RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
ترگل جان امیدوارم همیشه اینقدر رابطه تون خوب و صمیمی باشه... مطمئنا همسرت بهترین کمکه برات
ببین عزیزم همه ی ما در گذشته برامون اتفاقات بدی افتاده, حتی خوشبخت ترین افراد تو بهترین حالت هم سوگ عزیزانشون براشون ایجاد غم می کنه درسته؟
پس تو زندگی همه هست... تفاوتش تو افراد مختلف مسئله ی پذیرشش هست:72:
بذار یه کم از خودم برات بگم...
من تو بچگی مشکلات فوق العاده زیاد داشتم... یه جورایی تو خون و جنون بزرگ شدم, نتیجه ی بی توجهی خانوادم تجاوز به من بود... 7 سال توسط فامیل درجه ی 2 مورد تجاوز قرار گرفتم... دبیرستانی که شدم بخاطر این موضوع و اعتیاد برادرم و شکست اقتصادی پدرم (شکستی که از عرش ما رو اوورد به فرش) افسردگی شدید گرفتم.
تو اون دوره اون مسائل رو تو خودم هضم کردم... طولانی بود چون چند اتفاق نابهنجار ریخت رو سرم و از طرفی خونه ی ما همیشه دعوا بود.
این گذشت... رفتم مشاور و بهش از گذشته م گفتم چون لازم بود... باید من رو می شناخت, تو جلسات اول که قرار بود بهش گذشته م رو بگم پیش خودم تکرار می کردم که چجوری بگم که گریم نگیره یا به جمله بندی م فکرمی کرد... همین تکرار باعث شد دوباره افکار گذشته بیاد سراغم, تمام اینها باعث استرس شدیدی تو من شده بود... خودم هم نمی دونستم چرا؟؟؟
یه تاپیک باز کردم به اسم "استرس عذابم می ده" بدون هیچ دلیلی شبانه روزی استرس داشتم, با یه اتفاق کوچیک می لرزیدم و خوم رو می باختم.. خیلی از باز کردن اون تاپیک نمی گذره اما باز تونستم خودم رو جمع و جور کنم.
با استفاده از همون تکنیک هایی که بهت گفتم و مهم تر از همه با خواستن خودم
نمی دونم تا چه حد مضشکلات گذشتت آزار دهندست و نمی دونم از چی داری رنج می بری... نمی خوام خودم رو با شما مقایسه کنم, فقط می خوام بگم مشکلات هر قدر هم برای یک انسان حاد باشه انسان قدرت هضمش رو داره... مطمئن باش تا عمر داری نمی تونی فراموش کنی تنها راه پذیرش مسائل هست
وقتی ما یک مسئله رو تو ذهن خودمون کوچیک می کنیم و یه فکر جدید می سازیم دیگه تا عمر داریم اون مسئله فقط چند درصد ناچیز اذیتمون می کنی... دیگه باعث بوجود اومدن ضررهای زیاد نمی شه, عوضش بیشتر سودش عایدمون می شه.
تو همش با خودت یه صحنه یا یه اتفاق بد رو مرور می کنی
مثل درس خوندن...
وقتی یه درس رو تو ذهنمون مرور می کنیم برامون جا می افته
در نتیجه اون رو از حفظ می شیم
وقتی هم اون اتفاقات منفی رو مرور می کنیم ورودی منفی به مغز می دیم.. روی ضمیر ناخودآگاهمون تاثیر می ذاره... ذره ذره اون احساسات بد بیشتر و بیشتر می شه و حالمون رو بد می کنه و در مواردی تو لاک دفاعی می ریم.
تمام لذت یا نفرت های دنیا تحت فرمان مغز هست و مغز هم تحت فرمان اراده ی ماست... اولش سخته, شاید با اون فکرا اول لذت ببری... تخلیه شی... گریه کنی اما در دراز مدت نتیجه ی عکس داره... چون داری تکرارش می کنی.
فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند.
در مورد خانواده ی همسرت هم باید بگم:
نگران نباشيد که مردم درباره شما چه فکر مي کنند...در واقع آنها اصلا راجع به شما فکر نمي کنند!!!.
توقع...
نمی دونم ما خانمها چه اصراری داریم مادرشوهرمون دوستمون داشته باشه
یا اینکه چرا اینقدر روش حساسیم؟
بعضی ها می گن من مادرشوهرم رو مثل مادرم دوست دارم...
مثل مادرم یعنی چی؟ مگه مادرتون باهاتون قهر نمی کنه, یا حتی گاهی تیکه نمی ندازه؟ پس باید از مادرتون هم کینه بگیرید؟
اولا همیشه واسه بقیه خوبی بخواه تا خوبی هم نصیبت بشه
به جای اینکه آه بکشی و بگی خوش به حالشون و ... بگو چقدر خوب که دارن می خندن
تازشم شما که همیشه اونجا نیستی, زندگی آدما پر از غم و شادیه
از ته دلت بخواه که شاد باشن
آدم حتی برای دشمنش هم باید خیر بخواد
سعی کن اگه مادرشوهرت خوب رفتار نمی کنه ازش فاصله بگیری نه اینکه بچسبی بهش
خدا رو شکر که همسرت مرد با درکیه و پشتته
پس از چی نگرانی؟
نمی گم بی احترامی کن... باهاش معمولی رفتار کن, بهش نچسب
آدما وقتی از یه چیزی فاصله می گیرن ارزشش رو بیشتر می فهمن:72:
شما هم باید فاصله بگیری...
شاید هم مادرشوهرت به اشتباهش پی برده و این بار رفتار درستی نشون داده
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام دوست خوبم
شما را کاملاً درک میکنم چون خانواده شوهرم تقریباً همین اخلاق ها را دارند....
گذشته ها گذشته !!!!
شما نبایدبرای کسی که برای شما اهمیت ندارد خودتان را اذیت کنید اصل همسرتان است که عاشقتان است و برای شما حاضر است هر کاری بکند این خودش یک نعمت بزرگی است که خداوند به فرشته اش عطا کرده است خیلی ها از این نعمت بزرگ بی بهره اندودر حسرت یک لبخند کوچک همسرشان هستند .
فقط به خودت و همسرت فکر کن ! با فکر کردن به گدشته کاری درست نمیشود و ارزشی هم ندارد که به خاطر آن فکر و زندگیت را خراب کنی...............
موفق باشی
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
متین جون ممنون که جوابمودادی
از اتفاقاتی که توی زندگیت افتاده متاسف شدم , امیدوارم که حال و آینده خوبی داشته باشی .:72:
عزیزم منم توی دوران کودکی و نوجوانی مشکلاتی داشتم ولی مشکلات بعد از ازدواجم ..............
متین عزیز اینومیدونم که همهی آدما توی زنگیشون مشکلات دارند , ولی هر کس به یه نحوی و یه شکلی , اینم میدونم که بزرگ و کوچک بودن هر مشکل دست خود ماست این که چطور بهش نگاه کنیم .
متین جون فکر کنم کار درستی نباشه که اینقدر زود قضاوت کنی , من که گفتم از این که میبینم برادرشوهرم و همسرش شادن خوشحالم و از ته دلم آرزو میکنم روزهایی رو که من دیدم جاریم نبینه پس چرا قضاوت بد میکنی و فکر میکنی از خوشحالی اونا ناراحتم, نه عزیزم من از گذشته ناراحتم و مشکل الان من این نیست که چطر گذشته بد رو تبدیل به یه گذشته خوب بکنم چون امکان نداره , مشکل من الان اینه که چطور این گذشته رو به یاد نیارم ؟ چکار کنم که همه جا دنبال خودم نکشمش؟
من آدم تنگ نظری نیستم , در حال حاضر هم زندگی خوبی دارم و به زندگی کسی چشم ندارم , چیزی که منو اذیت میکنه خودم هستم و افکارم که نمیدونم چطور باید از دستشون خلاص بشم .
اکثر مواقع استرس دارم و همیشه فکر میکنم اتفاق خاصی قراره بیفته , البته نا گفته نماند که در مورد استرس و اعتماد به نفس مطالب خوب رو از تالار یاد گرفتم و حتی بعضی از اونا رو پرینت گرفتم و همراهم دارم و تا استرس پیدا میکنم اونا رو میخونم و سعی میکنم مو به مو انجام بدم تا استرسم کم بشه و میتونم بگم تا حدی بهتر شدم. در مورداین مشکلم هم قصد دارم همین کار رو انجام بدم ولی به همیاری و همدردی و کمک دوستای خوب تالار نیاز دارم.
متین جان کی گفته که من اصرار دارم مادر شوهرم دوستم داشته باشه ؟
مشکلات من با مادر شوهرم فقط دوست داشتن یا نداشتنم نبود آزاری بود که چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی و همین طور اجتماعی بهم رسونده و میرسونه. در ضمن من به مادر شوهرم احترام میذارم چون همسرم برام عزیز و دوست داشتنیه , چون همسرم رو دوست دارم و چون همسرم من رو دوست داره واین احترام و محبتی که به مادر شوهرم میکنم به خاطر وجود همسرمه نه به خاطر خودش . چون بین من و مادرشوهرم اتفاقاتی افتاده که قلبا نمیتونم دوسش داشته باشم ولی طوری رفتار میکنم که همه فکر میکنن با همه آزار و اذیتش من دوسش دارم.
در مورد دوری و فاصله هم باید بگم ما به خاطر دخالت و اذیت و آزار مادرشوهرم و یکی از خواهراش از شهرمون اومدیم تهران و از اونا دوریم . دوری از مادرم برام خیلی سخت بود برای اونم همینطور ولی خودش من رو راضی کرد گفت : تو اینجا جلوی چشمای من داری ذره ذره آب میشی , حاضرم هیچوقت نبینمت ولی جایی زندگی کنی که آرامش داشته باشی , همین که بدونم داری تو آرامش زندگی میکنی برام کافیه . این طوری شد که اومدیم تهران ولی همونطورکه گفتم الان زیاد پیش مادر شوهرم نیستم که بتونه اذیتم کنه ولی گذشته داره عذابم میده .
فکر کردن به گذشته است که نمیذاره راحت زندگی کنم.
خدایا کمکم کن , چطور از این افکار راحت بشم:323:
پریسا جون سلام:72:
ممنونم که باهام همدردی کردی:72:
حقیقتش منم برای این که زندگی خودم رو بیشتر از این با این افکار خراب نکنم اینجا هستم و از دوستای خوبم کمک خواستم . اگه این یاداوری ها کاملا دست خودم بود میتونستم مهارش کنم ولی باور کنید , نمیدونم باید چطوری بگم که برای شما هم قابل درک باشه ولی اصلا و ابدا دست خودم نیست , نمیتونم فکرم رو از رفتن به گذشته مهار کنم .
وگرنه خودم میدونم که این افکار بد گذشته میتونه زندگی خوبی رو هم که الان دارم نابود کنه . به همین خاطره که نگرانم , نگرانی من به خاطر اتفاقات گذشته نیست چون دیگه اتفاق افتاده و من نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم و همه چیز رو دست بکنم , نگرانی من به خاطر زندگی حال و آیندمه , میترسم خراب بشه , اومدم تالار تا با دوستای خوبم هم فکری کنم که چطور میتونم گذشته رو فراموش کنم . همسرم واقعا یه فرشته است منم نگرانم این فرشته رو از دست بدم :316:
از این که همش استرس و نگرانی خودم رو بهش انتقال میدم واقعا نگرانم و دنبال یه راهی هستم که بدون اینکه به همسرم فشار بیارم و اون رو هم دچار استرس و نگرانی کنم , مشکلم رو حل کنم .
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
ترگل عزیزم... شاید نتونستم درست منظورم رو بیان کنم و عذر می خوام از این بابت... وقتی داشتم می نوشتم منظورم مادر شوهرت بود و حس کردم از اینکه با عروس جدیدش می خنده و با شما نمی خندیده ازش ناراحت شدی...
می گی می خوای گذشته رو به یاد نیاری
تو پست های قبلیم هم گفتم همچین چیزی ممکن نیست
باید هضمش کنی جز این هم راهی وجود نداره:72:
اینکه گفتم اصرار داری بخاطر این هست که سعی می کردی دلش رو بدست بیاری گلم
ترگل می شه ازت بخوام اگه برات مقدوره بیشتر راجع به افکارت صحبت کنی؟ چه فکرهایی برات می یاد که ایجاد ناراحتی می کنه؟ اصلا بیا با هم برسی ش کنیم شاید اینطوری بهتر باشه... من هم تا جایی که بتونم کمک می کنم.
ولی اصلا و ابدا دست خودم نیست , نمیتونم فکرم رو از رفتن به گذشته مهار کنم .
گفتی دست خودت نیست.... شاید اینکه اون فکر بیاد دست خودت نباشه اما مهارکردنش کاملا دست خودته
حالا که نمی خوای فرشته ی زندگیت رو از دست بدی ازش کمک بگیر... نیازی نیست بهش بگی کمکم کن چون خودش داره این کار رو انجام می ده, سعی کن بیشتر به عشقت فکر کنی و کمتر به گذشتت, مطمئنا می تونی به افکارت غلبه کنی.
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام متین جان:72:
عزیزم من واقعا ازت ممنونم که سعی داری بهم کمک کنی:72:
راستش فکر کردم داری زود در مورد من قضاوت میکنی , شایدم تقصیر از نوع توضیحات من باشه , به هر حال من شرمنده ام .:316:
متین جان اینکه گفتی مادر شوهرم با عروس جدیدش میخنده و با من نمیخنده این طور نیست , در حال حاظر مادر شوهرم با من رابطه خوبی داره , البته برای بدست آوردن این رابطه خیلی تلاش کردم هیچ کس حتی تصور نمیکرد که من بتونم ان رابطه را با مادر شوهرم برقرار کنم , من قبلا دل مادر شوهرم رو بدست آوردم . مادر شوهرم من اخلاق خاصی داره , کم حرف میزنه , وقتی هم حرف میزنه تماما حرفاش با کنایه است اصلا عادت نداره حرفشو واضح و به قول معروف صاف و پوست کنده بزنه به همین خاطر باعث ناراحتی اطرافیانش میشه .
مثلا اگه به من بخواد بگه استکانها رو از رومیز بردار بذار تو آشپزخونه , این طوری میگه , قدیما عروسا چار تو استکان رو میز بود جمع میکردن میبردن تو آشپزخونه . این ساده ترینشونه , 5 سال باهاش کلنجار رفتم تا بهش بفهمونم حرفی رو که میتونه خیلی ساده بیان کنه با کنایه نگه تا باعث دلخوری نشه . میبینی مثال بالا خیلی ساده است یه حرفی که میتونست ساده بیان کنه و من هم با روی خوش بهش بگم بله , چشم ولی اون طوری بیان کرد که من ناراحت شدم البته کاری رو که میخواست انجام دادم ولی با دلخوری .
شکر خدا الان دیگه خیلی کمتر از این جور حرفها ازش میشنویم و همه میگن به خاطر منه که اون بهتر شده , ولی متین جون نمیدونی چی بهم گذشت تا حالا مادر شوهرم باهام خوبه و بهم احترام میذاره , این که با عروس جدید میخنده از تلاش 5 ساله منه وگرنه بلاهایی که به سر من اومد به سر عروس جدید هم میومد . من خوشحالم که نذاشتم روزهای خوش زندگی یکی دیگه مثل من خراب بشه ولی خودم خورد شدم , شکستم . الان مثل یه ظرف چینی ام که افتاده و شکسته و با چسب و وصله دوباره میشه به عنوان یه ظرف ازش استفاده کرد ولی زیبایی قبل رو نداره .
توی دوران عقد و نامزدی و عروسی خلاصه همهی این روزهای خوب زندگی من خاطرات بدش بیشتر و بیشتر و بیشترن.
متین جونم مادر شوهرم خیلی اذیتم کرد , خیلی زیاد , الان باهام خوبه چون یه جورایی فهمیده اشتباه کرده ولی دیگه من روزهای از دست رفته رو بدست نمیارم , اون روزا دیگه خراب شده و نمیشه اونا رو درست کرد , من از حسرت اون روزهاست که دائما گذشته رو به یاد میارم .
باورت میشه 4 ساله ازدواج کردم حتی یک بار فیلم عروسی یا عقد یا نامزدیم رو ندیدم . حتی از دیدن فیلم هاش هم حالم بد میشه , حتی نمیتونم به دیدنشون فکر کنم .
همش با خودم میگم گذشته دیگه گذشته مهم نیست و نباید بهش فکر کنم و الان مهمه که دیگه اون روزا تکرار نشه , باور کن وقتی اطرافیانم بهم میگن چرا اینقدر به مادر شوهرت احترام میذاری مگه یادت نیست چه بلاهایی سرت آورد بازم همین جواب رو بهشون میدم که اون روزا گذشته مهم الانه که مادرشوهرم باهام خوبه . ولی خودم همیشه به یاد میارم . اصلا هم دست خودم نیست .:302:
همه چیز از روز خواستگاری شروع شد .
شاید باور نکنی ولی اجازه نداد ما با هم حرف بزنیم . گفت اگه میخوای حرف نزده بگو بله .
مامانم که دیدی اینجوری نمیشه جواب داد بدون اینکه مادر شوهرم بفهمه به همسرم زنگ زد و گفت که بیاد خونه ما تا با هم حرف بزنیم اونم اومد و ما حرفهامون رو با هم زدیم . مادرم گفت بهتره یه مدت تلفنی بدون اینکه کسی بفهمه با هم صحبت کنید تا هم دیگر رو بهتر بشناسید و همینطور هم شد تا وقتی که قرار بر نامزدی شد .
شب نامزدی همه ی فامیل بودن نه گذاشت پسرش بیاد پیش من نه حتی گذاشت دسته گل رو بهم بده . شب نامزدی هیچ کدوم از خانوما داماد رو ندیدن . بعد باید انگشتر نامزدی رو دستم میکرد و چادر سرم مینداخت . الانم وقتی یادش میفتم تمام تنم میلرزه , بهش گفتن مادر داماد بفرمایید بلند جلوی همه گفت : من انگشتر دستش نمیکنم بدید خودش بکنه دستش . اصلا باورم نمیشد همسرم بهم نگفته بود میتونه تا این حد آبروریزی کنه . اون فقط گفت دوست نداره من با دختری حرف بزنم به همین خاطر اجازه نمیده با هم حرف بزنیم که بی منطقه و نمیشه کاریش کرد .توی مراسم نامزدی تمام تنم داشت میلرزید , کف دستم خیس عرق بود یه عرق سرد . بقیشو نگم بهتره ...................:302:
الان هر نامزدی که میرم ناخوداگاه یاد نامزدی خودم میفتم و به هم میریزم .
روز عقدم توی محضر جلوی همه فامیلها وقتی من دفاتر رو امضا کردم گفت : دلم میخواد همه ی دفتر های دفتر خونه رو پاره کنم و آتیش بزنم . جلوی همه تو چشمام نگاه کرد و گفت دوست ندارم تو عروسم باشی . سر سفره عقد بهش گفتن مادر داماد ظرف عسل یادت رفته بیاری گفت : حیف عسل که تو دهن این بخوان بذارن . مامانم رفت سریع عسل خرید و اومد وقبل از این که بله بگم عاقد گفت زیر لفظی عروس خانوم بدید تا بله رو بگه , گفت ما از این پولا نداریم خرج کنیم زیر لفظی نمیدیم که بله نگه , عاقد چند تا آیه خوند و گفت خدا ازتون بگذره , و..............:302:
اگه دختر بدی بودم و بی ایمان و یه دختر ناسالم دلم نمیسوخت , اگه یه دختر زشت و بیریخت بودم بازم دلم نمیسوخت , اگه بیسواد و بی فرهنگ بودم بازم دلم نمیسوخت ولی ...............:302:
خلاصه متین جون خیلی زیاده لحظه به لحظه زندگیم توی 4 ساله همین شکل گذشته .
الان مادر شوهرم خوبه ولی من نمیتونم گذشته رو فراموش کنم نمیتونم به خاطر خراب شدن روزهایی که میتونست بهترین روزهای زندگیم باشه ازش بگذرم . در ظاهر همه چیز رو فراموش کردم ولی قلبا نمیتونم . نه که فکر کنی نمیخوام , به خدا میخوام ببخشم و دیگه بهش فکر نکنم ولی نمیشه همهی تلاشم رو کردم اما نشده .
تو رو خدا یکی بهم کمک کنه , یه راهی , یه شیوه ای , نمیدونم یه کاری که به ذهن من نرسیده , من که روانشناسی نمیدونم شما اگه میدونید بهم کمک کنید :316::316:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
عزیزم یه سوال: در مقابل مادرشوهرت که این حرفا رو میزد خانوادت مخصوصا مادرت هیچی نمیگفتن؟ ؟؟؟؟؟؟
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
پریماه عزیزم سلام:72:
عزیزم مادر من خیلی آروم و خوب حرف میزنه , اهل دعوا و بگو مگو نیست , وقتی مادرشوهرم این حرفها رو میزن یا کارهایی میکرد که نباید انجام میداد مادر میرفت کنارش و آروم بهش میگفت با این حرفها تنها کاری که میکنی باعث ناراحتی دو تا جوون میشی و نظر دیگران رو در مورد خودت بد میکنی . این کار رو نکن دو روز دیگه روت نمیشه تو صورت پسرت نگاه کنی . تو محضر بهش گفت : تو که نمیخواستی اصلا چرا اومدی خواستگاری ؟ گفت : پسرم خواست بیام منم فکر نمیکردم شما قبول کنید وگرنه غلط میکردم .مادرم گفت حالا که دیگه همه چیز تموم شده بیخود نه خودتو اذیت کن نه این دو تا جوونو . گفت : حالا هنوز تموم نشده باید ببینیم تا تحملش چقدر باشه . تو چشمام نگاه کرد و گفت : خیلی امیدوار نباش .
هر چی میگفتی یه بدترشو جواب میداد .
مادرم خیلی به خاطر من غصه میخورد ولی همیشه بهم میگفت هر چی میگه تو جوابشو نده , بهش احترام بذار .
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
عزیزم من هم مثل شما یک زمانی همش گذشته رو بدون اینکه بخوام مرور می کردم . البته در مورد شوهرم مثل یک نوار میوند توی ذهنم هر کارم می کردم این نوار دکمه خاموش نداشت.ا من هر بار شروع می کردم به انجام یک کار فکری که نیاز به تمرکر داشت یا می رفتم بیرون یا زنگ می زدم با کسی حرف می زدم تا حواسم پرت شه یا شروع می کردم به قران خوندن. خلاصه مجال بال و پر گرفتن خیال رو به خودم نمیدادم. خوب من توی کشور غریب هم بودم و خیلی کسی دور و برم نبود که سرمو با چیز دیگه ای شلوغ کنم. اگرچه دانشگاه می رفنم. خلاصه از روشهای توقف فکر استفاده کردم و بعضی اوقاتم شروع می کردم به بر شمردن نعمتهایی که خدا بهم داده و یکی یکی خدا رو برای داشتن هر کدوم شکر می کردم. اینجوری بعد از 6-7 ماه کلا این افکار دست از سرم برداشتن. البته گاهی دوباره پیداشون میشه (مخصوصا اگر مساله ای پیش بیاد) اما باز با بیاد اوردن نکات خوب زندگیم اون افکارو مهار می کنم. امیدوارم این روش به درد شما بخوره. روش قبلی که تو پست قبلیم گفتم برای مادرم وقتی جوون بود یک روانشناس توصیه کرده بود و با کمک پدرم مادرم از این افکار خلاصی پیدا کر ( با مسافرتهای دو هفته یکبار و صحبت کردن با مشاور و البته تغذیه مناسب و ورزش). مادر من هم از رفتار خانواده شوهرش در اوایل ازدواجش در عذاب بود و بعد از اینکه با خانواده شوهرش همه چیز خوب شد این خاطرات گذشته دست از سرش بر نمی داشتن.
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
deljoo-deltang عزیز :72:
از راهنماییهات ممنون:72:
دارم همه تلاشم رو میکنم تا حرفهای شما دوستهای خوبم رو دائم مرور کنم . برام دعا کنید بتونم از پسش بر بیام چون این واقعا برام یه مشکل بزرگ شده که برای حفظ زندگیم باید درستش کنم .:323:
RE: چطور باید گذشته را فراموش کنم؟
سلام دوستای خوبم:72:
من واقعا از راهنماییهاتون ممنونم
این چند روزه نتونستم وارد تالار بشم نمیدونم مشکل چی بود , ولی خوشحالم که امروز تونستم وارد بشم .
توی این هفته خیلی تلاش کردم که به حرفهای شما عمل کنم خصوصا حرفهای متین جان که خیلی بهم کمک کرد. این هفته رو خیلی خوب پشت سر گذاشتم , نمیگم یاد گذشته نیوفتادم ولی خیلی زود سعی کردم تحلیلش کنم و کنارش بزنم و از این بابت خیلی خوشحالم :227:چون هر وقت این مشکل برام به وجود می آمد حداقل چند روز طول میکشید تاباهاش کنار بیام و فراموش کنم , ولی الان حداکثر یکی دو ساعت بهش فکر میکردم اونم نه فکری که عذاب آور باشه , فکری که برای حل مسئله خودم رو باهاش درگیر میکردم . این نه تنها عذاب آور نبود بلکه خیلی هم شیرین بود .:310:
امیدوارم بتونم بازم به این شکل ادامه بدم و بعد از یه مدت کم نیارم .:323: