RE: چطور وابستگیمو کم کنم؟
سلام عزیزم-من علاوه بر مشکلات زیادی که شوهرم داشت اعم از خیانت، بی مسئولیتی ، بی احترامی و بیکاری و .... اما بدلیل وابستگی جشمانم را روی تمام نقطه ضعفهایش بسته بودم و بی دلیل 5 سال از جوانی و زندگی ام را به پای کسی که هیچ ارزشی نداشت هدر دادم. که سرانجام طلاق گرفتم. به کارهای دیگر بپرداز، عواطفت را روی عزیزترین موجود عالم یعنی مادرت معطوف کن و نیز به ارتباط عاطفی به دوستانت توجه کن و به این وسیله کم کم از وابستگی به شوهرت کم میشود و هم خودت راحت تر زندگی میکنی و هم او. و یادت باشد که گاهی وابستگی مرد را بیشتر بیزار میکند. موفق باشی
RE: چطور وابستگیمو کم کنم؟
عزيزم گاهي پر كردن جاي يك چيز بدون حضور ديگر فعاليتها ممكن نيست.
زندگي بسياري از خانمها در همه سنين قطبي يه.. يعني يه قطب مثل سر آهن ربا توشون وجود داره كه داره تمام تلاش و توجه فرد رو به خودش جلب ميكنه و وقتي اون قطب به هر دليل دور ميشه يا به خانم مورد نظر كم توجهي ميكنه اون خانم دچار اضطراب بي انگيزگي ترس و خالي بودن در زندگي ميكنه..
اول اين كه دوست خوبم هيچ يار و همدلي بيشتر از خداوند برا انسان خوب نيست
دوم اين كه خواهش ميكنم تعادل رو به خونه ات بياري.. تعادل ركن مهم زندگي ماست..
تو زندگي تو دوست جوانم بايد وقتايي باشه واسه توجه به سلامت و جسم و روح خودت
براي ياد گرفتن يه دانش يا تخصص يا مهارت نو يا تمرين كردنش.. واسه كار كردن..واسه محبت و احترام برا والدين و بستگان دو دوستان .. و..
اگه همه توجهات و اهداف فقط رو بود و نبود همسرت خلاصه بشه عزيزم اونوقت يه زندگي يه قطبي داري و اين تو رو از تعادل خارج ميكنه..مهارت هايي وجود داره كه برادرمون حامد براتون لينكشو گذاشت از اينجا به بعد بايد عمل كني.. عملي كه آهسته امما برنامه ريزي شده و مداوم باشه.. من خودم هميشه به هركي عاشقه ميگم:
دلبسته باش و عاشق اما وابسته نباش و اسير..
آخه خانومم خداوند دل ما رو عاشق ميكنه كه بزرگتر و آزادتر و زيبا انديش تر و عميق تر بشيم.. نه محدود تر و اسير تر و ترسيده تر و...
موفق باشي:72:
RE: چطور وابستگیمو کم کنم؟
ممنون دوستان که همراهیم میکنید...
سیسیلی جان امکان اینکه از خونواده شوهرم جدا بشم نیست چون من از وقتی که عقد بودیم با اونا زندگی میکردم
و اونا هم سنشون زیاده و تنهان من پیششونم...اگر کارهای اقامت من درست بشه چرا میرم...تلاش که میکنیم اما یه
خورده سخت می گیرن...
سیسیلی جان من اصلا به همسرم زنگ نمیزنم مگر در مواقع خیلی ضروری می زارم هر موقع خودش خواست زنگ بزنه
و باهاشم خوب و مهربون صحبت میکنم...فقط یک چیزی که هست غروب که میشه خیلی دلم میگیره و دلتنگ میشم
احساس میکنم خیلی سخته وابستگیم از بین بره...اما سعی خودم رو دارم میکنم...خودم رو هر طور شده سرگرم میکنم
با کتاب اینترنت کارهای خونه
RE: چطور وابستگیمو کم کنم؟
می دونی عزیزم چرا ما وابسته می شیم؟ چون نسبت به اون آدم در موضع ضعف هستیم و اون آدم در موضع قدرت...و ما آدمها همیشه شیفته ی قدرت هستیم...ما آدمها عاشق و وابسته ی کسی نمی شیم چون زیباست یا پولدار یا با سواد چون چه بسا آدمهایی که این ویژگی رو دارن اما ما عاشقشون نمی شیم...ما عاشق آدمهای قوی می شیم چون فکر می کنیم به ما حس امنیت می دن و مراقبمون می تونن باشن...اگه رو خودت کار کردی...اگه امتیازات و داشته هات رو روز به روز زیاد کردی قوی خواهی شد و جای اینکه به دیگران وابسته باشی کیف می کنی از وجود خودت...اما اگه روزمرگی کردی و تلاشی نکردی صعیف می مونی و هیج کس حتی خودت ی آدم ضعیف رو دوست نخواهد داشت...
RE: چطور وابستگیمو کم کنم؟
سلام بر یاران عزیز همدردی
دوستان من موفق شدم و دیگه وابسته نیستم احساس ازادی میکنم ازادی از (وابستگی)
الان 2هفته ای میشه که به این نتیجه ریسیدم...از زمانیکه این تصمیم رو گرفته بودم گفتم تا اخرش میرم و بالاخره هم نتیجه
خوبی گرفتم
زندگی الان من با زندگی قبل خیلی متفاوته
قبلا فقط به خاطر همسرم زندگی میکردم...یه هیچ چیز علاقه نداشتم جز علائق همسرم
زمانیکه اون پیشم بود هیچ کاری نمیتونستم بکنم چون فقط میخواستم کنارش باشم..حتی اگه میخواستم اشپزی کنم میگفتم بیا تو اشپزخونه
کنار من بشین تا من غذا درست کنم...
وقتی هم که دور بود میگفتم فقط زنگ بزن و صحبت کنیم زندگی من توی صحبت با شوهرم خلاصه میشد
هیچی از کار نمیدونستم میگفتم نباید کار کنی و فقط با من صحبت کنی...خودم هم درسم و گذاشتم کنار هیچ کلاسی هم
نمیرفتم و فقط میخواستم باهم صحبت کنیم...اگه 5 دقیقه زنگ زدنش دیر میشد خیلی عصبانی میشدم هزارتا فکر
ناجور میامد توی سرم...علاوه بر اینکه اونو عذاب میدادم خودم بیشتر عذاب میکشیدم
الان میفهمم زندگی خیلی قشنگتر و شیرین تر میشه اگه به خاطر هم تلاش کنی
از روزی که این تاپیک و باز کردم از خودم میپرسیدم شمیلا دلیل وابستگیت چیه؟
چون از تنهایی میترسم و دلایل دیگه..
اما من قرار نیست تنها باشم چون حضور خدا رو تو زندگیم حس میکنم و اگه هم قرار باشه تنها باشم چه اتفاقی میافته
تنها شدم و دیدم تنها بودن ترس نداره
پرسیدم تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟خسته نشدی؟تا کی خودتو شوهرت و عذاب میدی؟
واقعا خسته شده بودم
با خودم گفتم حالا که از هم دوریم از همین زندگی مون بهترین استفاده رو ببریم
شوهرم اونجا کارش رو به نحو احسن انجام بده
و منم اینجا درسم رو ادامه میدم و دنبال خواسته هام میرم
2هفته اس که من زنگ نمیزنم چون میدونم کار داره و ممکنه با زنگای من حواسش پرت بشه و هر موقع خودش بیکار شد زنگ میزنه
و اگه هم زنگ زدنش دیر شد نه خودم حرص میخوردم نه جنجال راه میندازم و خوشحالم که به خاطر من و زندگیمون کار میکنه
متن زیبایی از فرشته مهربون توی یکی از تاپیکها دیدم
تو راه درست رو برو و تمام چیزها رو بسپار به خدا...خیلی خوشم اومد
خیلی دلم واسه عمرم که بیهوده گذشت میسوزه و دلم واسه مهربونم و خودم میسوزه که چقدر عذاب کشیدیم
اما مهم اینه که تا دیر نشده بود من به نتیجه رسیدم
خب دوستان بخوام حرف بزنم حرف خیلی زیاده
از همه دوستانی که منو توی این تاپیک و تاپیکهای دیگه راهنمایی کردن ممنونم
به خصوص انی عزیز و سارای مهربون و فرشته مهربون و سیسیلی عزیز و بقیه دوستان که حضور ذهن ندارم الان