خوام با اون بهترین زندگی رو بسازم. باور کن ما خانوما احساسمون رو عجیب انتقال می دیم به مردا حتی اگه به زبون نیاریم. تو غرور مردت رو نشکن
ببخش پرحرفی می کنم دوست خوبم. آرزو می کنم بتونی زندگی قشنگی بسازی:46::72:
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
ممنون دوست خوبم
حرفات خیلی دلگرم کنندس.
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
سلام
چه کنم دست خودم نیست. روزی هزار بار فکر جدایی از سرم می گذره. بخدا اگه واسه حرف مردم نبود یعنی اگه توی یه شهر دیگه بودم که کسی منو نمی شناخت اینکارو می کردم. شوهرمم بهم محبت می کنه خیلی زیاد. اما من نمی تونم می دونید چیه دوسش دارم اما بهش افتخار نمی کنم. با تموم وجودم دوسش ندارم. بهش عشق نمی ورزم. اون همه زندگیم نیست. گاهی تصمیم می گیرم بچه دار شم که این خلا پر بشه برام. اما می گم دوباره حماقت نکن یکی دیگرم بدبخت نکن. می دونید چیه اونقد عصبانیتهای بیش از حدشو دیدم که از چشمم افتاده. اگه فردا بخواد با بچمون همچین برخوردایی بکنه من چیکار باید بکنم. می دونید چیه این عصبانیت تو خونوادشون ارثیه. زندگی پر از فراز و نشیبه. پر از هزار جور مشکل. آدما با صبر و بردباری و حوصله باید برن دنبال حل مشکل نه با دیوونه بازی. نکنه فردا مجبور شم از ترس این رفتاراش مشکلاتمو یا مشکلات بچمو ازش پنهون کنم. بله که مجبور می شم. می دونید چیه من دلم یه آدم صبور و مهربون می خواد. یه آدم منطقی و با شعور. متسفانه همچین منطقی رو در شوهرم نمی بینم. یه همراه یه سنگ صبور. یه رفیق. نه . نمی شه .نمی تونم بدیاشو فراموش کنم. افسرده شدم دیگه خیلی وقته از ته دلم شاد نبودم.
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
خوشبختي و آرامش را هر كس خودش براي خودش به وجود مي آورد. نه شوهر، نه پدر، نه مادر، نه پدر شوهر و مادر شوهر، نه دوست و نه ............................
سر دوربينت را از روي اطرافيانت به سمت خودت بچرخون و روي خودت زوم كن.
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
افتخار عزیز،من دیشب در اوج ناامیدی و عصبانیت از نامزدم اومدم تو تالار و کلییییی گله و شکایت از خودم و زمین و زمان. اما بعد از خودم پرسیدم پس اراده و اختیار من کجای زندگیمه؟ باور کن حالتو می فهمم. ورود من به تالار همدردی از درد تردید در انتخابم بود. اما بعد تو تالار که چرخیدم دیدم من تو زندگیم خیلی منفعل بودم،فقط یه دختر غرغروی پرتوقع که میخواد همه عوض شن جز اون.
چندتا توصیه: دنبال تاپیک "مرثیه خوانی احساسی " بگرد و بخونش، فکر می کنم الان تو همچین موقعیتی هستی. بعد هم فکر کنم دیگه ثابت شده نسخه"بچه دار شین درست میشه" خیلی اشتباهه،راستش من خیلی بیتجربه ام اما فکر میکنم کسی که از بودن با همسرش احساس خوشبختی نمیکنه اصلا نمیتونه مادر خوبی برای بچه هاشون باشه چون خدای نکرده دو روز دیگه تا به مشکل بخوره منت سر اونا میذاره که من بخاطر شما زندگی کردم و این فشار وحشتناکیه برای بچه ها(از من بپرس چون تجربه اش کردم:316:)
دوست خوبم حتما برو مشاوره.این که بشینی و بگی من یه شوهر اینجوری میخواستم نه اینی که الان دارم،من اگه میتونستم جدا می شم،....به خدا با این همه فکر منفی و آرزوهای تلخ فقط زندگی تو به کام خودت زهر میکنی. حیف از روزای عمرت که داری با افسوس و حسرت و کینه میگذرونی :305:
صبح اتفاقی یه تاپیک طولانی رو خوندم،از خودم خجالت کشیدم، فکر کنم بخونیش بد نباشه: http://www.hamdardi.net/thread-3701-page-47.html
ببین یه آدم چقدر میتونه صبور و مقاوم و محکم باشه. قدر محبت های الان همسرت رو بدون و ازش استفاده کن برای بهتر کردن اوضاع زندگیت. افتخار آفرین باش تو میدون نبرد زندگی افتخار:104:
آخه اینجوری که همش به بدی های همسرت فکر میکنی فقط دلخوریت ازش بیشتر میشه و درست کردن اوضاع سخت تر. اصلا بدی هاش رو بنویس رو کاغذ، بعد کاغذ رو پاره کن(توصیه بچه ها به یکی دیگه از بچه ها بود:310:)، بعد بدی های خودتم بنویس اما پاره نکن، بخونش و سعی کن رفعش کنی( منم میخوام اینکارو بکنم) هروقت خواستی به گذشته فکر کنی بگو " این کارم برام چه فایده ای داره؟" به جاش آینده ات رو بساز، زندگی قشنگت رو با همسری که مثل همه آدمها اخلاقای بد و خوب داره:104: تو میتونی کاری کنی که خودت و همسرت به همدیگه و به زندگیتون افتخار کنین.
زندگی " باغی" است که با عشق " باقی" است.
" مشغول دل" باش نه " دل مشغول" .
بیشترِ " غصه های ما " از " قصه های خیالی ما" است.
پس بدان اگر " فرهاد" باشی همه چیز " شیرین" است.
:72::72::72:
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
سلام
بازم دعوا و ..... خسته شدم دیگه. یه زمانی هر چی که می شد شوهرم سریع میومد و آشتی می کرد و تموم ولی بعد آخرین دعوای مفصلمون که دو ماه پیش بود دیگه خیلی عوض شده راحت در مورد جدایی حرف می زنه می گه یا من یا خونوادت یا من یا جدایی. از اینکه یه مرد واسم تصمیم بگیره بیزارم. فکر نمی کنم زنی به خودش اجازه همچین حرفی رو بده. زن و شوهر باید در کنار هم باشن نه با حرف زور و تهدید و ... بخوان زندگیشونو نگه دارن. شاید ما به آخر رسیدیم. منم دلم می خواد جدا شم. اما جدی که می شه از ترس می میرم. از ترس تنهایی از ترس پشیمونی از ترس وارد شدن به جامعه به عنوان یه زن مطلقه. بعد می گم نه به هر قیمتی شده ادامه می دم. بعد چند روز می گم می بینم نمی شه. عقلم منطقم شعورم می گه جدایی بهترین کاره اما نمی تونم مگه اینکه مجبورم کنه. چیکار کنم؟
RE: نسبت به شوهرم سرد شدم (عنوان قبلی: با همسرم مشکل دارم)
دوست خوبم
تو که دوباره برگشتی سر خونه ی اول:316:. یه سوال می پرسم ازت جوابش رو صادقانه به خودت بده
تو، توی این مدت چیکار کردی؟ به همسرت نشون دادی که اون برات از هر کس و هر چیزی مهم تره؟ بهش نشون دادی به نظرش اهمیت می دی که حالا میخوای به نظرت اهمیت بده؟ بهش نشون دادی که بخشی از اشتباهاتت رو پذیرفتی که اونم سعی کنه بپذیره اشتباهاتش رو؟ بهش نشون دادی که حتی با وجود اشتباهاتش اون رو می پذیری و همسرت می دونی که اونم بخاطر تو پا روی خواستش بذاره؟
دقت کن! نگفتم " گفتی" ،گفتم " نشون دادی" یعنی با عمل و رفتار و کلامت. گاهی ما چیزی رو میگیم که در دل بهش اعتقادی نداریم این باعث میشه رفتارمون متفاوت از ادعاهامون باشه و طرف مقابل هم طبیعتاً حرف های مارو نمیپذیره. من اگر گفتم این ها رو نشون بده با این فرض بود که تو باور داری اشتباه کردی و مسیر اشتباه رفتی و واقعاً میخوای زندگیت رو بسازی. واقعاً خواستن هم پشتکار، انرژی و انگیزه می طلبه و البته زمان. دوست عزیزم من اگر به جایی رسیدم که حرف از جدایی می زنم بخاطر اینه که اولاً هنوز نامزدیم و از اون مهمتر نزدیک دو ماه تمام بدون توقع،سعی کردم که رفتار بدمو اصلاح کنم و رابطم رو بهتر کنم اما نتیجه ای نگرفتم که هیچ، همه چیز بدتر هم شد.تو هم نشستی صادقانه سهمت رو از دعواها بنویسی؟سعی کردی احساسی رو که زمانی بخاطرش جلوی همه ایستادی در خودت و مردت زنده کنی؟ تازه کلی زمان برده تا رابطه ی خوبتون به این نقطه ی بد برسه پس درست کردنش هم زمان بره.
من کاری به مشکلات بعد از طلاق ندارم چون واقعاً احساس میکنم رابطه شما قابل اصلاحه و خیلی زوده به جدایی فکر کنی. تعجب نکن که همسرت راحت حرف طلاق میزنه چون تو هم همین جا بارها خیلی راحت گفتی که به طلاق فکر میکنی و مطمئن باش که ما زن ها با نیرویی بالاتر از حد تصورمون احساسات منفی رو به همسرمون انتقال میدیم. گفته بودم بهت که فکر کردن به جدایی تو رو دلسرد میکنه. دلسردی تورو از همسرت دور میکنه و این دوری برای اون میشه فکر جدایی. تورو خدا همین جا جلوش رو بگیر. واسه طلاق دیر نمیشه.بگو این مدت چندتا از پیشنهادات دوستان رو انجام دادی؟ به تجربه های زندگی مادر و پدر من فکر کردی؟ به خاطره های خوبت با همسرت و نقش تو در این فاصله ای که ایجاد شده؟
یه استادی داشتیم همیشه بهمون می گفت : تو همه ی قسمت های زندگیتون درس، کار، ازدواج...جوری عمل کنین و واسش انرژی بذارین و تلاش کنین که اگر نشد با وجدان آسوده و با آرامش بگین من همه ی سعیم رو کردم. خدا نخواست. می گفت حسرت بدترین دردیه که آدمیزاد گرفتارش میشه پس جوری زندگی کنین و تصمیم بگیرین که بعداً حسرت چیزی رو نخورین.
حالا تو همه ی سعیت رو برای ساختن دوباره زندگیت و ایستادن پای انتخابت و مسئولیت پذیر بودن کردی که میخوای جدا شی؟ مطمئنی بعداً نمیگی " وای، کاش فلان راه رو هم امتحان می کردم.."؟ زمانی به جدایی فکر کن که همه ی راهها رو چند بار به شیوه های مختلف رفته باشی و همه درها رو چندبار کوبیده باشی جوری که اگر بعدها کسی پرسید همه کار برای زندگیت کردی، از ته دل با قدرت و افتخار بگی آره.
یه چیزه دیگه: من این روزا یه لیست از رفتارهای بدم نوشتم و میخوام روشون کار کنم. انگیزم هم دیگه این نبود که بگم من خودم رو درست کنم که رفتار نامزدم درست شه. چون الان میدونم این بهار با این اخلاقا با بهترین مرد دنیا هم که ازدواج کنه بازم همین اشتباهات رو میکنه و دیر یا زود میاد تو این تالار غر میزنه که من بدبختم. چون الان میدونم گناه رو به گردن خانواده و همسر و جامعه انداختن راحت ترین راه فراره که مقصدش هم همیشه یه چیزه: نارضایتی و شرایط نامطلوب.وقتی ظرفت کوچیک باشه مهم نیست کرم صاحب مجلس چقدره، به هر کسی به اندازه ی ظرفش میده، پس بیا ظرف و ظرفیت وجودمون رو بیشتر کنیم.
من خودم دارم سعی میکنم و اینا رو روزی چندبار، وقتی شاکیم و عصبی به خودم میگم.
تمام صعودها به جایگاهی بلند از راه پلکانی دشوار می گذرد "فرانسیس بیکن"
"برای انسان های بزرگ بن بستی وجود ندارد. آنها بر این باورند : یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت"
امیدوار باش و تلاش کن چون من فکر میکنم توان تو خیلی بیشتر از این حرفهاست فقط انگیزه اش رو پیدا کن و هروقت بریدی بیا اینجا، غرغر هاتو این حا بکن. منم اگر زنده باشم خواهر کوچکت می شم و سعی میکنم به تو و خودم انرژی برم و انگیزه. موفقیتت رو آرزو میکنم از ته ته ته دلم.:46: