RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
ندا خانم!در درجه اول زندگی جاویدان پدرتان را به شما تبریک و از دست رفتن مادی او را تسلیت عرض می کنم.
می بخشید،اما باید مطالبم را رک بگویم . . . .
آن پسر بهترین کار ممکن را کرده است.زیرا واقع بین بوده است و دارای اراده . . . . شما هم دست از بچه بازی بردارید و دیگر کارهایی مانند:قول و قرار ازدواج از راه اینترنت و چند دیدار را از سر بیرون کنید.
بروید و یزدان پاک را نیایش کنید که کار به جاهای بدتری ختم نشد که کمترین آن وابسته شدن بیشتر شما بود؛یک کمی شکیبایی به خرج دهید،پس از دوسه لیتر اشک ریختن و اندکی افسردگی،با مدد از ما و خواندن مطالب آموزشی و چند جلسه رواندرمانی همه چیز حل است.
شما نباید مثلاً فوت پدر تان را با ترک کردن آن پسر در ارتباط دانسته و خدای ناکرده خود را بدشانس بدانید.شما به دلیل اندوه از دست دادن پدرتان دچار احساسات بدی شدید که البته طبیعی است و این امر موجب حساسیت شدید نسبت به قطع رابطه از سوی آن پسر شده است.نفس شما دارد شدیداً شما را گول میزند.چرا؟
زیرا شما مدام دارید یک فیلم را صدها بار دوباره می نگرید و تنها و تنها خاطراتی را که دیگر وجود خارجی ندارند مرور می کنید!!!شاید به من بگویید برو بابا!!حالیت نیست ها!!!من احساسم جریحه دار شده است.
نخیر جان؛نه احساستان جریحه دار شده و نه چیز دیگر . . . شما دارید از یک موضوع ساده برای خود کوهی می سازید.یک چیزی به شما بگویم:مگر شما شخصیت و احساسات خود را تماماً وابسته به نظر و عمل دیگران می دانید.اگر بله که باید هرچه زودتر روانکاوی را آغاز کنیددو اگر نه که بالام جان!!شما نه تنها باید از آن پسر ناراحت و خشمگین نباشید که از او سپاسگزار هم باشید که موضوعی را که عاری از خرد و شناخت متقابل بود(شناخت شما دو تا از هم که البته اصلاً نداشتید) و نیز شرایطش مهیا نبدوه فیصله داده است.
مگر شما این زندگی زیبایی را که در پیش دارید در نظر نمی گیرید و به آن بی اعتنا یید!!!!؟؟که این قدر به مطلبی که باید واقع بینانه با آن برخورد کنید،احساساتی برخورد کرده و خود را آزار می دهید.
مگر . . . آسمان پاره شده است و آن پسر افتاده است پایین و مگر ایشان تعهدی اخلاقی در ازدواج با شما داشته است؟؟؟!!!دو تا جوان بی تجربه از روی احساس حرفی به هم زده اند و یکی خدا زده پس گردنش و آدم شده،موضوع را فهمیده و البته خاتمه داده است.همین و بس.
یک کمب بنشینید و بیندیشید.چرا از نفستان بازی می خورید؟؟؟هیچ چیزی مهمی اتفاق نیفتاده است.در زندگی بسیار از این موارد پیش می آید،باید راحت تر برخورد نمایید و این البته نیاز به برخی مهارتهای فردی دارد که باید بیاموزید.
طول می کشد،اما باید با زخم ساخت؛بالاخره خوب می شود.(دیالوگ فیلم سگ کشی ساخته و نوشته استاد بهرام بیضایی)
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
سلام ندا خانم
منم فوت پدرت رو تسلیت میگم می دونم پشتوانه و پشت و پناه تونو از دست دادین و این بسیار بسیار دشواره.
خود من دلم برای شما و امثال شما خیلی می سوزه نمی دونم چرا بعضی از شما خانم ها اینقدر زود باور هستید و به طرف مقابل زود دلبسته و اعتماد میکنید
چرا میگویند ازدواج های بیرونی(خیابانی) و خارج از رسم متداول بیشترین طلاق رو به خودش نسبت داده
خود من دوستی دارم که تا حالا باعث افسردگی چندین دختر شده(البته همه مثل هم نیستند)
حالا هم دیگر گذشته و باید فراموشش کنی به قول معروف
باید از این شکست درس بگیری و این شکست پلی باشه برای پیروزی
اخه گریه چرا به خدا نزدیکتر شوید ببینید که معجزه ای میکند
امیدوارم در سال های اینده بشنویم که شما به خانمی موفق تبدیل شده اید
این ها همه امتحان است سعی کنید سر بلند بیرون بیایید
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
خیلی ممنون به خاطر راهنمایی هایی که می کنید
باید به گرد آفرید و عارف عزیز بگم که آره این ارتباط اولش فقط یه رابطه دوستی بود ولی بعد از 6 ماه این احساس علاقه تو من به وجود آمد که تصمیم گرفتم تمامش کنم چون علی 1 سال از من کوچکتر بود من درسم تمام شده بود سره کار می رفتم و موقعیت اجتماعیم بهتر بود ولی خوب بعد موضوع ازدواج مطرح شد مثله بقیه خواستگاریا نشستیم با هم حرف زدیم خوب با خودم فکر کردم بچه درس خونی بود مهندس بود آینده شغلی خوبی داشت و می تونست بدون تکیه به خانوادش یه زندگیرو بسازه ولی احتیاج به زمان داشت تا فوق بخونه و بره سره کار توی چند جلسه با هم صحبت کردیم یه سری اختلافات با هم داشتیم که هردومون راجع بهش صحبت کردیم و به توافق رسیدیم مثله نو ع حجاب من ، و اختلاف فرهنگی و مالی خانواده هامون 8 ماه بود که ما با تصمیم ازدواج با هم رابطه داشتیم هفته ای 2 یا 3 بار همدیگرو می دیدیم بقیه روزام تلفنی یا با sms و بیشتر مواقع در مورد آینده و برنامه هامون صحبت می کردیم نه برنامه های الکی قرار گذاشتیم که نامزد بمونیم تا فوق لیسانسشو بگیره همش ازم میخواست تحت فشارش نذارم می گفت هر موقع دستش رفت توی جیب خودش عروسی میکنه منم قبول کردم فقط گفتم این موضوع را باید خانواده هامون هم بفهمند تا رابطمون رسمی بشه و دیگه مشکلی نباشه هر موقع هم صحبت مامانش میشد می گفت تو چیکار داری ؟من باید مامانمو راضی کنم که این کارو می کنم تو نگران این موضوع نباش باید بگم وضع خانوادگی اونا از لحاظ مادی بهتر از ماست و خانوادش خیلی دوست دارند پسرشون خارج از کشور بره و تحصیل کنه ولی خودش می گفت من اصلا دوست ندارم برم خارج می خوام ایران بمونم من دوست ندارم وقتی 30 سالم شد زندگی مشترکمو شروع کنم می خوام همسره آیندمو خودم انتخاب کنم میدونم حتما میگید این حرفارو همه میزنند ولی خوب قبول کنید وقتی این حرفا زیاد برام تکرار شد منم باورم شد بهش دل بستم و برای زندگی مشترکمون برنامه ریزی می کردم باید بگم علی الان 23 سالشه و من 24 سالمه توی این مدت اصلا به این موضوع فکر نمی کردم شاید این کار عملی نشه چون می دیدم واقعا دوستم داره ، خیلی بچه درس خونی بود و تنها مشکلش این بود که نماز نمی خوند و سیگار می کشید و خانواده هامون به من قول داده بود سیگار نکشه نمازم بخونه اون روز آخر که اومد این حرفارو می زد به شدت گریه می کرد نمیدونم چرا؟اگه منو دوست نداشت چرا برای جدایی ازم اینقدر گریه می کرد اومد گفت مامانم اجازه نداد باهات ازدواج کنم حرف اولو تو خانواده ما مامانم میزنه اصلا برای حرفام احترام قائل نشد همش گفت تو بچه ای اول باید فوق بگیری بعد بری توی این فکرا و چون مامان و بابام مسن هستند و براشون احترام قائلم نمیتونم سرشون داد بکشم یا ترکشون کنم مامانم گفته یا من یا اون دختره و مجبورم تورو از دست بدم و بعد از کلی گریه از هم جدا شدیم من که شوکه شده بودم و باورم نشده بود بعد از چند روز دوباره باهاش تماس گرفتم همدیگرو دیدیم علی می گفت به خاطر من این کارو کرده گفت تو اگه بیای تو خونواده ما تحقیر میشی به خاطره روسری که سرت می کنی و نماز که می خونی بعدم من به قولایی که بهت دادم نتونستم عمل کنم نماز نمی خونم سیگارم می کشم اینارو با هق هق گریه بهم می گفت می گفت من لیاقت تورو ندارم تو بهتر از من گیرت میاد تو چرا منو دوست داری من آخه آدم نیستم من نامردم که با تو این کارو کردم بعد که آروم شد گفتم این کارای بچگانرو نکن بشین فکر کنیم ببینیم باید چیکار کنیم بعد از کلی صحبت قرار شد علی بره سراغ کار و درسش هر موقع رفت سره کار و مستقل شد بیاد خواستگاری من ،تا اون موقع هم اگه من موقعیت بهتر برام پیش اومد ازدواج کنم اون روز به خوبی تموم شد ولی حقیقت این بود که رابطه ما از طرف علی خیلی سردتر و رسمی تر شده بود منم که خیلی مغرورم تلافی می کردم و همونطور که خودش بود باهاش حرف می زدم ولی یه جاهایی هم کم میاوردم و گریه می افتادم دیگه بهم نمی گفت دوست دارم و یا اینکه دلم برات تنگ شده ازش که می پرسیدم می گفت سرم شلوغه ببخشید خیلی بی روح شده بود تا 3 شنبه هفته پیش که من دیگه باهاش تماس نداشتم اونم روز جمعه فقط یه sms زد و گفت توی این 3 روز چیکارا کرده و ازم پرسید تو چیکارا کردی منم جوابشو ندادم تا امروز البته این جوابی که ندادم به همین راحتی نبود می تونم بگم مثل یه آدم معتاد که نمیتونه بره سراغه موادش دارم عذاب می کشم دوستام میگن اگه چند روزه دیگه تحمل کنی فراموشش می کنی!!!! بعضی موقع ها فکر می کنم خوب چه اشکالی داره ما رابطمون همین جور بمونه یعنی با هم ارتباط داشته باشیم اگرم من موقعیت ازدواج برام پیش اومد ازدواج می کنم لااقل اینقدر اذیت نمیشم و اینقدر تنها نمی مونم میدونم این کار خیانت به همسر آیندمه ولی خو کار بدی ه با علی انجام نمیدیم نهایتش می رفتیم بیرون قدم می زدیم برا همین وسوسه میشم برم باهاش تماس بگیرم تا الان که این کارو نکردم می خوام یه تصمیم خوب بگیرم خوب میدونید چیه من فکر می کنم که علی هنوز دوستم داره ولی موقعیت ازدواج با منو فعلا نداره شاید بگید ساده لوحم ولی خوب من که نمیتونم رابطه این یک سال و چند ماه را همشو براتون توضیح بدم هر چی هم فکر می کنم می بینم توی این مدت هیچ کاری نکرد که من یه موقع احساس کنم دوستم نداره نمیدونم باید چیکار کنم باید دیگه باهاش حرف نزنم ؟ منتظرش بمونم ؟آخه هیچ موقع ازم نخواست منتظرش بمونم می گفت نمی خوام زندگیتو به خاطر من خراب کنی من هنوز تکلیف زندگیم مشخص نیست حتی بعد از اون صحبتایی که در مورد من با مامانش کرده بود و مامانش قبول نکرده بود 2 هفته از مامانش قهر کرد و رفت خونه دوستاش ولی قبلش اومده بود پیش من و همه چیزو تمام کرد و رفت گفت که شرایط ازدواج با منو نداره و همه این چیزایی که بالا براتون گفتم ببخشید که زیاد طولانی شد ولی باید اینارو می گفتم تا بتونید بهم کمک کنید من هنوز نفهمیدم اون چرا با وجودی که منو دوست داشت ترکم کرد ؟ آیا باید بهش کمک کنم ؟ باید پاپیچش بشم ببینم مشکلش چیه ؟ یا ترکش کنم اگه دوستم داشت بر میگرده ؟خودم فکر می کنم بیشتر به خاطره اختلافات مذهبی و مالی که خانواده هامون داشتن این کارو کرد ولی خوب این وسط دوست داشتنمون چی میشه ؟شایدم خونداش گفتن از ارث محروم میشی اگه این کارو بکنی ولی اینارو که بهش گفتم می خنیدید می گفت تو دیوونه ای که این فکرا میاد توی ذهنت میتونم بهش بگم بیاد تو این سایت باهاش حرف بزنید ببینید اون چی میگه بچه ها کمکم کنید تورو خدا چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
سلام ندا
اینو مطمئن باش که این شرایطی که داری فقط برای تو اتفاق نیفتاده این روزها هم جزئی از زندگی توست
شاید زیباترین لحظات عشق همین لحظه های سوختنش باشه بعدها که نگاه میکنی حسرت این روزهارو خواهی خورد جون در عین سختی و عذاب زیباست. به نظر من عشق تا وقتی قشنگه که به هم نرسید و طبیعیه که هر که طاووس خواهد جور هندوستان باید کشید.
امیدوارم به زودی از این دوران رد بشی که به آرامش فردا برسی.
به آینده بیشتر فکر کن و سعی کن هدفی رو برای خودت ترسیم کنی و براش تلاش کنی .
بهت پیشنهاد میدم این نوشته رو بزرگ بنویس و به دیوار اتاقت بزن.
آرزوهای ما عاقبت خوشی خواهند داشت و گامهای لرزان ما عاقبت به آرامش خواهند رسید.
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
آقای مدیر همدردی شما کجا هستید ؟
پس چرا هیچ جوابی برای من نمیزارید شاید فکر می کنید که این یه مشکله احمقانست منم اینقدر بزرگ هستم که بتونم حلش کنم ولی اشتباه می کنید من عقلم دیگه قد نمیده باید کمکم کنید باید بدونید اینجا هر کی مشکلشو مطرح می کنه معنیش اینه که هیچ راه دیگه ای نداشته که اومده اینجا وگرنه این همه آدم اطراف من هستند که مشکلمو بهشون بگم اونام فقط نگاهم کنن بهم بگید من الان باید چیکار کنم باید برم با علی حرف بزنم ببینم چه مشکلی داره و مثله قبل بهش وفادار باشم یا اینکه فراموشش کنم آخه فراموش کردن که علکی نیست یا با هم بریم یه مرکز مشاوره ؟معنیه کاراش اینه که دوستم داره یا نداره ؟ یا اونم مثله من توی شرایطه بدیه نمیدونه باید چیکار کنه ؟اگه با هم باشیم بهتر نیست تا موقعی که من بخوام ازدواج کنم شایدم تا اون موقع شرایط علی جور شد بتونیم با هم ازدواج کنیم
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
درسته كه توي اين يك سال و اندي خيلي علاقه بينتون به وجود اومده ولي فكر اينو نمي كني كه اگه بخواي به اين دوستي ادامه بدي بايد همه اين سختي هارو براي جدايي از اول شروع كني ؟ فكر و اينو نمي كني كه بيشتر مورد بازي قرار بگيري و با اينكار بيشتر خودتو از بين ببري و دستخوش عواطف كني ؟ به قول دوستات الان كه به اينجا رسيدي و اين همه سختي رو تحمل كردي همش چند روز ديگه بايد تحمل كني كه عادي بشه و بهتر بشي
همه چيز ازدواج فقط دوست داشتن نيست كه فكر كني به همين سادگي همه چيز حل مي شه و بگي ما كه همديگرو دوست داريم چرا اينكار و كرد شايد اون نشسته با مادرش صحبت كرده و ديده كه واقعا فعلا امادگي ازدواج نداره و به اين نتيجه رسيده كه فقط علاقه كافي نيست پسرها ديدشون براي ازدواج با دخترها فرق مي كنه
هر چي شده و مي شه بدون جز تقديره و قسمت اينجوري بوده اگه قرار باشه تو با علي ازدواج كني و قسمتت باشه كه مي شه وگر نه هر چقدر هم تلاش كني به نتيجه نمي رسي ولو اينكه مي رسي ولي دوباره جدايي پيش مي ياد پس بزار ببين تقدير خودش چي كار مي كنه و چه سرنوشتي رو برات رقم مي زنه
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
آقای هنر مند سلام
حرفتون متین اما با اینکه بشینیم و دست رو دست بذاریم ببینیم چی پیش میادو قبول ندارم ما انسانیم اراده و توانایی تصمیم گیری داریم . ما باید به ندا کمک کنیم که تصمیم بگیره نه اینکه بگیم بین زمین و آسمون همینطور لنگ در هوا بمون تا ببینی چی پیش میاد.
انسانی موفقه که سریع تصمیم بگیره قبل از این که دیگران براش تصمیم بگیرن چون دیگران اول به منافع خودشون اهمیت میدن.
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
سلام ندا جون ،:43::46:
ورودت رو با تالار همدردی خوش امد می گویم .
همچنین درگذشت پدرت رو تسلیت می گم و برای تو و مادرت آرامش طلب می کنم.:203:
معلومه که در شرایط سختی قرار داری و فشار زیادی رو تحمل می کنی ... از طرفی غم فقدان پدر و از طرفی از دست رفتن ناباورانه ی عشقی که به عنوان بخش لاینفک زندگی بهش نگاه می کردی ...
آروم باش دوست خوب من ... می دونم که خیلی ناراحت و غمگینی و البته کمی عصبانی ...
اما می دونی که شرایط همیشه یکجور نمی مونه ...
و می دونی که با احساساتی بودن هم کاری از پیش نمی ره ...
مثلا پاسخ ندادن مدیر همدردی به معنی تحقیر تو نیست... چون هیچ کسی فکر نمی کنه که مشکل تو کوچیک و ناچیزه ... اتفاقا گرفتاری تو برای همه ی ما بسیار مهمه و ناراحت کننده ...
اما چیزی که مهمتره خود تو و ضرورت آرامش و صبر تو در این مورده ...
عصبانی شدن تو در مورد تاخیر پاسخ دهی مدیریت تالار که نشان دهنده ی واکنش های عصبی و هیجانی توست نشون می ده که در مورد رابطه ی خودت با علی هم همینطور داری واکنش نشون می دی ....
بنابراین بهتره آروم باشی ، به خودت مسلط باش ... می دونم سخته ... اما ما برای اینکه بتونیم به نتایج خوبی برسیم باید بتونیم سررشته ی امورمون رو بدست بگیریم و برای اینکار اولین و مهمترین اصل ، کسب آرامشه ...
و عجله نکن دوست من ... علی که فعلا هست ... ظاهرا اونجوری که شما می گی خودش هم غصه داره ... پس فعلا از دست نخواهد رفت ... مهم اینه که تو در شرایط روحی بهتری بتونی تصمیمات درست تری بگیری ...
برای اینکه بتونی بیشتر بر اوضاع مسلط بشی بهتره کمتر بر روی این دو موضوع (فوت پدر و پاسخ علی ) تمرکز کنی و به مشغولیات دیگری رو بیاری ... سعی کن مادرت رو بیشتر دریابی ، بیرون بری ، فیلم ببینی ، ورزش کنی و ... و ضمنا می تونی در این تالار حضور بیشتری داشته باشی و به درددلهای دوستانی چون خودت گوش بدی و کمکشون کنی تا بحرانهایی که دچارش هستند رو سریعتر پشت سر بزارن...
دوستت دارم و برات آرزوی موفقیت می کنم .
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
ندا جان.فوت پدرت رو تسلیت میگم...
منم وقتی پسری که باهاش دوست بودم بعد از 1 سال مقاومت و مخالفت با خانواده یه هویی به من گفت که نمیتونم دیگه بیشتر از مقاومت کنم و خسته شدم و این ازدواج نمی شه چون مامانم می گه نه و....حسابی به هم ریخته بودم و 1000 تا سوال داشتم.سوالایی که همه شون یه جواب دارن:اینکه بعضی آدما از مسئولیت پذیری می ترسن.یه هو از اینکه بار زندگی رو دوششون بیفته هل میکنن...
منم منتظر بودم که دوباره تماس بگیره و بگه که پشیمونه.منم فکر میکردم که منو خیلی دوست داره به این راحتی نمی تونه همه چیو توتم کنه .فکر می کردم اگه بهش فرصت بدم حتما یه کاری میکنه.....
ولی همه اینا اشتباه بود.مطمئن باش پسری که واقعا بخواد کاری بکنه هیچ چی جلوشو نمی گیره.پس خواستن اونها کامل نبوده شاید چون هنوز کاملا مستقل نشدن (از نظر فکری)یا می ترسن یا....
منتظر اون نمون.خیلی سخته.ولی می تونی.منم تونستم با این قضیه کنار بیام.البته هنوز توی ذهنمه و خیلی وقتا ناخودآگاه خاطراتم جلوی چشمم میاد و دلتنگی ولی قبول کردم که اون قضیه تموم شده.چاره دیگه ای نیست.
فوت پدرت باعث شده که حساس تر هم بشی.عزیزم بذار این اشکا ریخته بشه.کم کم خودت رو پیدا می کنی نگران نباش...درسته که منم خیلی زجر کشیدم ولی عوضش الان نسبت به خودم و خواسته هام و نقاط ضعفم شناخت بیشتری پیدا کردم
ممکنه که دوستت واقعا زمان لازم داشته باشه ولی الان تماس نگیروبذار زمان بگذره
شاید یه روزی خودت هم به این نتیجه برسی که مورد مناسبی برای ازدواج نبوده.
خیلی از آدما موقع دوستی خوبن ولی برای ازدواج مناسب تیستن.
RE: نمیتونم درک کنم چطوری تونست
سلام
ندا خانم درگذشت پدرتون رو تسليت عرض مي كنم
اين صحبتها رو كه نقل مي كنم اگه دوست داري به علي بگو:
يه روز تو ماشين نشسته بودم ، راديو هم روشن بود اول صبح تو يه برنامه ( روابط خانواده) كه يه كارشناس آورده بودند و داشت صحبت مي كرد و به سوالات مراجعين پاسخ مي داد - خلاصه يه مادري زنگ زد و مشكلش اين بود كه مي گفت :پسرم دختري رو مي خواست و ما مخالف اون بوديم ولي اون خيلي دختره رو دوست داشت و ما هم بهش گفتيم يا اون دختره يا ما - اما پسرم امسال رفت خودش بدون اجازه ما دختره رو عقد كرد و با قرض قوله رفت سر خونه و زندگيش ما هم خيلي دلخور شديم و هنوز هم دلخوريم كه چرا حرف ما رو روي زمين گذاشته و براي من كه مادرم خيلي سخته اما امسال واسه عيد اومدن به ما سر زدند ولي من هنوز هم از پسرم دل خور هستم .
بعد خانمه به كارشناس گفت خواهش مي كنم اولا نظرتون رو در مورد كار پسرم بگيد و اينكه سفارش كنيد چرا بچه ها حرف پدر ومادرشون رو گوش نمي دن .
من هم منتظر بودم ببينم كارشناس چه جوابي مي ده كه جواب كارشناس اين بود :
سلام عرض مي كنم خدمت مادر گرامي
و در اينجا مي خوام به اين مادرمون بگم ماشاءالله - آفرين پسرتون خيلي با عرضه و شجاع هست - شما بايد به داشتن چنين فرزندي افتخار كنيد - تو اين دوره زمانه كه اكثر مردان از زير بار ازدواج در مي رن و حتي با كمك خانواده باز در مورد ازدواج ترس و ترديد دارن - پسر شما به خاطر كسي كه دوسش داشته و اونو براي زندگي مشتركش انتخاب كرده حاضر شده تمام سختيها رو طي كنه تا از راه قانوني و شرعي به اوني كه دوست داره برسه و راه ديگر جوانها رو نرفته - بايد به ايشون افتخار كنيد و قدرش رو بدونيد - درسته بدون اجازه شما بوده ولي خانواده ها هم نبايد اينقدر سخت گير باشن - جرم كه نكرده اونو دوست داشته و مي دونسته به دردش مي خوره و جوانهاي امروز هم آگاهي و شناخت دارن و كافيه بهشون فرصت بديم و از شما مادر عزيز خواهش مي كنم چون پسرتون معلومه حسن نيت هم داشته و خودتون مي گيد كه عيد امسال به ما سر زده پس ايشون هنوز شما رو به عنوان خانواده قبول داره و براتون احترام قائل هست - پس شما هم دلخوريها رو بزاريد كنار و دستش رو بگيريد و همراهيش كنيد .........
اينجا بود كه مادرمون پشت تلفن صداي گريه اش شنيده مي شد و از كارشناس برنامه خيلي تشكر كرد و .....:43::72:
حالا ندا خانم خودتون ديگه بگيريد كه منظور من از طرح اين مطلب چي بود ...:72:
موفق باشيد