RE: پایان یک زندگی 13 ساله
پاییزان عزیزم مگه میشه به کمک کسی نیاز نداشته باشم ؟؟ من اینجا مشکل مالی خاصی ندارموضعم نه بده و نه خوب ولی اینجا هزینه های زندگی خیلی بالاست با اینحال هیچ انتظاری از خانوادم ندارم .من پدر ندارم و کلا توی خانواده ما جو طوری نیست که بشه از کسی کمک خواست ..مادرم وضع مالی خوبی داره ولی به برادرامم که واقعا ممکنه نیاز داشته باشند هم کمکی نمی کنه..چه برسه به من که ...البته خودم هم هیچ انتظاری ندارم .اصلا حتی فکرشم نمی کنم که از کسی کمکی بخوام .همه فکرم اینه که اگه نتونستم خونه رو بفروشم و برگردم ایران .اینجا خیلی تنهایی اذیتم می کنه.
خیلی دلم می خواد بدونم چه مدت طول می کشه من به زندگی عادیم برگردم؟؟ کسی می تونه بهم در این زمینه کمک کنه؟؟:325:
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
سلام فائزه
صبر داشته باش و سر خودت را گرم كن . آنقدر كه فضاي عادتهاي قديم بادش به سرت نيفتد .
خودت را با فكر و خيال اذيت نكن .
اتفاقا تازه از منطقه ي عادتهايي خارج شده اي و نياز هست تا به شرايط جديد در آن ابعاد عادت كني . به قاعده ي همان عادت كردن صبر كن
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
آنی عزیزم .نگرانم خیلی .انگار ترسیدم .از آینده ترسیدم .از اینکه نتونم جوابگوی فربدم باشم .نیازهاشو خواسته هاشو .....وجودمو ترس گرفته .از کاری که کردم یه درصدم یشیمون نیستم .احساس سبکی می کنم ولی ترسیدم....باید اعتراف کنم ترسیدم.....
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
سلام فائزه جان
اين ترس هم طبيعي است با مشكلات زندگي و مسائل فريد از اين به بعد رو به رو ميشي و مي بيني كه آنقدر ها هم كه ترسيدي ترسناك نيست . سخت هست اما ترسناك نيست . خودت را ابدا براي فرداي از راه نرسيده نباز . خدا بزرگتر و رحيم تر از آن چيزي است كه به تصور من و تو بياد .
مگه تا امروز مسئله و مشكل كم در زندگي ات داشتي ؟ از اين به بعد هم خواهي داشت . فقط گاهي نوعش فرغ مي كنه .
و يادت باشه خدايي داري كه هميشه با تو وفريد هست. به مو ميرسه اما پاره نميشه . صبور باش نازنينم . صبور باش و آرام . زندگي جلو ميره . اين قانون است . كم و زياد - سخت و آسان - زشت و زيبا مي گذره . به نيمه پر ليوان داشته هايت نگاه كن و شاكر باش كه وضعيت بدي نداري .
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
فائذه جون شوهرت ی عوضی به تمام معنا هست! معذرت می خوام ولی حقیقته...اون خیلی تو این سالا آزارت داده پس مطمئن باش طلاقت بهترین کار زندگیت بوده ...اون بی رحمانه ترین کارهایی که که می شه در حق ی زن کرد رو در حقت کرده...اگه ادامه می دادی شاید از نظر مالی حمایتت می کرد ولی عملا یعنی تو می دونی اون ی هرزه ی عوضیه ولی باز باهاش می مونی و این شخصیت خودتو زیر سوال می بره...اینجوری تو داغون می شدی به اون که بد نمی گذشت.الانم ناراحته چون مردای هرزه مثل شوهر من و شما هم دوست دارن زن و بچه شون رو داشته باشن هم دخترای دیگرو! هم از توبره بخورن هم از آخور! آخه اینم زندگی بود؟
من می گم الان به هیچ کس چیزی نگو بزار آروم تر بشی خودت بعدا تصمیم درستو می گیری ولی توروخدااااا بیشتر فکر خودت باش...تو مهمی ...اینهمه غصه خوردی و پنهون کاری واسه چی ؟ واسه دیگرون؟ پس تو چی؟ کی به فکر تو هست؟ محکم وایسا جلوی همه بگو نه غیرتتونو می خوام نه آقا بالاسریتونو!
RE: پایان یک زندگی 13 ساله
ممنونم از لطفت مریم جان که بم دلگرمی میدی ..مریم جان من اینجا قبلا نزدیک به شاید یکی دو سال پیش یه تاپیک داشتم به نام (( تجربه های من 50 ساله)) الان اصلا پیداش نمی کنم نمی دونم کجای تالار هست چون دیگه ادامش ندادم ..چند باری قبلا تصمیم به جدایی بصورت جدی گرفتم ولی هر بار با وساطت اطرافیان و یا التماس ها و منت کشی ها و قول و قرار شوهرم در حضور سایرین مساله مختومه می شد .خودمم خیلی بی اراده بودم همیشه از طلاق می ترسیدم ... انگار ته دلم همیشه می دونستم ته کارم به طلاق ختم میشه ولی هیچوقت شهامتش رو نداشتم ..حتی از تهدید های شوهرمم می ترسیدم ..اون ادم معقول و نرمالی نبود .من همیشه از نفرتش می ترسیدم .هنوزم اون زندگی برام مثل کابوسه .توی اون تاپیک خیلی چیزا نوشتم و همه حسم توی اون مدت توش بود حیف که پیداش نمی کنم!!
مریم جان خانواده من توی تمام این سالها بهم ثابت کردن که هیچوقت توی مراحل بحرانی کمکی که بهم نمی کنن هیچ که با کارهاشون کلی هم دست و پامو می بندن و میرن روی اعصابم ..3 تا برادر دارم که تنها چیزی که از خواهر داری بلدن گردن کلفتی و گیر دادن به حجاب و تماس های منه!! اگه من و بچم از بدبختی بمیریم اونا فقط به فکر زنای خودشونن ..مامانمم که نمی خوام ناشکری کنم ولی همیشه ته دلم ارزو کردم که خودم همچین مادری برای بچه هام نباشم .خدا نگرش داره ولی همین زن منو به این ازدواج مجبور کرد ..یادم نمیره چقدر التماسش کردم که اقلا اجازه بده چند ماهی نامزد باشیم و زود عقد نکنیم و هر بار می گفت این 3 تا برادر غیرت دارن اجازه نمی دن تو با یه پسر نا محرم حتی صحبت کنی!! وای یاد اوریشم برام دردناکه .اصلا سعی می کنم بهش فکرم نکنم ..برای همینه که به کسی نگفتم .نقش حمایتی که ندارند پس چه کاریه! به وقت خودش خودشون می فهمند و وقتی بفهمن اونوقت حتما اینم می فهمند که من اینقدر بهشون نزدیک نبودم که خودم بگم ..شاید یه کم روشون اثر بذاره .شایدم نذاره که احتمال اینش بیشتره .
بازم ممنونم عزیزم .برام دعا کن که این روزا رو به خوی بگذرونم.:72::72: