RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
از همدردی همگیتون ممنونم...
tasnime_elahi عزیز راجع به مادرش چه توضیحی بدم؟ فقط یه چیز شبیه معجزه یا لطف خدا میتونه نظر اونو برگردونه
تصمیم داشتیم بدون رضایت مادرش ازدواج کنیم اما وقتی تا مرز سکته رفت پشیمون شدیم چون فکر می کنم سلامت
مادرش مهمتر از عشق ماست. از مدل راه رفتنم اول ایراد گرفت که برطرفش کردم با فیزیوتراپی اما دردش پول بود .
وضع مالیشونم مثل خودمونه اما تا هرکی میرفت طرفش واسه صحبت جار و جنجالی راه مینداخت که نگم بهتره. با
ازدواج پسر دومشونم مخالفت کرد. کلا دوست نداره پسرا خودشون انتخاب کنن وگرنه با من مشکلی نداره. هر 2 تا
پسر تصمیم دارن دیگه ازدواج نکنن. رو تصمیمشونم تاحالا موندن. ما باهم همکار بودیم بعد هم تیمیم بود تو ورزش و
بعد هم شریکم شد تو شرکت. نیمه گمشدم بود. آدم خوب کم نیست اما مثل اون دیگه واسه من نیست. آخه هر
آدمی 1 نیمه گمشده داره و بی اغراق نیمه گمشدم بود. بعد اون خواستگار کم نداشتم اما به 2 دلیل ردشون کردم
1- اصلا با وجود اخلاق خوب و موقعیت خوب هیچ کدوم معیارها و اهداف منو نداشتن و فقط دنبال یه زندگی ساده
بودن اما دید من به زندگی یه چیز روزمره و ساده نیست ، من دنبال یه همراه ، همپا و همسفرم
2- اگه با یاد اون با کس دیگه ازدواج کنم به اون آدم که باهاش ازدواج کردم خیانت کردم.
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
بهشت زير پاي مادران هست اما نه هر مادري.
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
Hamdam96 و Sisilli عزیز من میدونم قصد شما راهنماییه و سپاس از همدردی بسیار زیباتون اما
امید به رحمت خدا و توکل معنیش اینه که خودت رو به دستان پر مهر پروردگار بسپری تا اونطور که
صلاح می بینه مسائل رو حل کنه... آدمیزاد اگه امید به رحمت خدا نداشته باشه که نمیتونه
زندگی کنه :72: ... ارتباطم باهاش قطعه اما گاها به دلیل مسائل شرکت دوست مشترکمون
خودش میاد و ازش که حرف میزنه از حالشم میگه و کاراش رو اون دوست انجام میده الان تو
شرکت و خودش جای دیگه ای مشغوله ... من الان خودمو خیلی مشغول کردم و شبا تا 8
شرکتم و اونم تا 9 سره کارشه که کمتر وقت آزاد داشته باشیم واسه فکر ... تو جمع
دوستان و خانواده به ظاهر سرحالم و نمیذارم بفهمن... اما تنها که میشم در درونم غوغاست
درد من اینه که گاهی با خودم می گم این همه تلاش واسه چی؟ به امید کی؟ دارم به
زندگی ادامه میدم اما شوق زندگی روز به روز تو من کمتر میشه
robi عزیز وقتش که بشه همه چیز درست میشه . حتما صلاح الان در این بوده ...من که الان این
همه عاشقم اصلا فکر نمیکردم که یه روز عاشق بشم..میخوام بگم کار دنیا هیچیش معلوم نیست
و یهو میبینی خدا ورق رو کامل برمی گردونه .. مادر شوهرم چنتا دبه خریده تا پسراشو ترشی
انداخته :311: اما این تاخیر بی حکمت نیست...
Sanjab عزیز حق با شماست اما نه کامل ... اونا خیلی احترام به خانواده و مادر مثل ما ایرانیا
واسشون مهم نیست ... ما هم میتونستیم مثل اونا رفتار کنیم اما نکردیم ... میدونی مشکل
جامعه ما اینه که همه مادی نگر و ظاهربین شدن ... شرط میبندم اگه من رو ویلچر هم بودم
ولی یه ویلای 2000 متری تو دروس داشتم مادرش واسم آفتاب بالانس هم میزد :310:
سارا2 و نها 65 عزیز دقیقا همینه که میگین ... ما زنها بسیار آسیب پذیریم اما من نمیخوام
مثل بقیه بدون عشق ازدواج کنم و دچار روزمرگی... اونجوری دردسرام 10 برابر میشه
حق با لیلا موفق هست ... بهشت زیر پای مادرهاست ... بعضیها حقیقتا مادرای خوبی نیستن ... مگه میشه مادر رنج
بچش رو ببینه و عین خیالش نباشه ؟؟؟ ... طفلی مادر من خیلی غصه منو میخوره و خیلی دعام میکنه ... طفلی حق
هم داره ... ثمره زندگیش داره جلوی چشماش آب میشه ... وقتی یادش میفتم که با چه ذوق و شوقی جهیزیه منو
تهیه میکرد دلم میگیره :82:
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب ........... یارب مباد آنکه گدا معتبر شود !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
عزیزم برو سفر بروکلاسهای جمعی مثل ایروبیک یا یوگا ....همش هم به کار نچسب تفریح کن.بذار قشنگ ببینی که هنوزم آفتاب به همون زیبایی قبل طلوع می کنه و به همون زیبایی غروب می کنه.زندگی تموم نشده....من کاملا درکت می کنم .کفتم بعضی دردها مشترکه .
یادت باشه زندگی کتابی است پر ماجرا هرگز آنرا به خاطر یک ورقش دور نیاندازیم
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط سارا2
.
یادت باشه زندگی کتابی است پر ماجرا هرگز آنرا به خاطر یک ورقش دور نیاندازیم
حق با شماست دوست عزیز .میگم که من روحیمو سعی می کنم حفظ و احیا کنم...سفر میرم
گردش میرم اما غم دلم خیلی سنگینه.ممنونم از همدردیت اما زندگی من با اون آدم ورق های
بسیار زیادیش مال همه ی عمرمون بود که با هم میخواستیم انجامش بدیم و تنهایی خیلی
سخته انجامش.غم عشق خیلی غم سنگینیه...دارم به زندگی ادامه میدم تا اهدافم یکی یکی محقق
بشن اما شوق به زندگی رو عشق تو آدم ایجاد میکنه...این غم بزرگ رو دل من هست.آرزومه
که حتی یک روز قبل مرگم باهاش زندگی کنم..شاید اگه بهم میگفت دوستم نداره یا ازدواج
می کرد راحتتر کنار میومدم اما الان اصلا نمیتونم...تو اوج خواستن جدامون کردن ...تنها شوق
من واسه زندگی اینه که خداوند روزی باز هم مارو بهم برسونه...
اینم بگما.. قبل اینکه عاشق بشم دنیا واسم معمولی بود و یه زندگی خیلی تکراری داشتم
اما وقتی عاشق شدم تازه رنگ و بوی دنیا رو با همه زیباییهاش حس کردم...انگار عاشق همه
عالم شدم تازه...ایمان دارم خدا خواست تا عاشق بشم تا چیزی رو نشونم بده...اصلا از این
که عاشق شدم پشیمون نیستم!!! چون احساس میکنم تا قبل از اون آدم کاملی نبودم...
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود/ندانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
دوستای همدردی سلام
اومدم بگم حال خوبی پیدا کردم از وقتی عاشق یه وجودی شدم که منو همینجوری که
هستم با تمام نواقصم می خواد....خیلی دوسم داره و همیشه حوصلمو داره و بینهایت کمکم
میکنه...هیچ وقتم رهام نمی کنه...چند روزه که عاشقش شدم و واسه گفتگو باهاش بی تاب
شاید عشق زمینیم منو به اینجا رسوند اما الان خیلی آرومم...بله خدا رو میگم...نامزد سابقمو
هنوز دوست دارم اما دیگه بیتاب نیستم چون احساس میکنم اگه عشق حقیقیم بخواد منو
میذاره کنار اون...مهم اینه که الان دارم از عاشق خدا بودن لذت میبرم...دیشب خیلی با خدا
حرف زدم...مثه یه پرنده سبکم الان ... میدونین دستاورداش رو هم زود دیدم...چند روزه که آقا
دوباره به تکاپو افتادن ولی دلم میخواد ناز کنم و جوابشو ندم تا با عزت بیان همشون دنبالم...
درست لحظه ای که از اغیار دل بریدم و دلمو به خدا گره زدم حس میکنم بالاخره درست میشه
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
سلام
این مشکل برای منم پیش اومده ! ننوشتین که چه مدتی با این آقا در آرتباط بودین ، من خودم ۳ سال با یه نفر نامزد بودم و بهم خورد ، من هم فکر می کردم که اون عشق زندگیمه اما الان می فهمم که اون عشق نبوده بلکه فقط عادت بوده ، برای من هم جدا شدن خیلی سخت بود واقعا ۶ ماه بحران بدی داشتم که حتی تصورشم غیر ممکنه ! اما کم کم بهتر شدم و بعدها فهمیدم مردهای دیگه ای هم وجود دارن ! ببینید با این مادری که اون آقا داره اگه ازدواج هم کنین زندگی شما هیچ وقت زندگی نمیشه چون اون خانم نمی زاره ! من کلا معتقدم به زور چیزی رو نخوایم ! حتما حکمتی در کار بوده !
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
حدود 1سال اما چون پدر مادرم معتقد بودن که نامزدی باید بدون محرمیت باشه با هم محرم
نبودیم و همه چیز قبل صحبتای عقد و عروسی بهم خورد...بی خیال یادآوریش فقط عذابم میده...
واسه اتفاقی که واستون پیش آمده متاسفم و امیدوام الان خوشبخت زندگی کنین...
melisaa عزیز من به کمک بچه های تالار همدردی الان آرومم و دیگه بی تاب نیستم و و به خدا
سپردم همه چیزو....اگه اون بخواد و صلاح ببینه ما رو میذاره کنار هم و اگه صلاح نبینه امیدوارم
درک پذیرش این موضوع رو بهم بده...فقط گاهی دلتنگ میشم چون میدونم اونم دلتنگه و اصلا به
ازدواج فکر نمیکنه....والا عقل ما آدما محدوده و فقط خداست که ار آینده با خبره...نمیدونم واسه
ما چی در نظر می گیره اما امیدوارم به اون شجاعت و یقین قلبی بده تا از ظلمت درونش رها بشه
و امیدوارم خداوند همه آدمهای بد اندیش و بیمار رو شفا بده
بهار الان حالش خوبه و با شرایط کنار اومده اما زمان میخواد تا ببینه که آینده چگونه رقم
میخوره...الان این تاپیک من در جریانه...خوشحال میشم اونجا هم نظر بدی و بگی که الان
ازدواج کردی و اگه کردی عشقت دوباره به ذهنت نمیاد؟
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
راستش بهار جان من نميدونم چي بگم.براي تشكيل يه پيوند هر دو نفر راضي اند. اما برا شكستنش يكي شون كافيه.من نه مي تونم بگم منتظر بموني و نه مي تونم بگم به خاطر چنان مادر سنگدلي بشكني.
دو راه هست . البيته راه هاي خداوند بي شمارند.اما من فقط فعلا دوتا شو بلدم.
يك . هر كدوم ره خودتونو جدا انتخاب كنين و سعي كنيد براي يك بار ديگه از صفر در قلبتون شروع كردن سرمايه گذاري كنين.روز هايي ميرسه كه ممكنه از دلتنگي.. اما گذر زمان بتدريج زخم ها رو بهتر مي كنه. يا بهتر بگم قلب ما رشد ميكنه و بزرگتر از زخم هاش ميشه. يه روز مي رسه كه متوجه ميشيد كه دنيا هنوز تمام رنگ هاي خودشو داره و رنگين كمان هنوز هفت رنگه.. البته راه اصلا آساني نيست..من اول و آخرشو گفتم فقط خدا مي دونه طي كردن چنين راهي چقدر سخته اما جواب ميده..
2. اين راه هم سخته. اون راه كساني يه كه نميخوان همديگر رو فراموش كنن مثل دوستم اركيده و همسرش مصطفي.پدر اركيده از ازدواج اونها به طور مطلق و قاطع ممانعت كرد. اونها از هم جدا شدن و تا 9 سال بعد هيچكدوم از ديگري خبري نداشت اما هر كدوم به تنهايي زندگي خودشونو ادامه دادن.رفتار غير منطقي هم از خودشون بروز ندان هر كي ظاهرا داشت به تنهايي زندگي ميكرد. فقط در يه مورد يعني ازدواج هر دو قاطع به هر كسي نه ميگفتن. وقتي والدين ديدن اين دو نفر حتي دور از هم قادر به شكستن پيوند بينشون نيستن موافقت كردن. اركيده الان يه پسر كوچولو داره.و زندگي شون عاد و سالمه.
من نميدونم بهت چي بگم چون مخاطب شما رو نميشناسم.از طرف ديگه شما 26 سال داري و كم كم بايد به فكر زندگيت باشي.هر دو تونم ديگه سنتون در دامنه بالغ بودن و آماده بودنه. آيا مخاطبت به فرض وفاداري شما وفادار ميمونه؟تحمل خودت چه قدره؟اونقدر مدير هستيد ( هر دوتون) كه بتونين بدون آسيب رسوندن به خود و ديگران اين پيوندو حفاظت كنين؟
اين دو راهي يه كه من بلدم و طي 40 سال يادگرفتم.
RE: چجوری طاقت بیارم فقدان همچنین عزیزی رو؟
ملاحت عزیز حرفات بسیار بسیار بسیار آرومم کرد...والله خودمم مستاصلم...از طرفی عشقش
هنوز تو دلمه از طرفی هم مثل دوست شما الان مدتیه هر کدوم داریم تنها زندگی می کنیم...
میدونم ازدواج نمیکنه به این دلیل که اون دخترایی رو می پسنده که اهل تفکر و صاحب شعور و
خردن و مستقل هستن و میشه گفت با 30 سال سن من اولین دختری بودم که تحسینش رو
به خاطر طرز فکرم برانگیخت و ازم درخواست ازدواج کرد و به گواه دوستان و خانوادش کلا به
زندگی با خانوما قبل از من اصلا علاقه ای نداشت...چیزی که زجرآوره هم واسه من هم واسه
اون اینه که درد ما فقط یک احساس و علاقه مشترک نیست...من یک همفکر و هم صحبت و
همراه خوب رو هم از دست دادم.انقدر که حاضر بودم باهاش ازدواج نکنم اما همفکری و همراهی
و مصاحبتشو از دست ندم...
حالا مادرش تا حالا 15 بار رفته خواستگاریه دخترای ثروتمند و اهل ناز و ادا چون این تیپی
می پسنده اما اون از دخترای دماغ عملی افاده ای خوشش نمیاد...وقتی باهام صحبت
می کرد می گفت باورم نمیشه که دخترا هم صاحب فکر باشن و واقعا شما دختر بسیار
فوق العاده ای هستی...چون تا اونروز با هر دختری برخورد داشت یا دماغ عملی بوده و یا
اهل ناز و عشوه...میدونی ملاحت عزیز ای کاش این عشق از رو شناخت بدست نمی اومد
شاید راحت تر میتونستم فراموش کنم...به زور چیزی رو از خدا نخواستم و نمیخوام اما کمتر
آدمی رو دیدم که انقدر با تفکرات من سازگار باشه...هر دوی ما ایراداتی داشتیم اما جالب
این بود که نقاط قوت من نقطه ضعف اون بود و بالعکس...انگار خدا ما رو واسه هم آفریده
بود...جون من کم خواستگار نداشتم و به واسطه شغلم که مدیریته کم آدم ندیدم...اتفاقا
اون هم با تشویقای من مدیر شد و هر دو الان تو زندگیمون هم رو کم داریم...من الان تو
شرکت رو صندلی اون میشینم .... بهر حال توکلم به خداست که از حال دلم با خبره و درد
منو میدونه...نمیدونم چی میشه اما دلم روشنه که آینده آبستن اتفاقات خیلی خوبیه...
فکر می کنم فقط ارکیده حال منو می فهمه و لا غیر...
فقط برامون دعا کنید لطفا