RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
دوست گرامی،
من هم در این مورد خیلی اذیت شدم. اونموقع کوچیک بودم. الان که بزرگ شدم هر چند بعضی وقتها تنهایی باید مراقبت کنم (چون این بیماریها درمان قطعی ندارند و هنوز هم ما درگیر این موضوع هستیم ولی کنترل شده) ولی من این موضع رو بعنوان جزیی از زندگیم پذیرفته ام.معتقدم همه چیز درست خواهد شد. صبر کنید. خدا نظاره گر ماست ومطمئن باشید نمیگذاره کار به جاهای وخیم بکشه. هر چه زودتر دکتر رو به خونه بیارید (به بهانه مثلا چکاپ مادربزرگتون و داروها رو هم تقویتی معرفی کنیدتا از دست شما ناراحت نشن). هر کاری میتونید انجام بدید تا درمانشون شروع بشه. اول دقیقا بیماریشونو و داروهاشون رو بشناسید.این کار هم جز با معاینه دکتر مشخص نخواهد شد. بعد از شناخت داروها اگر خودشون میل نکردند، اگر لازم شد مخفیانه قاطی خوراکشون کنید. با خونسردی کامل بجنبید. اگر لازم شد از دوستای نزدیکتون کمک بگیرید و کار ها رو تقسیم کنید یا با هم انجام بدید که در این کار نوبت گرفتن و .... تنها نباشید. اگر دست رو دست بگذارید اوضاع بدتر خواهد شد. ما این فاز رو هم گذروندیم ولی بیمار راضی به خوردن نمی شد. در عین اینکه کاملا شما رو درک می کنم اعتقاد دارم مشکل شما به اندازه من حاد نیست. حداقل مثل من از بیمارتون کتک نخوردید به علاوه یه عالمه بلای دیگه!!!!! تا میتونید خودتون رو طبیعی و مهربون بگیرید و (بعد از تعیین ملاقات دکتر) بحث چکاپ رو پیش بکشید.
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
سلام:72:
کاملا درکتون می کنم. واقعا با فردی که الزایمر داره خیلی سخته کنار اومدن. مادر بزرگ نا تنی منم الزایمر داره و یه سوال و بالای 2000 بار می پرسه و ادم و به مرز جنون می رسونه.
اما شما برای خدا جواباش و بده و باهاش کنار بیا. من خودم وقتی دارم جواب مادر بزرگم و برای بار 1000 می دم همش ته دلم دعا می کنم خدایا روزی که من پیر شدم به این مرض دچارم نکن.
در ضمن نگران دکتر بردن مادر بزرگت نباش اون اصلا توی ذهنش نمی مونه که حتی دکتر رفته چه برسه به این که شما بردیش که بخواد اعتمادش سلب بشه.
اجرتون با خدا.
موفق باشید:72:
RE: آلزایمر مامان بزرگم و تنشهای ما در خانواده
سلام دوستان عزیزم
یک تشکر واسه تشکر از شما کم بود
ممنونم واسه جواباتون
فقط از خدا صبر میخوام
میخوام قوی شم
واسم دعا کنین
مرسی